سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندی که از دانشش استفاده می شود، از هزار عابد بهتر است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

با همه وجودم به آخر خط رسیده بودم. تنها سنگ صبورم دفتر یادداشت های روزانم بود. من که نه از عاشقی خیری دیده بودم نه از خدا و نه از بنده خدا. دیگه حتی برام مهم نبود اگر خودکشی کنم بعد از مرگم ممکنه چه شایعه های مزخرفی برام بسازن. برای من اونجا آخر دنیا بود. نه داغ دل پدر و مادرم برام مهم بود نه داشته ها و نه نداشته هام. همه وجودم تشنه مرگ شده بود. لحظه ای نبود که بهش فکر نکنم. لحظه ای نبود که نخوامش.

فقط یک چیزی خیلی آزارم میداد. اینقد دنیا بهم تنگ شده بود که دلم میخواست از بین برم. نه اینکه بمیرم. این مرگی که مسلمونا میگن بعدش نکیر و منکر میان کشون کشون میبرنت برزخ. یا بودایی ها میگن دوباره متولد میشی. من میخواستم نابود بشم. انگار که خدا اشتباهی خطی رو توی دفترش نوشته باشه و بعد شونه هاشو بالا بندازه و یه مداد پاک کن برداره و اون خط رو پاک کنه. انگار که نه خانی اومده و نه خانی رفته. حتی طاقت بهشت یا جهنم رو هم نداشتم. فقط میخواستم همه آدم های روی کره زمین یک روز از خواب بیدار بشن ببینن که من نیستم. اصلاً یادشون نیاد منی بودم که حالا نیستم.

ولی نمیشد. منو با اعتقادات مسلمونا بزرگ کرده بودن. بعد از مرگم دوتا فرشته سریعاً می اومدن تا حالمو جا بیارن. خوب بعدشم معلومه آدمی رو که خودکشی کرده رو کجا میبرن. نه اینکه از جهنم رفتن می ترسیدم. نه. من از اینکه راه ادامه پیدا میکرد مشوش بودم. اینجا از دست آدم ها و بودها ونبودها به مرگ پناه میبردم تا اون دنیایی که اگر واقعاً وجود داشت یک عده دیگه بیان و بهم گیر بدن. این اصلاً برام خوشایند نبود.

اما چند روز بعد، که توی سرمای زمستون بود و خورشید غروب کرده و با مامانم تنها بودم (اون موقع بابام هنوز بازنشسته نشده بود) مامان از خرید برگشت. کیسه هارو جابجا کرد و یک بسته تیغ به من داد و گفت اینو ببر بگذار توی حموم. بسته تیغ توی دستم به حرف اومد. منو بکش روی رگهات. اگر الان این کارو بکنی تا سه چهار ساعت دیگه که مامان برای خواب میاد بالا کار تموم شده.

اومدم توی اتاقم و همین جایی نشستم که الان نشستم. آستینامو بالا زدم چون قصد داشتم رگهامو از چند جا بزنم که به راحتی نشه جمع و جورش کرد. لفاف نازک بسته تیغ رو باز کردم. یکی از اونها رو برداشتم. روکش کاغذی نازک رو پاره کردم و تیغ رو گذاشتم رو رگ هایی که از مچ دست چپم رد می شدن. یک طرف زندگی تاریکم بود و یک طرف تاریکی مرگ. نمیدونم کدوم یکی تاریک تر بود. فکر کردم روکش میز من سفیده اگر خونم روش بریزه چه رنگی میشه. اما بعد به خودم نهیب زدم که نباید به چیزی فکر کنم. این راه منه. باید تا تهش برم. تیغ رو فشار دادم یک لحظه انگار دیدم که فرشته مرگ روی رگهام می رقصید. صدای غریبی در گوشم گفت مرگ هم به اندازه زندگی پوچه. یک لحظه دودل شدم. من از پوچی زندگی به تنگ اومده بودم و به سمت پوچی می رفتم. انگار پرده ای از جلوی چشمام کنار رفت و خیلی جملاتی که قبلاً شنیده بودم برام معنا پیدا کرد. شنیدین میگن آخر دنیا همون جایی که دنیا ازش شروع شده. منو اینو باتموم وجودم لمس کردم. تیغ رو گذاشتم سرجاش. پرتش نکردم با احترام گذاشتمش سرجاش. مثل خیلی شب های دیگه گریه کردم. گریه ای که سبکم نکرد. اما ترجیه دادم زنده بمونم. من زندگی رو انتخاب کردم. درسته اینکه توی رحم مادرم به من زندگی رو دادن انتخاب من نبود. من این بار من زندگی رو انتخاب کردم. قسمت عجیب داستان این جا نیست. شاید خیلی ها هستن و بودن که مثل من همین کار رو کردن. و گاهی که بازهم واقعاً زندگی بهشون سخت گرفته به خودکشی فکر کردن.

