سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردی از قبیله خثعم نزد رسول خدا آمد و گفت : «منفورترین کار نزد خداوند چیست ؟».فرمود : «شرک ورزیدن به خداوند» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «بُریدن از خویشان» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «امر به منکر و نهی از معروف» . [.عبداللّه بن محمّد ـ به نقل از امام صادق علیه السلام ـ]
به دیدارم بیا

فرشته گمنام

 

چیزی که میخوام بنویسم، نوشتنش آسون نیست. خیلی سخت تر اون چیزیه که بشه به زبون آوردش. در حقیقت یک جایی گوشه خاطراتم محو و دور از دسترس بود تا اینکه چند روز پیش یکی از دوستان نزدیکم که خیلی ناراحت و افسرده بود جملات آشنایی رو برای من نقل کرد. دیگه از این زندگی خسته شدم. دیگه طاقت کشیدن بار زندگی رو روی شونه هام ندارم. مرگ از این زندگی بهتره.

من اینو خوب میدونم که خیلی از آدما وقتی زبون بازمیکنن که به نقطه آخر رسیدن. جایی که بهش میگن ته دنیا. کسانی که کاسه روحشون لبریز میشه دو راه رو انتخاب میکنن. یا تباهی مرگ رو یا زندگی که از مرگ بهتر نباشه بدتر نیست. زندگی که روح آدم افسرده باشه و قلب فقط خون رو پمپاژ کنه زندگی نیست. همه اینو میدونن.

اما چیزی که من میخوام بگم یه تجربه شخصیه. چیزی که برای خودم پیش اومده. نصیحت و نقل قول و روانشناسی نیست. برای منی که مثل همه آدم های دنیا یک ظرفیت محدود دارم و مثل همه جایزالخطام. نه پیامبرم نه فرشته و نه ابلیس. من من هستم.

سال ها پیش، نه اون قدر دور که به یاد نیارم کمتر از ده سال پیش من توی اوج جوانی همه امیدهام جلوی چشمام پرپر شدن. همه برنامه های زندگیم به هم خوردن. همه چیزم رو از دست دادم. کسی رو که دوستش داشتم رو برای همیشه از دست دادم. همونی که هنوزم معتقدم تنها و آسمونی ترین عشق زندگیم بود. من تنها بیست و دو سالم بود. تازه از دانشگاه از یک رشته ای که چندسال تموم روحم رو خراشیده بود فارغ التحصیل شده بودم. نمیدونم چه جوری حالات روحی خودم رو بنویسم گفتنش خیلی سخته. واژه هرچقدر هم که مقدس باشه نمیتونه خیلی چیزا رو توی خودش بگنجونه. خیلی حرفا با واژه لوس و مبتذل به نظر میرسن. من همیشه توی زندگیم آدم تنهایی بودم. همیشه آخرین نفر بودم. و گاهی فکر میکنم هیچوقت مهم نبودم. هیچوقت بزرگ نبودم. هیچوقت دیده نشدم. هرچند که اینها الان برام مهم نیستن اما اون موقعی که میخوام راجع بهش بنویسم درد بزرگی بودن.

من، تک و تنها بودم، میدونستم که حمایتی از طرف خانوادم نمی گیرم. افسرده بودم و به شدت دلتنگ. تنها راهی که برای بهبود موقعیتم به نظرم می رسید این بود که به بچگی هام فکر کنم و برای تحقق رویای بچگیم تلاش کنم. من غیر از خودم کسی رو نداشتم که باهاش همفکری کنم یا راهنمایی بخوام. انگار دنیام یه اتاقک شیشه ای بود که همه از بیرون بهم نگاه میکردن و منو خوشبخت و تحصیل کرده و جوان و زیبا می دیدن. اما درون من شبیه راهروی تاریکی بود که تهش توی سیاهی گم می شد.

تصمیم گرفتم تغییر رشته بدم. یکی از همسایه های قدیمی مون دخترش تازه کنکور قبول شده بود و من ازش خواستم که کتابهاشو به من بده تا شروع کنم به درس خوندن. سال های زیادی رو تلف کرده بودم و این تنها راه چاره و امیدم بود. خیلی برام مهم بود. حکم زندگی رو برام داشت. مثل همه آدم ها خیال پردازی می کردم که اگر موفق بشم می تونم رو اون قله افتخاری که همیشه برام آرزو بود بایستم. میتونستم با آدم هایی آشنا بشم که جام خالی وجودم رو پر کنن. میتونستم چیزایی رو یاد بگیرم که بهم کمک کنه از استعداد و توانایی هام بیشتر استفاده کنم. هرچند میدونستم مطالبی که توی دانشگاه ها تدریس میشه خیلی آکادمیکه و توی دنیای کار واقعاً خیلی هاشون به درد نمی خورن. اما من محتاج و تشنه بودم. تشنه اینکه خودم رو در چیزی محو کنم تا غصه هام یادم بره. مدتی به خودم استراحت فکری داده بودم. دنبال یه تلنگر از طرف خدا بودم تا کارم رو شروع کنم. تازه از درس خوندن فارغ شده بودم. دوباره درس خوندن زیاد برام سخت نبود.

