سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که مصیبتهاى خرد را بزرگ داند ، خدا او را به مصیبتهاى بزرگ مبتلا گرداند . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

این دوست منه بهش سر بزنید :

telesmesiah.blogfa.com



کلمات کلیدی: طلسم سیاه، دوست


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/11/20:: 9:59 عصر     |     () نظر

 

قصه زمین خوردن من

همه دوستان و آشنایان می دونن من کجا کار میکنم. یه کارخونه دور از شهر که خودش به وسعت یک شهره. ساعات کار طولانیه ولی خوبیش اینه که پنج شنبه هاش تعطیله. اینا رو گفتم تا بتونم قصه زمین خوردنم رو بهتر بگم.

امروز از صبح کار آن چنانی نداشتیم. فقط چنتا نامه برای تایپ بود و راستش من همه مدت داشتم برای وبلاگم از توی یه کتاب مطلب تایپ می کردم. خلاصه این که بعد از ظهر تصمیم گرفتم برم ساختمان اداری مرکزی که اسمش توحیده (ساختمان توحید) و یه نگاهی به نمایشگاه کتاب بندازم. توضیح دیگه اینکه هرسال به مناسبت دهه فجر توی کارخونه و ساختمان توحید نمایشگاه کتاب برگزار میشه البته با درصد تخفیفای عالی. خوب منم دلم میخواست برم و ببینم. برای گرفتن ماشین هماهنگ کردم و قرار شد با یکی از مهندسا که میخواست بره جلسه راه افتادم سمت ساختمان توحید. من داشتم میرفتم نمایشگاه و قصد خرید داشتم اما هیچی پول ی با خودم نداشتم. همه پولهام توی کارتم بود و قصد داشتم که از خودپرداز مستقر پایین ساختمام توحید استفاده کنم. خلاصه اینکه راه طولانی بین بخش و ساختمان توحید رو طی کردم و مستقیم رفتم سراغ خودپرداز. اما دستگاه خراب بود. خیلی ضایع شدم نه.

به هرحال رفتم توی نمایشگاه و با حسرت هی به کتابا نگاه کردم. کتابای ادبی خوبی داشت. تاریخی هاشم بد نبود. سری کتابای خاندان پهلوی هم داشت به اسم های دختر یتیم، زن اژدها، مرد عنکبوتی ...

نمیدونم کسی هم هست کتابی بخونه که اصلن معلوم نیست راست و دروغش چیه.

بگذریم. ساعت نزدیک دو و نیم بعد از ظهر شد که رئیس عزیزتر از جانم زنگ زد به موبایلم و گفت که نامه خیلی خیلی فوری داریم و برگرد منم الکی گفتم اتفاقن داشتم زنگ میزدم که ماشین بفرستید دنبالم. اینم از اون دروغا بود. قرار شد که ماشین بیاد دنبالم. ولی اینا هربار که میخوان ماشین دنبال من بفرستن یه نیم ساعتی طولش میدن برای همین با خیال راحت واسه خودم چرخیدم و بعدهم راه افتادم سمت بانک که فاصلش همچین هم تا ساختمان توحید کم نیست. از بین اون همه ماشین رد شدم و رسیدم به در بیرونی بانک (دوتا کتاب بزرگ هم دستم بود قبلن از یه نمایشگاه دیگه که توی کارخونه هست یه کتابی خریدم که مشکل داشت و فروشنده لطف کرد و کتاب رو برام با دوتا کتاب دیگه عوض کرد) خلاصه همون جور که با سرعت داشتم راه میرفتم و هوا هم یه کمی گرم شده بود و همه تنم عرق کرده بود رسیدم به جلو بانک. فاصله بین من تا خودپرداز شاید پنج قدم بود فقط کافی بود که پامو از جدول بالا بگذارم و از اون باغچه کوچیک و سایه کاج رد بشم. تا برسم به خودپرداز. پامو آوردم بالا و با اطمینان هرکسی که روی زمین راه میره به جلو حرکت کردم. پام به لبه جدول گیر کرد. سعی کردم بالا بیارمش نشد. خواستم دستامو سپر بدنم بکنم اما دوتا کتابا مانع شدن. اونها پرت شدن و کف دوتا دستام روی زمین نشستن. زانوهام زیر شکمم جمع شده بود و سرم همین طور به سمت پایین می رفت پیشونیم به خاک مالیده شد چنان عمیق که صدای برخورد شیشه عینکم رو رو با کف سیمانی شنیدم. من کاملن به حالت سجده بودم.

نمیدونم تو اون لحظه چه اتفاقی افتاد اما وقتی که بلند شدم می خندیدم نه از سر مسخرگی خندم مال وقتایی بود که آدم در برابر چیزی کم میاره یا نمی دونم. فقط به آسمون نیمه ابری نگاه کردم لبخند زدم و گفتم تو از من سجده میخواستی! انگار برای این کار کسی هولم داده بود. انگار همه خستگی تنم ازم دورشد. شلوارم بدجوری خاکی شده بود. همین طور کاپشنم. ولی شانس آوردم که شیشه های عینکم شیشه نیست وگرنه حتمن خورد شده بودن. کتابامو برداشتم و دستی به پیشونیم کشیدم. سعی کردم خاکی رو که نمیبینم پاک کنم. بالاخره از خودپرداز پول گرفتم و بعداز رد شدن از نگهبانی و نشون دادن کارتم برگشتم توی فنس کارخونه. یه میدرباس منتظرم بود. سوار شدم. وقتی پشت میزم رسیدم دیدم یه عالمه کار نمی دونم از کجا اومده ریخته اونجا. نمیدونم رئیس روئسا از صبح چی کار می کردن که دم رفتن یادشون افتاده بود. من با یه انرژی عجیبی کارای فوریم رو زدم و تموم کردم. با همه همکارام که البته همشون مردن خیلی مهربون خداحافظی کردم. آخه سرویسی که من باهاش خونه میام خیلی دیر به اونجا میرسه و همه اونا زودتر از من میرن. تازه قرار بود موقع رفتن هم برای یه بنده خدایی از متصدی تابل یه امانتی بگیرم و بهش تحویل بدم. خلاصه مثل همه بعداز ظهرها با آرامش از اتاق زدم بیرون در رو قفل کردم و موقع رد شدن از راهرو جمع کثیری از کارگرا و مهندسا یه جا جمع شده بودن و سر یه مسئله ای بحث می کردن. امانتی رو از دفتر تابل گرفتم و تا به ایستگاهم رسیدم چند ثانیه بعدش سرویسم رسید. من سوار شدم و یکی از دوستام گفت هی نوک دماغت سیاه شده چی کار کردی.

نوک دماغم!!!!!!!!!!!!!!!!

اصلن فکرش رو نمی کردم ممکنه تو حالت سجده نوک دماغمم با خاک آلوده روی سنگفرش سیمانی برخورد کرده باشه. من همش تو فکر پیشونیم بودم. حتی فراموش کرده بودم یه نگاهی به آینه بندازم. به دماغم دست کشیدم. خدایا یعنی من با دماغ سیاه با همکارام روبرو شدم. چرا کسی چیزی بهم نگفت. تازه برای زدن یه تلفن اضطراری مجبور شدم برم دفتر مدیر چون تلفن اتاق خودمون قطعه. چرا کسی چیزی به من نگفت. حتی اشاره هم نکردن. همکارای محجوبی دارم !!

 آره سجده کردن دم بانک این چیزا رو هم داره.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/11/20:: 9:2 عصر     |     () نظر