سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر دانشمندی، بیمناک است . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

مار

 

سالها پیش کشاورزی بود که با سه دخترش زندگی می کرد. او هر روز به مزرعه می رفت و دخترها به نوبت برایش نهار می بردند.

روزی نوبت دختر بزرگ بود که برای پدر نهار ببرد. دختر برای رفتن پیش پدر باید از جنگلی انبوه و تاریک می گذشت. او در جنگل می رفت که احساس خستگی کرد و نشست. دختر باخود گفت: ((اینجا کمی استراحت می کنم و دوباره راه می افتم.)) در همین حال‘ روی تخته سنگی نشسته بود که صدای خش و خشی شنید. به طرف صدا برگشت و ماری را دید که به سوی او می آید. دختر برخاست و فریاد زد: ((ای خدای بزرگ!)) او سبد غذا را زمین انداخت و با سرعت از آنجا دور شد.

آن روز کشاورز نهار نخورد. عصر شد و به خانه برگشت و از دختر بزرگش پرسید: ((چرا امروز برای من نهار نیاوردی؟)) و فریاد کنان افزود: ((این طوری علاقه ات را به پدرت نشان می دهی که تمام روز او را گرسنه نگه داری؟!))

روز بعد نوبت دختر دوم بود که نهار پدر را برایش ببرد. او در جنگل روی همان تخته سنگ نشست تا استراحت کند. اما او هم وقتی مار را دید‘ سبد غذا را گذاشت و به خانه فرار کرد. دختر بیچاره باخود فکر کرد: ((پدر خیلی از دست من ناراحت می شود.))

فردای آن روز نوبت کوچکترین دختر بود که به مزرعه برود. او که دختر دانا و شجاعی بود‘ به جای یک سبد غذا‘ دوتا سبد آماده کرد و با خود برد. دختر وقتی به جنگل رسید و نشست تا استراحت کند‘ مار را دید. اما از دیدن آن جانور ناراحت نشد و یکی از سبدها را به مار داد. مار بزرگ با حرکت دم و بدنش خوشحالی و رضایت خود را به دختر نشان داد و گفت: ((دختر مهربان‘ من را با خودت به خانه تان ببر! من برایت شانس می آورم.))

دختر به مار گفت: ((تو چقدر خوبی!)) و مار را در پیشبند خود پنهان کرد. دختر به خانه برگشت و مار را زیر تخت خودش جای داد.

مدتی گذشت و مار آنقدر بزرگ شد که دیگر زیر تخت خواب جا نمی گرفت و مجبور شد از آنجا برود. اما پیش از اینکه آنجا را ترک کند به دختر گفت: ((خانم مهربان. پیش از اینکه تو را ترک کنم سه طلسم به تو می دهم. اول اینکه هر وقت گریه کنی‘ اشکهایت به دانه های مروارید و نقره تبدیل شوند. طلسم دوم اینکه وقتی بخندی‘ بارانی از دانه های انار پیش پایت بریزد و سومین طلسم اینکه هر وقت دستهایت را بشویی‘ انواع ماهی ها در برابر تو ظاهر شوند.))

روز بعد اتفاقاً چیزی برای خوردن در خانه نبود‘ خواهر کوچک دستهایش را در لگنی می شست که ناگهان همه نوع ماهی در لگن ظاهر شد. این اتفاق سبب حسادت خواهرهای بزرگتر شد. خواهرها نزد پدر رفتند و به او گفتند: ((پدر‘ خواهر کوچک ما جادوگر شده است. باید او را حبس کنید وگرنه‘ ممکن است به همه ما صدمه بزند.)) دخترهای بزرگتر آنقدر نزد پدر بدگویی خواهرشان را کردند تا او بالاخره تسلیم شد و دختر کوچکش را در یکی از اتاق های خانه حبس کرد.

مدتی گذشت. روزی دختر پشت پنجره ایستاده بود و باغ پادشاه را تماشا می کرد. پسرشاه در باغ بازی می کرد که ناگهان پایش لغزید و زمین خورد. دختر با دیدن آن منظره خندید و همین طور که می خندید‘ دانه های انار به باغ شاه فرو ریخت.

شاهزاده چشمش به دانه های انار افتاد و با تعجب گفت: ((نمی دانم این انارها از کجا توی باغ ریختند.)) دور و بر خوردش را نگاه کرد‘ اما نفهمید آن دانه های انار چگونه به آنجا ریخته شده اند‘ چون دختر فوراً پنجره را بسته بود.

روز بعد‘ وقتی شاهزاده دوباره برای بازی به باغ آمد‘ درختی پر از انار دید. اما وقتی خواست یکی از انارها را بچیند‘ درخت ناگهان به قدری رشد کرد و بلند شد که او نتوانست حتی یک برگ از آن بکند.