فاجعه از جایی شروع شد که یک روز تابستونی من و خواهرم برای خرید از خونه بیرون رفتیم. نزدیک ظهر بود که برگشتیم خونه و مامانم بهم گفت که خواهر شوهر خواهرم (اووووو چقدر دور نه) از کارخونه زنگ زده و گفته که ادارشون به یک کارمند احتیاج داره و اونم منو معرفی کرده. دنیا دور سرم چرخید. انگار که کره زمین با همه غم و غصه های آدماش کوبیده شد توی سر من. مثل آدم های منگ از همه جا بیخبر تاکسی گرفتم و تا اونجا رفتم. در کمال تعجب پذیرفته شدم.

بین زمین و آسمون گیر افتادم. همه برنامه هام بهم ریخته بود. از همه بدتر دلتنگی بود که داشت دمار از روزگارم در می آورد. انگار اکسیژن برای نفس کشیدن نبود. من این موقعیت رو نمی خواستم. سرنوشت با همه قدرتش جلوم ایستاده بود تا به دلخواسته ام نرسم. از دست رفته هام هیچی دیگه آینده ای هم در کار نبود. وقتی فکر میکنم می بینم اولین سالی که سرکار رفتم جز گیج ترین سال های زندگیمه. من تجربه ای نداشتم و از همه بدتر از اشتباه کردن می ترسیدم. من کار با کامپیوتر رو خیلی خوب بلد بودم ولی مسئولیت کار برام تازگی داشت. رئیسم با اینکه مرد خوبی بود ولی روحیه ای داشت که همیشه یک فشار روحی رو از طرفش احساس می کردم. برام خیلی سخت و سنگین بود که دیگران به اشتباهاتم اشاره کنن. شاید اون موقع بود که بخش عظیمی از غرورم رو کنار گذاشتم و در برابر خیلی چیزها فقط سکوت میکردم. البته ناگفته نماند کاری که داشتم کاری پراسترس بود. کاری که مدام با مسائل آماری سرو کار داشت. پر از صدای زنگ تلفن و جلسه و گاهی داد و بیداد مهندسها و مدیرها. همه اینها برام خیلی زیاد بود. برای من شاعر مسلک که صبحها بعد از صدای اذان اینقد منتظر می نشستم که خورشید طلوع کنه تا بتونم از هاله رنگ به رنگ آسمون لذت ببرم، منی که صدای گنجشکها برام از همه دنیا مهمتر بود، منی که اگر یک شب کتاب حافظ بالای سرم نبود خوابم نمی برد (البته الانم همین طورم) برام خیلی سخت بود که صبح وقتی که ساعت هفت و پانزده دقیقه از سرویس پیاده میشم و پا به محیط کارم میزارم به جای آسمون آبی خدا فقط دود نصیبم بشه و اون محیط خشک و مزخرف مردونه کارگری با آدم هایی که از هر صدتاش نودتاش با چشماشون قورتت میدن.

من نمیخواستم برم سرکار. ولی توی خونه ازم حمایتی نشد. میدونستم اگر تو خونه بمونم چه مجدد دانشگاه قبول بشم چه نشم سرشکستگی از دست دادن این کار همیشه باهامه. خدا میدونه چه روز و شبهایی رو با گریه سپری کردم. خدا میدونه چقدر ضجه زدم و پرپر زدم. ساده نبود. یک طرف یک شغل بود با اون همه فشار روانی که به من وارد می کرد و طرف دیگه مرگ همه آرزوهام.

یک روز صبح مثل همیشه به زور از خواب بیدار شدم و رفتم سر ایستگاه. مثل همیشه مردها تا منو دیدن بهم فشار آوردن و صفو تنگ تر کردن. آخه فقط من یک نفر بودم که دختر بودم بقیه همه مرد بون. همیشه ازم سبقت می گرفتن که توی اتوبوس جامو بگیرن. یا اینکه وقتی می نشستم و کیفمو میذاشتم بغل دستم که کسی نشینه هرکسی رد می شد لیچاری بارم می کرد. بالاخره اونا مرد بودن و حق تقدم با اونها بود و اصلاً همه چیز متعلق به اونها بود. منم ضعیفه ای بودم که اومده بودم جاشونو تنگ کنم.

بگذریم. اون روز وقتی داشتم به کوه کله قندی که روبروم بود نگاه می کردم انگار یکی در گوشم گفت چرا خودکشی نمی کنی. وقتی خوب بهش فکر کردم دید فکر خوبیه. خیلی از دردهای روحی من امکان نداشت که تا آخر عمر علاج بشه. من فقط اونها رو با خودم حمل می کردم و روزانه میزان زیادی بهشون اضافه می کردم. دیگه گریه کردن رو کنار گذاشته بودم و حتی خندیدن رو از یاد برده بودم. مدت های زیادی دلم میخواست سیگار بکشم اما جلوی خودم رو گرفته بودم. دیگه از این همه سنگینی بار زندگی روی شونه هام خسته شده بودم. زندگی همه معنا و مفهومش رو از دست داده بود. همه انگیزه هام یکی یکی مرده بودن. فقط کار وجود داشت از ساعت هفت صبح تا هشت و نه شب.

 

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/10/23:: 8:45 عصر     |     () نظر