دهم آبان
به مهمونی دعوت شدم. رسمی، شیک و مثلاً دوستانه. بهتر بگم یه گودبای پارتیه واسه ستاره . یادمه ازش نوشته بودم. آخر هفته همراه خانواده صبوری به این مهمونی میرم. من مهمان افتخاریام چون بقیه همه از اعضاء فامیل هستند. گویا ستاره همه زندگیاش رو داره رها میکنه که بره آمریکا پیش پسر بزرگش زندگی کنه و از اون جایی که بزرگ خاندان صبوری محسوب میشه این مهمانی خداحافظی رو ترتیب داده که از متعلقاتش بتونه دل بکنه.
یکی مثل ستاره تاآخرین نفس مصرانه کنار خانواده اش می مونه و یکی مثل من دنبال جایی واسه نفس کشیدن، از همه کسش دل میکنه. ما دونفر دقیقاً نقطه مقابل همدیگه هستیم.
برای این مهمونی باید تدارک ویژه ببینم. چون هوا سرد شده و من لباسی که هم گرم باشه و هم مناسب مهمونی باشه ندارم. فردا باید برم بازار یه کمی خرید کنم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یاددداشت نهم
یکم آبان
مگه آدم حتماً باید کافکا، کامو یا هدایت باشه که از روالعادی زندگی حالش بهم بخوره. هیچوقت مثل حالا دستخوش این همه حرکت و سکون نبودم. امروز صبح که تو آینه نگاه کردم حالم بهم خورد. یعنی اون چشمایی که به من نگاه میکرد چشمهای من بود. بیشتر شبیه گورستان آرزوها بود. شبیه اون وقتایی که مامان بهم میگفت شدی آینهدق. چه عجیب بود، چهرهام هنوز طراوت جوونی رو داره. گیرم چندتا خط ریز کمرنگ افتاده گوشه چشمام. اما چشمام حکایتی دیگه است. حکایت کسیه که به تمام معنا توی خودش فرو رفته و حاضر نیست بیاد بیرون. خستگی روحی ام، زخم عمیق روی قلبم، آرزوهای محالم همه باهم نشستند توی چشمام. موندم دیگران این قیافه رو چه جوری تحمل می کنند.
زندگیام شده تکرار: صبح سرکار، ناهار رستوران شرکت، نزدیک غروب بازار سرکوچه و خونه، کارهای خونه و بعدهم خواب.
انگار خدا یه روز رو برداشته و مدام از روش زیراکس گرفته. فقط اسم هاشونو عوض کرده. جمعه ها هم که از همه بدتره.
توی شرکت حسابی جنب و جوش دیده میشه. خدا رو شکر مسئولیت منو از بقیه کارهای متفرقه ام تفکیک کردند. بالاخره یه منشی گرفتن که یه سری کارهای ارتباطی شون رو انجام بده و من شدم مترجم رئیس و راحت شدم.
با همه این حرفا احساس پیری میکنم. توی این چهارسالی که دارم تنها زندگی میکنم هیچوقت به اندازه حالا احساس دلتنگی نکردم. پاییز غصههای آدم رو دو برابر میکنه. دلم میخواد سرتا پای وجودم اشک میشدم و تاقطرهآخر میباریدم.
آبان ماه طلسم منه. شش سال گذشته و من هنوز مثل روزهای اول با به یاد آوردن اون چشم های آبی، کودکانه شاد میشم. حالا از همه دنیا نقش یه نگاه رو دارم که مثل کتیبه روی دل سنگ من حکاکی شده. اون چشمهایی که با اون همه عشق تو این چهار سال حتی یکبار هم سراغم رو نگرفته. در صورتیکه میدونم اگر بخواد و اراده کنه پیدا کردن من براش از آب خوردن هم راحت تره.
و چه ابلهانه من هنوز عاشقشم. و چه عاجزانه انتظار برگشتنش رو میکشم. هنوز بعد از چهارسال جدایی تو چهرههای درهم و برهم پیادهروها دنبال چهره آشنای اون میگردم. دنبال اون چشمای رنگ دریا. چشمهایی که یه روزی، یه آسمون بود و من مثل پرستویی اشتیاق پرواز داشتم.
چه زندگی مضحکی دارم. هر الاغ دیگهای جای من بود تا حالا نفرت سرتا پای وجودش رو پرکرده بود. چرا چون عزیزترین کسی که تو دنیا داشتم، دنبال یه نقش خیالی که مادرش براش از یه دنیای دیگه ساخته بود، از من دست کشید. من رو که اون همه رنج رو برای رسیدن به اون به جون خریدم. از خانوادهام طرد شدم و خانواده شوهر هم چشم دیدنم رو نداشتن. چون روبیک باید کارهایی رو میکرد که هیچکس توی طول تاریخ خاندان اونها نتونسته بود انجام بده. چون توی فامیل پدریش تنها پسر بود.