همه به این فکر افتادند که جادویی در کار است. پس شاه از مشاوران باتجربه و عالم خود پرسید: ((معنی این جادو و طلسم سحرآمیز چیست؟))

پیرترین و داناترین آنها گفت: ((معنی اش این است که تنها یک دختر می تواند از این درخت میوه بچیند و هر دختری که بتواند این کار را بکند‘ عروس شما خواهد شد.))

شاه با شنیدن حرف های مرد دانشمند دستوری صادر کرد که همه دخترهای جوان این سرزمین باید به باغ بیایند و سعی کنند از درخت انار میوه بچینند. هرکس موفق به چیدن انار شود‘ عروس من خواهد بود.

دخترهای بزرگ کشاورز هم رفتند تا شانس خود را آزمایش کنند. اما هرچه سعی کردند دستشان به انارهای درخت نرسید و نقش بر زمین شدند. شاه از نتیجه کار راضی نشد و گفت: ((آیا در حوزه پادشاهی من فقط همین چند دختر وجود دارند؟ من مطمئنم که دخترهای دیگری هم هستند. بروید خانه ها را بگردید و دخترها را بیاورید!))

افراد شاه آنقدر این سو و آن سو را گشتند تا بالاخره دختر کوچک کشاورز را یافتند و او را به باغ آوردند. دختر تا به درخت نزدیک شد‘ شاخه ها به سویش سرفرود آوردند و انارها یکراست در دامن او ریختند. همه از دیدن این اتفاق عجیب حیرتزده شدند و فریاد کشیدند: ((عروس پیدا شد.))

مردم سراسر آن سرزمین با خوشحالی در انتظار مراسم عروسی بودند. همه چیز برای مراسم جشن آماده شد و دو خواهر بزرگتر عروس هم برای شرکت در مراسم دعوت شدند. روز جشن‘ عروس لباس مخصوص پوشید و هرسه خواهر با کالسکه عازم قصر شدند. ناگهان کالسکه وسط جنگل خراب شد و جلوتر نرفت. خواهرهای بزرگتر از کالسکه پیاده شدند و به مسخره به عروس گفتند: ((بیا پایین خواهر کوچولو‘ بیا عروس خانم!)) آنها خواهرشان را از کالسکه بیرون کشیدند‘ دستهایش را قطع کردند‘ چشم هایش را از کاسه بیرون آوردند و او را در میان بوته ها رها کردند تا بمیرد. خواهر بزرگ به او گفت: ((تو همین جا بمان تا من بروم عروس بشوم!))

خواهر وسطی هم گفت: ((بمان تا مار بدجنس بیاید و تو را بخورد.))

خواهر های حسود و نامهربان به خواهر کوچکشان خندیدند. خواهر بزرگ لباس عروس را پوشید و آن دو به عروسی رفتند. مراسم شروع شد. شاهزاده نگاهی به عروس کرد و با خود گفت: ((آن دختری که من دیدم خیلی زیبا و باوقار بود. چرا اینقدر زشت شده است؟)) پس آهی کشید. گفت: ((به هرحال هر قیافه ای که داشته باشد‘ من باید با او ازدواج کنم‘ چون فقط او بود که از درخت انار چید.))

خواهر کوچک که دستها و چشم های خود را از دست داده بود‘ زنده ماند. دوره گردی که از آن جنگل می گذشت‘ با دیدن او دلش به رحم آمد. جلو رفت و گفت: ((بیا سوار قاطر من شو تا تو را به خانه خود ببرم!))

دختر گفت: ((متشکرم. اما پیش از اینکه من را با خودت ببری‘ نگاهی به جایی که من نشسته بودم و گریه می کردم بینداز!))

مرد وقتی به آن نقطه نگاه کرد‘ نتوانست آنچه را می بیند باور کند. با حیرت گفت: ((خدای من! آْنجا پر از مروارید و آویزه های درخشان نقره است!))

دختر گفت : ((بله‘ می دانم. همه را برای خودت بردار!)) مرد همه آنها را برداشت تا بعد آنها را بفروشد. به دختر گفت: ((تو برایم خوشبختی آوردی. من هم هرکاری از دستم برآید برایت می کنم.))

اتفاقاً‘ روزی دختر نابینا برای قدم زدن به باغ رفت و همان جا نشست تا کمی استراحت کند. لحظه ای نگذشته بود که حس کرد ماری در آن نزدیکی است. پرسید: ((تو همان ماری نیستی که به من سه طلسم داد؟))

مار گفت: ((بله‘ من همان مار هستم. اخبار بدی برایت آوردم. خواهر بزرگ تو با شاهزاد که پس از مرگ شاه به جای او نشسته است‘ ازدواج کرده و حالا ملکه شده است. خواهرت باردار است و می گویند خیلی دلش انجیر می خواهد.))