ناگفته پیداست که من راجع به همه اینها با دوستم حرف زدم و بهش گفتم که خودکشی راه خوبی نیست. این انتخاب خودشه اما مرگ راه چاره نیست. ما فقط فکر میکنیم که صورت مسأله رو اینجوری پاک میکنیم ولی در حقیقت برای ما اینجوری نیست. مثل این می مونه که خودت رو با همه وجودت توی صورت مسأله تا ابد زندانی کنی.

و این دوست من وقتی که داشت راجع به این حرف میزد که باخودش فکر کرده که خودکشی چه فکرتوپیه (عیناً همین جمله رو گفت) من یاد خوابی افتادم که مدتی بعد از اون شب دیده بودم. من به خواب هام خیلی اعتقاد دارم برای همین خیلی برام مهمه. البته تا حالا این خواب رو برای کسی تعریف نکردم. حتی شماره تلفن یک روحانی که خیلی همه قبولش دارن رو گیر آوردم تا در موردش باهاش حرف بزنم اما ترجیه دادم چیزی نگم. هرچند قبلاً من این جریان رو در قالب دیگه ای برای کس دیگه ای نوشتم اما به طور واقعی تا حالا بازگو نشده.

یادم میاد که اون موقع خواهرم توی یک خونه چهل متری مستأجر بود. خونه ای که تنها اتاق خوابش جای رخت و لباس و یخچال و بقیه وسیله ها بود و سالن پذیرایی رو فقط میشد استفاده کرد. یادم میاد که مامان و بابام رفته بودن سفر یادم نیست چرا ولی فکر میکنم بعد از تعطیلات عید بود یا اون طرف تر. درست یادم نمیاد. برای اینکه خونه تنها نباشم شب ها رو پیش اونها میخوابیدم. یک شب خواب دیدم که رفتم به دنیای بالا (نمیدونم چه اسم دیگه ای روش میتونم بگذارم) انگار که اونجا مهمون بودم و یک نفر داشت برای من حرف میزد. من نمی دیدمش ولی صداش همه جا همراهم بود. برای من از بهشت توضیح می داد و فرشته ها رو بهم معرفی می کرد. همه فرشته ها رو به هیبت بچه های تپل و خوشگل و دوست داشتنی می دیدم. اون صدا یکی یکی رو بهم معرفی کرد اونها پیشم اومدن و اون صدا برای من توضیح داد که هر کدوم چه وظیفه ای رو به عهده داره. تا اینکه به یک فرشته ای رسیدیم که من تا حالا اسمش رو نشنیده بودم. به من گفت این فرشته وظیفش اینه که وقتی فرشته مرگ ناگهانی یا بی خبر سراغ یکی از آدم ها میخواد بره اون فرشته میره و بلا رو به جون میخره تا اون آدم آسیبی نبینه. یک دفعه صحنه ای رو به من نشون دادن که مردی کنار خیابون ایستاده بود که کیسه بزرگی توی دستش بود. ماشینی با سرعت از کنارش رد شد به ظاهر فقط با کیسه ای که دست مرد بود برخورد کرد ولی در حقیقت اون فرشته خودش رو به جای مرد زیر ماشین انداخت.

از خواب پریدم. معلومه به چی فکر می کردم. خدای من! یعنی به جای من اون شب اون فرشته تیغ به رگ هاش کشیده بود. هنوز که یادم میاد نفسم بند میاد. بغض گلومو میگیره. موهای تنک سیخ میشه. خدایا یعنی فرشته مهربونت منو می بخشه.

واضحه که تا حالا حرفی از این فرشته نشنیده بودم. یک بار سربسته از کسی پرسیدم که میدونستم یک اطلاعاتی داره. اسم فرشته رو پرسید ولی من فقط یادم میاد که ته اسمش الله داشت. اون گفت فرشته های خدا خیلی زیادن بعید نیست که همچین فرشته ای باشه.

من از اون فرشته ممنونم. هرچند که الانم زندگیم خیلی خالیه ولی خیلی وقتها بوده که تونستم اشکی رو از گونه ای پاک کنم. همین منو راضی میکنه. زندگی رو با همه گند و کثافتش دوست دارم. زندگی یک هدیه است. من درهای قلبم رو رو به این هدیه باز کردم. هنوز نمی دونم نوشتن راجع به خوابم درست بوده یا نه. هنوز نمی دونم این نوشته ممکنه به کسی کمک کنه یا نه. فقط می دونم که لطف خدایی که من شناختم به حدی زیاده که واقعاًً تو حد و اندازه عقل و فهم ما نمی گنجه. من از اون فرشته ممنونم. فرشته گمنامی که مرگ رو به جون میخره تا یه مشت گل بی ارزش معنی زندگی رو یک بار حس کنه.

اینایی که نوشتم شاید خیلی لوس باشن. شاید خیلی کلیشه ای باشن. ولی تجربیات روح من هستن.

 

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/10/23:: 8:48 عصر     |     () نظر