کی باورش میشه که توی فامیل اونها نزدیک بیست سال تمام، همه زنها مصرانه دختر زائیده بودند و روبیک که بچه سرپیری پدرومادرش بود پسر از آب در اومد. همیشه با چه استهزایی روبیک تعریف میکرد که بعد از به دنیا اومدنش تا هفت سال شب سالنو همه کوچه رو چراغونی میکردند. که فامیلشون چه حسدی می بردند که گلاره چهل ساله وارث خانواده رو زائیده . خیلی بعد از ازدواجمون من فهمیدم که چه ارثیه هنگفتی به روبیک میرسه. چون فقط اون بود که باید اسم فامیل رو زنده نگه میداشت.
چقدر دلم گرفته. یاد اون روزایی میافتم که با روبیک زیر بارون پاییزی قدم میزدیم و از سرما میلرزیدیم. چه روزهایی بود! ای کاش میفهمیدم که اون روزها قرار نیست دیگه تکرار بشن، سعی می کردم بیشتر اون روزها رو زندگی کنم.
حالا من در آستانه سی سالگی جز دیوارهای سرد خونه و چندتا کاغذپاره چی دارم؟! حالا از اون همه عشق چی دارم؟!
گاهی وقتا دلم میخواد خودمو بکشم، اما بدبختی اینه که میدونم با مردن نیست و نابود نمیشم. کسی رو ندارم که داغم به دلش بمونه. اما دارم کسانی رو که حتی بعد از مرگم نفرینم کنن.
کاشکی خدا یه مدادپاککن دستش میگرفت و نقش منو بطور کامل از توی قصهاش پاک میکرد. فقط از دست اون بر میاد.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت هفتم
بیست و پنجم مهر
هوا داره خنک میشه. صبح که از خونه میزنم بیرون دلم نمیخواد برم تو ساختمون. دلم میخواد همهاش تو هوای آزاد باشم. اتفاقی که انتظارش رو میکشیدیم افتاد. از امروز رئیس سازمانی جدیدم رسماً شروع به کار کرد. فردین زیادی تو کارش جدیه. امروز کارمنداشو دور خودش جمع کرده و کلی واسشون حرف زده. البته من توی جلسه شرکت نداشتم. چون کارهای اقامت یکی از دوستان آقای صبوری رو داشتم انجام میدادم که برای مأموریت چند روزه داره میره پاریس.
از اونجایی که فهمیدم سیاست جدید شرکت چیه فکر میکنم از فردا آدمهای فرم و مدارک به دست زیاد اونطرفا دیده بشن. شرکت میخواد رابطهاش رو با پاریس محکمتر بکنه. واسه همین هم تعداد زیادی نیرو میخواد که به زبان فرانسه آشنا باشن. شاید این وسط خدا خواست و کار من هم کمتر شد. دیگه بسه خوابم میاد.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت ششم
بیستم مهر
بعداز چند روز قصد نوشتن دارم. بارون نمنم و قشنگ میباره و روی شیشه نورگیر موسیقی دلنشینی ساز کرده. خیلی خستهام! از سکوت خونه دارم دیوونه میشم. اگه امشب صدای بارون نمیاومد، نمیدونم تکلیفم چیبود. دیشب بازهم همون خواب رو دیدم. این بار ترک سنگ قبر عمیقتر شده بود و به طرف مرکز سنگ مستطیلی شکل حرکت کرده بود.
چند ساعت پیش با صدای رعدوبرق بغضم شکست و یه شکمسیر گریه کردم. حالا سبکترم. حالا احساس میکنم حالم بهتره. اما گلودرد شدیدی سراغم اومده. چشمام به زور باز میشن. اگر این وضعیت ادامه پیدا کنه شاید فردا نتونم برم سرکار. دلم میخواد یه چند صباحی از این زندگی تکراری و خالی کنده بشم. دلم میخواد مثل آلیس برم تو سرزمین عجایب و یه دارویی بخورم که هیچکس نتونه منو ببینه.