روز بعد‘ دختر به فروشنده دوره گرد گفت: ((قاطر خودت را با انجیر بار بزن و انجیرها را برای ملکه ببر!))

مرد که از حرف دختر تعجب کرده بود گفت: ((توی زمستان که انجیر پیدا نمی شود. از کجا گیر بیاورم؟!))

دختر گفت: ((بله‘ می دانم. اما اگر سری به باغ بزنی‘ یک درخت انجیر  در آنجا می بینی.))

وقتی مرد به باغ رفت‘ با حیرت دید که یک درخت انجیر پر از میوه در باغ وجود دارد. او دو سبد را از انجیر پر کرد و آنها را بار قاطر کرده‘ نزد دختر آمد و گفت: ((برای انجیرها چقدر از ملکه بگیرم؟))

دختر گفت : ((آنها را به قیمت یک جفت چشم به او بفروش!))

مرد به قصر رفت و به ملکه گفت: ((این میوه های خارج از فصل را به قیمت یک جفت چشم می فروشم.))

خواهر بزرگ گفت: ((یک جفت چشم! چشم از کجا بیاوریم؟))

خواهر وسطی گفت: ((خواهرجان‘ چرا چشم های خواهر کوچکمان را که هنوز آنها را داریم به او ندهیم؟))

ملکه گفت: ((فکر خوبی کردی.)) خواهرها چشم ها را به مرد دادند و انجیرها را از او گرفتند. مرد شادی کنان به خانه آمد و به دختر نابینا گفت: ((چشم هایت را آوردم.))

دختر گفت: ((چه خوب! حالا دیگر می توانم ببینم.)) و وقتی چشم ها را در جایشان گذاشت و بار دیگر توانست همه جا را ببیند‘ از شادی گریست.

چند روز بعد‘ شاه به دنبال مرد فروشنده فرستاد و به او گفت: ((همان طور که برای انجیر آوردی‘ حالا برایمان هلو بیاور‘ چون ملکه هوس هلو کرده است!))

مرد پیش دختر آمد و گفت : ((ملکه هوس هلو کرده است. حالا که فصل این میوه نیست. از کجا هلو تهیه کنیم؟))

دختر به او گفت: ((برو به باغ تا ببینی درخت هلو هم آنجا هست.)) مرد بار دیگر از دیدن درخت هلوی پر از میوه در باغ تعجب کرد. این بار وقتی هلوها را برای ملکه برد به او گفت: ((من این هلوها را که یک دانه اش توی این فصل گیر نمی آید فقط به قیمت یک جفت دست می فروشم!))

ملکه و خواهرش تصمیم گرفتند دست های خواهرشان را به او بدهند. دختر دست هایش را به بدنش چسباند و مثل گذشته سالم و نیرومند شد و بازهم از شادی سلامتی خودش به گریه افتاد.

مدتی گذشت و ملکه یک کژدم زایید. با این حال‘ پادشاه مهمانی بزرگی به راه انداخت و همه را دعوت کرد. دختر کوچک کشاورز هم مثل یک عروس لباس پوشید و در آن مهمانی شرکت کرد. چهره زیبا و رفتار زیباتر او سبب حسادت همه شد. شاه دختر را که دید‘ فوراً شناخت و از او پرسید: ((تو آن دختر نیستی که از درخت انار چیدی و قرار بود همسر من بشوی؟ از خنده های تو دانه انار می ریزد‘ از اشکهایت مروارید‘ دستهایت را که می شویی‘ ماهی ها پدیدار می شوند؟!)) و با عصبانیت پرسید: ((پس این کیست که من با او ازدواج کرده ام؟))

دختر گفت: ((بله عالی جناب‘ شما باید با من عروسی می کردید. الان همه چیز را برایتان شرح می دهم.)) و دختر تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.

شاه که خیلی غمگین شده بود‘ به افرادش دستور داد خواهرهای سنگدل را دستگیر کنند و دار بزنند. او به همه گفت که آنها سزاوار چنین تنبیه سختی هستند.

دختر کوچک ملکه شد و شاه همسرش را ازجان خود بیشتر دوست می داشت‘ به او گفت: ((من تمام آن روزهای سخت و پررنجی را که پشت سر گذاشته ای‘ جبران می کنم.))

شاه به گفته خود وفا کرد. آنها سال ها با خوشبختی زندگی کردند و صاحب فرزندان خوب و شایسته ای شدند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/26:: 12:45 عصر     |     () نظر

پول هرکاری را می تواند انجام دهد !!!!!

 

در زمان های قدیم‘ شاهی زندگی می کرد که شاهزاده ای از کشور دیگری‘ برای زندگی به سرزمین او آمده بود. شاهزاده بسیار ثروتمند بود‘ به مال و ثروت اهمیت بسیار می داد. او درست روبه روی قصر شاه قصری ساخت که از قصر شاه باشکوه تر به نظر می رسید. بیرون قصر شاهزاده‘ تابلویی روی دیوار نصب کردند که با حروف درشت روی آن نوشته شده بود : ((پول هرکاری می تواند انجام دهد.))

طولی نکشید که خبر ساخته شدن قصر جدید و تابلوی آن به گوش شاه رسید و او شاهزاده را احضار کرد. شاهزاده تا آن وقت به دربار شاه نرفته بود.

شاه به شاهزاده گفت : ((جوان‘ به خاطر آن ساختمان زیبا و باشکوه که ساخته ای‘ به تو تبریک می گویم. قصر من در برابر ساختمان تو مانند یک کلبه است. اما می خواهم بدانم معنی این کلمات که پول هرکاری را می تواند انجام دهد چیست؟))

شاهزاده فهمید که در کار خود زیاده روی کرده است. بنابراین با احترام گفت: ((قربان من آن تابلو را به خاطر عقیده خودم آنجا نصب کرده ام. اما اگر شما خوشتان نمی آید‘ آن را بر می دارم.))

- نه البته که نه. من هرگز نمی خواهم تو چنین کاری بکنی. فقط می خواستم بدانم این نوشته چه معنایی می دهد. بگو ببینم‘ آیا چون تو ثروت داری‘ می توانی من را بکشی؟

شاهزاده با خود گفت: ((ای خدا‘ به چه دردسری گرفتار شدم!)) پس‘ با احترام تعظیم کرد و گفت: ((من را ببخشید. الان می روم و تابلو را بر میدارم. اگر از قصر هم خوشتان نمی آید‘ آن را خراب می کنم.))

شاه گفت: ((هرگز چنین کاری نکن. اما من تاکنون کسی را ندیده ام که این همه به پول اهمیت بدهد. پس تو باید به من ثابت کنی که پول می تواند هرکاری را انجام دهد. سه روز به تو وقت می دهم تا بتوانی با دختر من که در یک قلعه است حرف بزنی‘ اگر در گفت و گو با او موفق بشوی اجازه می دهم با او ازدواج کنی و گرنه می گویم گردنت را بزنند.))

شاهزاده بسیار غمگین شد. نه چیزی می خورد و نه خواب راحتی داشت. شب و روز باخود فکر می کرد: ((ای خدا‘ چگونه خودم را از این بدبختی نجات بدهم؟ هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند کاری برای من بکند. چگونه می توانم خودم را به دختر شاه برسانم؟ او در قلعه ای زندانی است که صد محافظ دارد. ای خدای من‘ دارم از بین می روم.)) او چنان بی قرار شده بود که جز گریه کاری از دستش بر نمی آمد و ناامیدانه در انتظار مرگ بود.

دایه شاهزاده که او را از کودکی بزرگ کرده بود و طاقت نداشت جوان را آن طور پریشان ببیند‘ او را دلداری می داد و به او می گفت: ((ناامید نباش‘ باید فکری بکنیم. من قول می دهم که راهی برای نجات تو پیدا کنم.))

دایه نزد نقره ساز رفت و به او گفت: ((یک غاز بزرگ از نقره برایم بساز که منقارش را باز و بسته کند. آن را به بزرگی یک آدم و تو خالی بساز. تافردا باید کارت حاضر باشد.))

نقره ساز گفت: ((اما بانو چنین کاری به این سرعت غیرممکن است.))

دایه گفت: ((گوش کن‘ اگر غاز را تا فردا درست کنی‘ پاداشی می گیری که در همه عمرت آن را نداشته ای.))

- خیلی خوب‘ من سعی خودم را می کنم‘ اما باز قول نمی دهم.

تا روز بعد‘ مرد هنرمند غاز را آماده کرد و وقتی آن را به دایه نشان داد‘ زن از زیبایی و ابهت غاز حیرت کرد. دایه غاز را نزد شاهزاده برد و به او گفت: ((ساز خودت را بردار و در این غاز پنهان شو! وقتی به جاده رسیدیم شروع به نواختن کن!))

دایه نواری دور گردن غاز نقره ای بست و آن را به دنبال خود می کشید. آن دو در حالی که دایه غاز را می کشید و شاهزاده ساز می زد‘ در شهر می گشتند. مردم با دیدن غاز در کنار خیابان صف کشیدند و به تماشای آن ایستادند.

ندیمه های دختر شاه نزد او دویدند و گزارش آن غاز زیبا را به او دادند. آنها با هیجان گفتند: ((شاهزاده خانم باور کنید که کسی تا به حال چنین چیزی زیبایی ندیده است.))

حرفها و هیجان ندیمه ها آن قدر زیاد بود که بالاخره دختر شاه کنجکاو شد. او نزد پدر رفت و گفت: ((پدر من هم می خوام آن غاز را ببینم.))

شاه گفت: ((بسیار خوب عزیزم. نگهبان ها بروند پیرزن و غازش را به قلعه بیاورند! شاهزاده خانم میخواهد آن را ببیند.))

دایه بسیار خوشحال شد. باخود گفت: ((من منتظر همین لحظه بودم.))

غاز را به قصر آوردند. دختر شاه با غاز قدم می زد و از زیبایی و موسیقی او لذت می برد که شاهزاده از جلد نقره ای بیرون آمد.

دختر داد زد: ((آه خدای من‘ تو دیگر کی هستی؟))

- خواهش می کنم ناراحت نباش! من همه چیز را برایت می گویم. من یک شاهزاده هستم. پدرت سه روز به من مهلت داده است تا بتوانم باتو حرف بزنم. اگر در این کار موفق نشوم‘ من را خواهد کشت. اما اگر به او بگویی من توانسته ام باتو حرف بزنم‘ جانم را نجات داده ای.

سه روز بعد شاه‘ جوان را احضار کرد و از او پرسید: ((خیلی خوب‘ می خواهم بدانم پول تو سبب شد که با دخترم حرف بزنی؟))

- بلی عالی جناب.

شاه با تعجب پرسید: ((منظورت چیست؟))

- عالی جناب من با شاهزاده خانم حرف زدم. می توانید از خودش بپرسید.

شاه به یکی از نگهبانان گفت: ((به شاهزاده خانم بگویید بیاید اینجا!))

دختر نزد پدر آمد و گفت: ((من این جوان را ملاقات کرده ام. پدر‘ او در دل غاز نقره ای که با اجازه شما به قلعه آمد‘ پنهان شده بود.))

شاه که بسیار خوشحال شده بود به جوان گفت: ((تو نه تنها ثروتمند هستی‘ باهوش و کاردان هم هستی. من از اینکه دخترم با تو ازدواج می کند افتخار می کنم. خداوند شما را حفظ کند و باهم خوشبخت شوید.))

آن دو با هم ازدواج کردند و سال های سال به خوشی در کنارهم به سر بردند.

 

 

داستان ها و افسانه های مردم ایتالیا

نوشته : جگموهن چوپرا

ترجمه : صدیقه ابراهیمی

بازنوشته : حسین فتاحی

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/19:: 12:31 عصر     |     () نظر

کودکی ها

 

یادمه‘ بادبادکامون یادمه

خنده ی عروسکامون یادمه

هنوزم یادم میاد‘ تنگه غروب

قصه ی سوار زین نقره کوب

دستای حنایی مادربزرگ

قصه ی رستم و دیو‘ بره و گرگ

عصای پدربزرگ باصفا

چرخش زغال قلیون تو هوا

 

تکیه گاه بی گناه گریه ها!

تو کجا رفتی؟ کجا رفتی کجا؟ کجا؟

بی تو همسایه ی سایه ها شدم

تن سپردم به شکست بی صدا!

بیا همبازی خوب کودکی!

دوباره بچه بشیم یواشکی!

اگه حرفی واسه خندیدن نبود

تا ته دنیا بخندیم الکی!

 

یادمه وسعت پاک کوچه ها

دل دل شنیدن صدای پا

گل سرخ پرپر لای کتاب

قد کشیدن تو ترانه های ناب

فصل آسمونی یکی شدن

فصل بی دوومِ خوشبختی من

بهترین جایزه یک کلوچه بود

همه ی دنیای ما یه کوچه بود

 

تکیه گاه بی گناه گریه ها!

تو کجا رفتی؟ کجا رفتی کجا؟ کجا؟

بی همسایه ی سایه ها شدم

تن سپردم به شکست بی صدا!

بیا همبازی خوب کودکی!

دوباره بچه بشیم یواشکی!

اگه حرفی واسه خندیدن نبود

تا ته دنیا بخندیم الکی!

 

یغما گلرویی


کلمات کلیدی: شعر، کودکی، یغما گلرویی


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/19:: 12:10 عصر     |     () نظر

یادداشتی که میخوام بگذارم شاید تاریخش گذشته باشه آخه کامپیوترم خراب بود.

سلام بر حسین

دیروز عاشورا بود. عاشورایی که بیشتر از عاشوراهای دیگه به دل من چسبید. مثل سال های قبل من به همراه خواهرم و بچه هاش نزدیک ساعت ده و نیم صبح برای دیدن دسته های عزا داری رفتیم. من خیلی روی این موضوع که بچه ها این مراسم رو یا هر مراسم دیگه ای که آداب خاصی داره رو ببینند حساسم. دست آیلین رو گرفتم (همیشه وقتی بیرون میریم من دستش رو میگیرم) و سمت جمعیت رفتیم. خونه خواهرم به مکانی که همه دسته ها از اون جا رد میشن خیلی نزدیکه و از ساعت نه صبح صدای گامب گامب طبل زدن خواب رو از سرمون پروند. مثل همه ی عاشوراهای دیگه خورشید داغ و سوزان می تابید. آدم باور نمی کرد این آفتاب داغ و سوزان بعد از سرمای خشک شب قبل بیاد. سرمایی که بستر زمین رو یخ پوش می کنه. ولی ما میدونیم که ظهر عاشورا همیشه خورشید با ولع و حرص می تابه. هوا به قدری گرم میشه که آدم عرق میکنه. حتی اگر یک متر برف اومده باشه. ظهر عاشورا این جوریه.

بابچه ها رفتیم سرخیابون. ما فقط صدا رو می شنیدیم. جمعیت به حدی فشرده بود که نمیشد چیزی دید. قبل از اینکه از خونه بیام بیرون قرص قلبم رو خوردم. ترسیدم حالم بد بشه. آخه صدای طبل اعماق بدن آدم رو می لرزونه. وای اگر یه کمی هم کج و کوله باشی. همه هیئت ها اومده بودند و من نمی تونستم تحمل کنم که چیزی نبینم. بچه ها باید می دیدند. روزنه ای از بین جمعیت پیدا کردم و آرین رو فرستادم جلو. آیلین رو هم بغل کردم. خودم به جز طبل خیلی بزرگی که بالای دایره قرمز مرکزیش پاره شده بود چیزی نمی دیدم. مدتی ایستادیم. ولی تصمیم گرفتیم که جامون رو عوض کنیم. چون من میخواستم برم داروخانه و باید از خیابون رد می شدم. رفتیم سمت دیگه. دم ساختمان آتش نشانی چندنفر بالباس فرم قشنگشون لیوانای شربت رو به رهگذرها می دادند. خیلی جلوتر جایی تونستیم بدون مزاحم همگی بایستیم و به جمعیت نگاه کنیم. جوی پهنی جلومون بود و همین این امنیت رو به ما می داد که زنجیر به سرو صورتمون نخوره. اونجا که ما ایستاده بودیم دسته آبادانی ها رد می شدند. ریتم قشنگی که دمام می زدند آدم رو به دنیای واقعی می کشوند. انگار اون موقع بود که تونستم تمرکز کنم. به اطرافم نگاه کردم. دمام زن جوان بود و عینک آفتابی زده بود و ریش سیاهی داشت. ماهر بود و ریتم را از دست نمی داد. اعضای دیگه هیئت اغلب سبزه بودند. لباس تمیز پوشیده بودند و چندنفر چپیه سر کرده بودند و حتی یک نفر هم لباس عربی به تن داشت. جوان های هیئت که اومدند چنتایی شلوار چریکی پوشیده بودند و چپیه دور گردن داشتند.

عاشورای امسال خیلی بهتر از سالای قبل بود. نه به این دلیل که هوا خوب بود و نمیدونم بچه ها بزرگتر شده بودند. انگار دلم حضور بیشتری داشت. نمی دونم چرا وقتی بچه ای رو دیدم که شاید به زحمت سه سالش شده بود و پدرش لباس عربی تن بچه کرده بود گریم گرفت. بچه دیگه ای توی بغل مادرش سربند یا ابوالفضل داشت و جای انگشت خونی روی پیشونیش دیده می شد. آیلین گفت آفتاب اذیتم میکنه و من دستم رو بالای صورتش گرفتم که کمی جلوی نور خورشید رو بگیرم. فکر کردم آیلین که حتی بچه من نیست من اینقدر برام مهمه که راحت باشه. اسرای کربلا چی می کشیدند وقتی که جگرگوشه هاشون پاره پاره روی زمین افتاده بودند یا از سربازا کتک می خوردند.

کم کم ریتم عوض شد و یک وانت از راه رسید که بلندگوهای بزرگی پشتش بود و به دنبالش زنجیرزنها. اون جمعیت منو به فکر واداشت. به خودم گفتم یعنی ممکنه، مثلاً هزارسال دیگه حتی نشونی هم از این مراسم نباشه. به صف سیاهپوش نگاه کردم. پشت شانه های لباس زنجیرزنها همه برق افتاده بود. صف از حرکت ایستاد. مداح شروع کرد به خوندن. سروصدا اینقد زیاد بود که من نمی فهمیدم چی میگه. گذشته از این خیلی هم لهجه داشت. زنجیرزنها شلوارهای دبیت پوشیده بودند و همگی در ناحیه کش شلوارهاشون کمربندهای پهن و پر از دایره های فلزی پوشیده بودند. اونها که لاغرتر بودند جلو شکمشون شلوارهارو بالا کشیده بودند و شلوارهای جینی که زیر دبیت ها پوشیده بودند پیدا بود. یادمه سالای قبل بختیاریا سبزه سبز می کردند و وانتی که جلوی جمعیت می رفت با ظرفهای بزرگی که گندم توش سبز کرده بودند تزیین شده بود.

برای معرفی ملیت آدما گاهی چهره کا فیه. مثلاً توی شهر ما که ملیت های متفاوتی در کنارهم زندگی می کنند وقتی مردی رو می بینیم که سرخ و سفیده موهای پرپشت، استخون بندی درشت، ابرهای پر و گاهی پیوسته، چشم های رنگی و موهای بور داره میدونیم که طرف بختیاریه. در صورتی که خرم آبادی ها رنگ چشم و موهاشون بیشتر سیاهه.

هیئت خرم آبادی ها به لباس یا سرشون گل می مالند. از زنجیر زدنشون خوشم میاد. با خودم فکر کردم ملت ایرانی رو مگر امام حسین هماهنگشون کنه. وگرنه توی کارای گروهی اصولاً هرکسی از یه طرفی میره. ولی زنجیرزنها خیلی باهم هماهنگ بودند. شایدهم به این خاطر بود که دخترها همه جای جمعیت پخش بودند. همه ی ما میدونیم جایی که دخترا ایستادند شور و هیجان بیشتری برای سینه زدن و زنجیر زدن هست. چراشو نمی دونم. ولی امسال خدارا شکر دخترا خیلی سنگین و موقر اومده بودند. یادم میاد دوسال پیش چنتا دختر عبای عربی پوشیده بودند و روبنده های ابریشمی سیاه زده بودند. ولی چه آرایشی کرده بودند چشماشونو. اون سال باد تندی هم می اومد و وقتی که عباهای سبک این دخترا بالا می رفت سینه های بازشون و مانتوهای تنگ و کوتاهشون که به زور می گفتی روی باسنشون رو می پوشونه دیده می شد. حیقیتش جلو شوهرخواهرم خیلی خجالت کشیدم. باد که لباس چسبونشون رو بیشتر به تنشون می چسبوند خیلی منظره بدی داشت. یه پسری پشت سرم گفت واسه مشتری پیدا کردن روز رو اشتباهی اومدن. خیلی زشته که چنین چیزایی رو پشت سر آدم بگن. ولی امسال خیلی خوب بود. اغلب دخترا هیچ آرایشی نداشتن. آدم باید حرمت یه جاهایی رو نگه داره.

خیلی از زنجیرزن های همه هیئت ها اون روز پابرهنه بودند. همگی جوان بودند. هیئت دیگه ای از آبادانی ها تعداد زیادی پسر بچه رو توی صف خودش داشت. هرکدوم یک پرچم سبز دستشون بود و روپوش کوچکی به تن داشتند که روی اون با زنگ قرمز نوشته بود بچه های بهشتی.

همه بچه ها بهشتین. حتی اگر از گناهکارترین پدرو مادر دنیا متولد بشن. با دیدن این بچه ها باز گریم گرفت. گفتم ببین چقدر علمدار کوچولو. همه بچه ها در حدود ده سال سن داشتند. هرچند که نمی تونستند هماهنگ باشن ولی وقتی پرچم ها رو تکون می دادند قشنگ بود.

دلم حال و هوای دیگه ای بود. مدام صدای مداحها می اومد. گاهی حتی نمی فهمیدم که چی میگن. چون هرکسی به زبان محلی خودش می خوند. ولی وقتی صدای حسین وای بلند میشد بند بند تنم می لرزید.

حسین وای ... حسین وای ...

بالای سرمون کابینی بود که مردی از داخلش فیلمبرداری می کرد. شاید مال صدا و سیما بود. همه بدنم می لرزید. مردی اومد و جلوی آرین ایستاد. آرین گفت : زرشک. خندم گرفت. مرد دیگه ای وقتی میخواست از بین ما رد بشه آیلین رو هول داد و آیلین نزدیک بود بیفته توی جوی آب. جوی آب رنگ شربت آب لیموبود و لیوان های یکبار مصرف با جریان مایع سیال می رفت.

دست آرین رو گرفتم و گفتم بیا ببینیم میشه راهی پیدا کرد که بریم اون طرف خیابون. جلوتر که رفتیم پشیمون شدم. آخه جای سوزن انداختن نبود. برگشتیم. آیلین گریه می کرد که چرا اونو نبردم. بغلش کردم و اشکاشو بوسیدم. گونشو به گونم چسبونده بود و دستهاش دور گردنم بود. من مجبور بودم با گردن کج راه برم. توی اون شلوغی دلم جای دیگه ای بود. آخه تابستون گذشته خدا خواست و با مامان و خالم رفتیم سوریه. رفتیم زیارت خانم زینب. رفتیم دیدن دختر کوچولوی کربلا که به خدا کسی باور نمی کنه چقدر مهربونه. هرکسی که رفته میدونه کنار ضریح زینب تو اون فشار جمعیت که هرآن ممکنه یکی کیفت رو بزنه چه غمی موج میزنه. هرکسی که رفته میدونه چقدر حرم زینب شلوغ و درهمه و خانم باوقار و سخت و جدی به شیعه های شلخته نگاه می کنه. هرکسی رفته میدونه که چقدر رقیه مهربونه. آدم چه دلش باز میشه وقتی میره دیدنش. چه لطف زیبا و کودکانه ای توی حرمش موج میزنه. انگار اونجا صدای خنده هاش و گریه هاش میاد.

هرکسی سوریه رفته و مسجد جامع اموی رفته میدونه من چی میگم. وقتی که تورلیدر وسط جمعیت می ایسته و تعریف می کنه که توی همین مسجد بود که به لبهای امام حسین چوب زدند، توی همین مسجد بود که زینب خطبه ی معروفش رو ادا کرد، توی همین مسجد بود که ... آخ که انگار زیرپای آدم مواج میشه انگار خون میخواد از زمین بیرون بیاد. به وسط شبستان مسجد که نگاه می کنی گنبد و سبزو طلایی رو می بینی که سر یحیای تعمید دهنده اونجاست. قلب آدم میخواد از سینه بزنه بیرون. ولی توی همین مسجد جایی هست که سر امام حسین رو به خاک سپردند. آخ که چه غربتی داره. آدم وقتی روبه روش می ایسته نمی تونه خودش رو کنترل کنه. حتی اگر یه سیاه و گناهکاری مثل من باشه. چه جوری آدم میتونه جلوی هق هق گریه هاشو بگیره. جلوی مقام راس الحسین محرابی هست که خضر پیامبر نماز خونده و پشت اون محراب امام سجاد. مگه میشه اونجا بشینی زیارت عاشورا بخونی و از خودت بی خود نشی. مگه میشه ببینی اروپایی ها لباسی دراز و بی قواره از مسئولین مسجد گرفتن و تن کردن و اومدن زیارت سر حسین و تو که مسلمونی و شیعه و پرمدعا دیوونه نشی. واقعاً چه خوب گفته اونی که گفت : این حسین کیست که عالم همه پروانه اوست ...

باورکن که توی قرن بیست و یکم، توی دهکده جهانی ما، هنوز هم جای این حرفها هست، حتی اگر ما ساده لوحانه فکر کنیم که حسین رفت با مردم بیعت کنه که به مردم حکومت کنه چون پسر پیامبر بود و حکومت به مسلمین حق ابا و اجدادیش بود. آخه چطوری پسر کسی که گفت دنیا و زر و زیورش از آب بینی بز برای من بی ارزشتره هدف والای خودش رو حکومت به مسلمین! قرار میده. اون هم چه مسلمونایی ...

آخه چطور باور کنم که پسر پیامبر که به اعتراف دوست و دشمنش کامل ترین آدمی بود که روی زمین پا گذاشته بود بزرگترین دردش تشنگی و مرگ بچه هاشه. چه طوری باور کنم حسین برزگوار واسه آدم های زشتی مثل من کشته شد.

خیلی حرفها روی دلم سینگینی میکنه. دلم میخواد گریه کنم. انسان قرن بیست و یکم چقدر بدبخته که حتی برای گریه کردن باید وقت داشته باشه یا باید دنبال بهانه ای بگرده. حالا حسین بهونه ماست. حسینی که مثل مسیح قربانی گناه های فرزندان آدم شد.

دیروز همش داخل ضریح راس الحسین، همون عمامه بزرگ و به هم پیچیده  جلوی چشمام بود. 

 

 

 

 

 

 

 

 


کلمات کلیدی: حسین، عاشورا، رأس الحسین، سوریه


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/16:: 1:0 عصر     |     () نظر