رفت و آمد مهمونهای خارجیمون چندبرابر شده و من تنهایی از پس اون همه کار برنمیام. غیرازمن کسی به اون صورت به زبان فرانسه مسلط نیست. خود آقای صبوری خیلی کمک احوالم بوده و تا جایی که میشده توی کار کمکم کرده تاجایی که نامه هاشو خودش ترجمه میکنه و اگر جایی گیرکرد از من می پرسه.
دیروز تو شرکت بلوایی به پا بود. مدیر روابط بین الملل شرکت قشقرقی راه انداخت که بیا و ببین.
این تایپیستها کار بلد نیستند
این منشیها به هیچ دردی نمی خورند
این مهندسها اندازه گوسفندهم بارشون نیست
آقا آبروی من رفته
این مترجمها رو از کدوم کوره دهاتی پیدا کردید. (البته روی صحبتش با آقای سامی بود نه با من)
این جا شده کلکسیون آدمهای بی عرضه
من کار نمیکنم آقا، کار نمیکنم
بهنظرمن حرفآخر رو باید اول میزد. همه میدونن که شرکت دیگهای مدتهاست دنبال شفیعی افتاده و از راه به درش کرده. با سروصدای هرچه تمامتر استعفاشو کوبید رومیز صبوری. صبوری هم خونسرد پایین برگه رو پاراف کرد و فرستادش اموراداری واسه انجام کارای تسویه حسابش.
همه میگن صبوری این کار رو کرد که پسرش رو بیاره سرکار. هرچیباشه پسرش مدیریت خونده و زبان هم مسلطه. من امیدوارم این اتفاق نیفته، چون دوباره باید با فردین روبهرو بشم. نمیگم ازش بدم میاد برعکس شخصیت جذابی داره. اما به دلم افتاده که صبوری میخواد یه جورایی ما رو به هم گره بزنه. دو تا آدم کله شق و سرسخت رو، چه جرأتی داره.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت پنجم
هفدهم مهر
خیلی خستهام. باز هفته شروع شد و کار از در و دیوار ریخت توی دامنم. دیروز هرچقدر با نسیم تماس گرفتم، تلفن خونشون جواب نداد. ناچار زنگ زدم به خونمون. مامانم گوشی رو برداشت اولش حرف نزدم اما بعدش فهمید که منم. یه دفعه نمیدونم از کجا یه عطسه اومد و من نتونستم کنترلش کنم و از اونجایی که هیچکس مثل من زلزلهوار عطسه نمیکنه منو شناخت و شروع کرد به نفرین کردن که الهی بگم دچار درد غربت بشن اون پدر و دختر که تو رو از ماگرفتن وکلی حرفهای بیربط دیگه زد آخرش هم گفت شیرم رو حلالت نمیکنم که اینقدر غریب پرستی و خانوادهات رو فراموش کردی.گوشی رو گذاشتم چون همیشه نفریناش اینجوری تموم میشه. و اگر اتفاق خاصی میافتاد توی جملههاش مشخص بود. پس اتفاقی نیفتاده و حالشون خوبه. در ضمن مامانم هیچوقت یادش نمیمونه که به من شیری نداده که بخواد حرومش کنه. وقتی که من به دنیا اتومدم اون مرض شد و دکتر بهش گفت که نباید به بچه شیر بدی. نمیدونم شیر کدوم الاغی رو خشک کرده بودند و به من داده بودن که من اینجوری از آب در اومدم.
بیچاره آقای صبوری و فرناز. شاید اگر فرناز منو با خودش اینجا نمیآورد من تا حالا خودکشی کرده بودم یا راهی تیمارستان شده بودم. طرز فکر آدمها رو هیچوقت نمیشه عوض کرد.
همیشه بابام میگفت روبیک هم شد اسم. آخه مسلمون اسم ارمنی روی بچهاش میگذاره. اما کی بود که بهش بفهمونه آخه اسم که مهم نیست اون چیزی که مهمه شخصیت و معرفتشه. این روزها روبیک زیاد به یادم میاد. انگار حضورش همه جا با منه. مدام عهدم رو توی ذهنم تکرار میکنم. هیچکس رو به خونه قلبم راه نمیدم. شاید هم به خاطر اینه که باز پائیز اومده و یکی دو ماه دیگه تولد عشقمه. عشقی که جوونهاش کویر قلبم رو بهار کرد. حالا اون بهار کجاست؟ حالا توی قلب من یه زمستون بی پایانه!
از همه جا بریدم و گوشه عزلت نشستم با خاطرههام خوشم، باهاشون میخندم و گریه میکنم. کمکم خستگی جسمیام داره وارد قلب و روحم میشه.
دیگه نمی تونم خودکار رو لای انگشتهام نگه دارم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند