سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی، میوه فروتنی است . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

شب پر مخاطره ای گذشت. تا دیروقت شیشه های خونه می لرزید و از صدای بلند ترقه و فشفه خواب به چشمام نیومد. چند روز پیش توی اینترنت داشتم راجع به قاشق زنی و فال کوزه مطلب میخوندم. یادم افتاد بچه که بودیم میرفتیم قاشق زنی و چقد می خندیدیم. بیشتر در خونه همسایه ای که ازش خوشمون نمی اومد می رفتیم. یه چادر بلند می انداختیم روی سرمون و صورتمون و می پوشوندیم. و بعد از اینکه توی کاسه ما قند و آب نبات می ریختن کلی می خندیدیم.

اما حالا چهارشنبه سوری ما شده کنج خونه نشستن و آمار سوخته ها و کشته مرده ها رو از تلوزیون دیدن. آرین هفته پیش پیک نوروزیشو آورد پیشم و دوتا عکس بهم نشون داد. یکیش تصویری از چهارشنبه سوری بود که همه شاد و خوشحال بودن و دیگری تصویری از چهارشنبه سوزی بود که همه با دست و پای شکسته و سوخته با چوب زیر بغل ایستاده بودن. آرین که ده سالشه گفت : این آقاهه کیه که صورتش رو سیاه کرده. و من براش کلی توضیح دادم که حاجی فیروز کیه و قبل از عید توی خیابونها دایره زنگی می زنه و آواز میخونه. گفت : وا مگه دیوونست.

خیلی به فکر فرو رفتم. اگر از آرین می پرسیدم بابانوئل کیه خیلی خوب جوابمو می داد اما اگر می پرسیدم عمو نوروز کیه جوابی برای گفتن نداشت. خیلی روی این مسئله فکر کردم. چند روز پیش عکس چنتا حاجی فیروز رو دیدم که کلاه منگوله دار بابانوئل سرشون بود. چه خوب گفته این ضرب المثل : از ماست که برماست. مایی که توی شادیمون نوحه می خونیم توی عزامون هم نوحه می خونیم. حاجی فیروز و عمو نوروز به خاطر شاد بودنشون از ما دور شدن. قاشق زنی و هزارتا رسم قشنگ دیگه همه فراموش شدن چون ما نمیخوایم شاد باشیم. شاید کردن جرمه جرم.

هیچوقت یادم نمیره زمانی که توی عروسی های نه چندان آنچنانی مامورا می ریختن و داماد و گروه ارکستر رو می بردن کلانتری. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همیشه فکر می کردم چرا توی کشور ما پیامبری ظهور کرد که همه دینش جشن و شادیه. فکر می کنم خدا خیلی دلش به حال ما می سوخته اون میدونسته روزگاری میاد که رنگ سیاه برای ما میشه رنگ خوب. رنگای رنگین کمان میشه مکروه. شادی میشه لهو و لعب. خندیدن میشه از خدا بی خبری. زرتشت حق داشته که تو این سرزمین دنیا بیاد اونم با لبخند.

خیلی خستم و دلزده. چه کار بکنم که اسفندگان جای ولنتاین رو بگیره.

چه کار کنم که یلدا جاشو به هالووین نده.

چه کار کنم که معنی مهرگان رو زنده نگه دارم.

چه کار کنم که یادم نره جشن سده چندروز از یلدا می گذره.

 

چرا نمی خوایم بفهمیم که ما خودمون برای فرهنگ غرب دعوتنامه فرستادیم و با فراموش کردن نگاره های زیبای سرزمینمون پدیده ای به اسم تهاجم فرهنگی رو به وجود آوردیم.

چرا نمیخوایم بفهمیم.

چرا باید راجع به چیزای ساده ای که روزگاری نه چندان دور در این سرزمین جریان داشته توی کتابای گرون قیمت محققا بخونم.

چند ساله که بچه های اینترنت همه تلاش خودشون رو می کنن‘ بچه های اهل اس ام اس هم همین طور که بفهمونن ولنتاین عید عشاق ایرانی نیست. پس چرا رسانه های گروهی مثل رادیو و تلوزیون بی خیال این موضوعند.

 

یکی به من جواب بده . از بی جوابی دارم دیوونه میشم .

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/28:: 1:13 عصر     |     () نظر

اندر حکایت ضرب المثل
معروف شتر در خواب بیند پبنه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه

 

شتر در خواب میبیند که
گشنست

رود تا رستوران بیند
که جاهست

بیاید گارسونی افتان و
خیزان

به او گوید چه میخواهی
پدرجان

بگوید من بخواهم پنبه
دانه

گهی لپ لپ خورم گه
دانه دانه

به او گوید همی آن
گارسون پاک

که اینها را نخور تو
می کنی باد

بیارم از برایت من
کبابی

یه نوشابه کمی جوجه
کبابی

بشد اشتر بسی خوشحال و
خندان

بشد کامل نمایان حلق و
دندان

بریخت بسیار آبی از
دهانش

بسی شنگول شد روح و
روانش

کمی بعدش یکی خوردی به
دنده

کمی رفت تو هوا مثل
پرنده

زنش بود و همی زد محکم
و زار

که پاشو ای بابا برو
سرکار 


کلمات کلیدی: شعر طنز


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/17:: 12:57 عصر     |     () نظر

من گاهی وقتا شعر میگم و گاهی وقتا برای اینکه خستگی از تن
دوستام در بیاد در وصف حالشون شعرای طنز میگم اولین شعری که به ظنز نوشتم شعری بود
در وصف هویج. و اما این یکی خیلی طرفدار داره :

 

بس که دلم هواته کرده بودش

هرچی توخونه بوده خورده بودش

تپل شدم نبودی تو ببینی

بس که دلم غصتو خورده بودش

آی پیشتولک، آی تپلی، هپل جون

بی تو دلم زیبای خفته بودش

اینکه تپل تپل کنی چه حاصل

دوری تو گوشتامو برده بودش

فکر نکنی عاشقتم لپ لپی

اینا رو اون تو شعره گفته بودش

 

 


کلمات کلیدی: سایه، شعر طنز


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/17:: 12:39 عصر     |     () نظر

سه قصر

 

سالها پیش مادر و پسری بودند که در یک دهکده زندگی می کردند. پسر میخواست خانه را ترک کند و زندگیش را با دزدی بگذراند. وقتی او تصمیم خود را با مادر در میان گذاشت ‘ مادر خشمگین شد و به او گفت: ((پسرجان‘ تو چطور می توانی حتی فکر چنین کاری را بکنی؟ خداوند سزای تو را می دهد. فوراً توبه کن و دیگر هرگز چنین فکری نکن!))

پسر نزد عابدی رفت و از تصمیم خود و حرف های مادرش برای او گفت. مرد عابد گفت: ((پسرم دزدی گناه بزرگی است‘ مگر اینکه‘ از دزدها چیزی بدزدی!))

پسر که چنین حرفی شنید‘ یکراست به پناهگاه دزدان در جنگل رفت و به آنها التماس کرد که بگذارند خدمتکارشان باشد. دزدها درخواست او را پذیرفتند‘ اما یکی از آنها گفت: ((گوش کن پسر! اگر چه کار ما دزدی است‘ اما ما هرگز دست به جنایت نمی زنیم. ما فقط از آدم های ستمگری دزدی می کنیم که از مردم رشوه می گیرند.))

شبی دزدها به دزدی رفتند. پسر که فرصت را مناسب دید‘ یکی از بهترین اسبهای آنها را انتخاب کرد‘ مقدار زیادی هم سکه طلا برداشت و میخواست با اسب فرار کند که احساس گناه کرد. باخود گفت: ((مادرم می گوید دزدی کار بدی است. مرد  عابد هم همین را می گوید. تازه در این چند روز‘ دزدها به من غذا داده اند. من نمی توانم چیزی از آنها بدزدم!)) او پیشمان شد و تصمیم گرفت به خانه برگردد.

روزی پسر به مادرش گفت: ((مادر‘ میخواهم از این شهر بروم. می روم دنبال کار می گردم و زندیگیم را می گذرانم.))

مادر به گریه افتاد و گفت: ((پسرجان‘ من را اینجا تنها نگذار! قول می دهم که هرگز تو را سرزنش نکنم.))

پسر گفت: ((مادر من از تو هیچ ناراحتی ندارم‘ اما باید کاری داشته باشم و زندگی کنم.)) و این را گفت و خانه را ترک کرد.

پسر رفت و اتفاقاً به شهری رسید که پادشاه آن صد گوسفند داشت و در جستجوی یک چوپان بود‘ اما کسی دوست نداشت چوپان شاه بشود. پسر باخود گفت: ((چه عیبی دارد. می روم چوپان شاه می شوم.)) و نزد شاه رفت و آمادگی خود را اعلام کرد.

شاه به او گفت: ((بسیار خوب‘ اما گوسفندها را آن طرف رودخانه نبر‘ زیرا یک مار آنجاست! اگر همه گوسفندها را سالم به خانه برگردانی‘ به تو دستمزد می دهم‘ اما حتی اگر یکی از آنها را گم کنی‘ اخراجت می کنم.))

روز بعد‘ پسر گوسفندها را به راه انداخت تا به مرغزار ببرد. از کنار قصر که می گذشت‘ دختر شاه را دید که پشت پنجره ایستاده بود. پسر با خودش گفت: ((چه شاهزاده خانم باوقاری!)) و به دختر لبخند زد. دختر هم از پسر خوشش آمد و برای او بک کلوچه پرتاب کرد.

پسر چوپان به مرغزاز که رسید‘ از دور سنگ سفیدی دید. باخود گفت: ((می روم روی آن سنگ می نشینم تا کمی استراحت کنم و کلوچه ای را که شاهزاده خانم داده است بخورم.)) به آن طرف رفت و روی سنگ نشست. اما اصلاً متوجه نبود که سنگ‘ آن سوی رودخانه است و گوسفندها هم با او تا آنجا آمده اند.

گوسفندها در آرامش می چریدند و پسر هم روی سنگ سفید جاخوش کرده بود و استراحت می کرد که تکان شدیدی زیر صخره حس کرد. به اطراف نظر انداخت‘ اما چیزی نفهمید. کمی که گذشت ضربه ای خیلی شدیدتر از ضربه اول حس کرد. پس با تعجب گفت: ((چه بود؟)) و به دور و بر نگاه کرد. اما بازهم چون چیزی ندید‘ به موضوع اهمیت نداد. با ضربه سوم ماری از زیر تخته سنگ بیرون آمد.

پسر باخود گفت: ((وای خدای من‘ این چیست؟! یک مار سه سر است! چرا به هریک از دهان هایش یک گل گرفته است‘ انگار می خواهد گل ها را به من بدهد؟!)) اما لحظه ای بعد‘ مار جستی زد تا او را حریصانه ببلعد که پسر سریعتر از آن جانور از جا پرید و آنقدر با چوبدستش بر سر مار کوبید تا او را کشت. پسر آهی کشید و گفت: ((خدای من! کارش ساخته شد.))

چوپان جوان پس از اینکه مطمئن شد مار را کشته است‘ هرسه سر را از تنش جدا کرد. دو تا از سرها را در کیسه خود گذاشت‘ اما کنجکاو شد که بداند داخل سرجانور چیست. پس آن سر سوم را بر سنگ کوبید و وقتی کاسه سر مار را متلاشی کرد‘ یک کلید بلورین در آن دید. پسر با تعجب گفت: ((با این کلید بلور به کجا می شود رفت؟ اینجا که چیر قفل شده ای دیده نمی شود. شاید زیر سنگ دری باشد ...)) سنگ را به کناری انداخت و با حیرت دری را دید. وقتی آن در را با کلید باز کرد‘ از دیدن قصر باشکوهی که سرتاسر آن از بلور ساخته شده بود‘ حیران ماند. با تعجب گفت: ((خدای من! همه چیز در اینجا از بلور ساخته شده است!)) ناگهان پیشخدمت های بلورین از هر سو نزد او آمدند و گفتند: ((آقا‘ چه فرمایشی دارید؟))

پسر گفت: ((خوب‘ چیزهای گران بهای این قصر را به من نشان بدهید!)) پیشخدمتها فوراً او را از پله های بلورین‘ به برج های بلورین بردند. پسر با حیرت گفت: ((همه چیز از بلور است؛ اسبها‘ اسلحه ها‘ زره ها‘ باغ‘ درختها‘ پرندگان‘ استخر و گلها‘ همه از بلورند!)) پس دسته گل کوچکی برداشت‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به راه افتاد. به قصر برگشت و دوباره دختر پادشاه را پشت پنجره دید.

دختر پرسید: ((پسر چوپان‘ آن گل های زیبا و بلورین روی کلاهت را به من می دهی؟))

پسر با رضایت گفت: ((البته که می دهم‘ شاهزاده خانم. این گل ها مال قصر بلور است‘ همه قصر هم از بلور است.))

روز بعد‘ وقتی چوپان به مرغزار و سنگ سفید رسید‘ دومین سر مار را شکست و از هم باز کرد. این بار او یک کلید نقره ای پیدا کرد و با خود گفت: ((خوب‘ حالا با این کلید کجا می روند؟)) دوباره نگاه کرد و دری را دید که با کلید نقره ای باز می شد. از در وارد شد و قصری نقره ای دید که در آن همه چیز از نقره بود. خدمتکاران نقره ای از هر طرف می دویدند تا همه جا را به او نشان بدهند. پسر حیران و متعجب باخود گفت: ((چه منظره ای! جوجه نقره ای در یک آشپزخانه نقره ای سرخ می شود‘ باغ های نقره ای با طاووس های نقره ای و همه گل ها از نقره خالص!)) و دسته ای از گل های نقره ای چید‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به راه افتاد. آن روز عصر وقتی برمی گشت بار دیگر شاهزاده خانم از او پرسید: ((پسر چوپان‘ آن گل های نقره ای کلاهت را به من می دهی؟)) و پسر با رضایت گل ها را به او داد.

روز سوم‘ پسر سرمار سوم را شکست و یک کلید طلایی در آن پیدا کرد. پسر همچنان که سنگ را جابجا می کرد‘ یک در طلایی دید و باخود گفت: ((این باید کلید قصر طلایی باشد.)) وقتی در را باز کرد‘ چندبار پلک زد‘ چون درخشش اشعه های زرین قصر طلایی چشم هایش را می زد. باخود گفت: ((همه از طلای ناب؛ صندلیها‘ تخت‘ میز‘ پیشخدمتها‘ باغ‘ درختان‘ پرندگان‘ گلها و ساقه ها!)) باورکردنی نبود. او همه جارا دید و باز دسته گلی طلایی چید‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به قصر شاه برگشت. آن روز عصر‘ بازهم پسر‘ شاهزاده خانم را دید و به او گفت: ((شاهزاده خانم‘ این گلهای طلایی مال شماست.)) و گلها را به او داد.

مدتی گذشت. زمان مسابقات نیزه بازی روی اسب شد. شاه با اعلام شروع مسابقات گفت: ((هرکس برنده شود می تواند از دختر من خواستگاری و با او عروسی کند.))

پسر برای اینکه در مسابقه شرکت کند به مرغزار رفت و با کلید بلورین‘ در قصر بلور را باز کرد.باخودش گفت: ((یک اسب بلور با زین و افسار بلو برمیدارم. همین طور یک نیزه بلور و زره بلورین که هنگام مسابقه بپوشم.)) پسر در مسابقه شرکت کرد‘ همه رقیبانش را شکست داد و بدون اینکه شناخته شود از میدان مسابقه گریخت و ناپدید شد.

مردم از هم پرسیدند: ((آن مرد شجاع کی بود؟)) اما هیچ کس او را نمی شناخت.

روز بعد‘ بار دیگر او با کلید نقره ای به قصر نقره رفت و با خود گفت: ((این بار‘ یک اسب نقره با زین و افسار نقره ای برمیدارم‘ همین طور یک نیزه برمیدارم و زرهی نقره ای که برای شرکت در مسابقه بپوشم.))

آن روز بار دیگر او همه را شکست داد و به طور ناشناس محل را ترک کرد.

روز سوم‘ پسر همه کارهای دو روز پیش را تکرار کرد‘ اما این بار با لباس طلایی روی اسب طلایی نشست و نیزه طلایی به دست گرفت. آن روز هم پیروزی با او بود و میخواست مثل روزهای پیش فرار کند که شاهزاده خانم فریاد زد: ((پدر من این مرد را می شناسم. او همان کسی است که گلهای بلور‘ نقره و طلا را به من داده است.))

پس جوان به شاه گفت: ((و همان طور که قول داده اید عالی جناب‘ شما باید اجازه بدهید با دخترتان ازدواج کنم.))

شاه رضایت خود را اعلام کرد و جشن عروسی به راه افتاد. شاهزاده خانم خیلی خوشحال بود و باخود گفت: ((اگر در مسابقه برنده نمی شد‘ خیلی ناراحت می شدم‘ چون با مرد دیگری نمی خواستم ازدواج کنم.))

آنها با هم ازدواج کردند و سالها بعد‘ پسرک چوپان پادشاه شد. در روزگار پادشاهی او مادر پیرش گفت: ((میبینی پسرم‘ تو با شجاعت‘ هوشیاری و دانایی خود ثروتند شدی‘ نه با دزدی!))

و پسر گفت: ((بله مادر‘ تو کاملاً درست می گفتی‘ دزدی گناه بزرگی است!))



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/17:: 12:6 عصر     |     () نظر

الاغ سحرآمیز

 

در زمان های خیلی قدیم‘ مادری بود که با تنها پسرش زندگی می کرد. او پسرش را پیش یک راهب فرستاد تا علوم دینی بیاموزد. اما مدتی گذشت و پسر چیزی یاد نگرفت. مادر بیچاره که خیلی ناراحت بود‘ به توصیه همسایه ها پسر را به مدرسه فرستاد. معلم مدرسه خیلی زحمت کشید تا چیزی به او بیاموزد‘ اما پسر حتی الفبا را هم یاد نگرفت. بالاخره روزی معلم او را از مدرسه بیرون کرد و پسر شادی کنان به خانه رفت.

همین که مادر پسرش را دید‘ با جارو به جان او افتاد و فریاد زد: ((چرا آمدی خانه‘ پسر؟ تو داری خودت و من را بدبخت می کنی.)) سپس کمی فکر کرد و به او گفت: ((پس حالا دیگر باید از این خانه بروی.)) و او را ازخانه بیرون کرد.

پسر که جایی را نداشت‘ رفت و رفت تا به باغی رسید. چون خیلی گرسنه شده بود‘ از یک درخت گلابی بالا رفت و شروع به خوردن گلابی کرد. در حال خوردن بود که صدای ترسناکی شنید: ((هوم‘ هوم‘ این دور و برها بوی آدمیزاد می آید!))

صاحب باغ که غول پیری بود‘ بو کشید و به زیر درخت گلابی آمد. اما پسر نترسید و گفت: ((پیرمرد گوش کن‘ من پسر بدبختی هستم. مادرم مرا از خانه بیرون کرده است. پس تو دیگر اذیتم نکن!))

غول دلش به رحم آمد و گفت: ((خیلی خوب ناراحتت نمی کنم. از درخت بیا پایین تا تو را به خانه ام ببرم.)) بعد هم پسر را به خانه برد‘ چند تکه لباس به او داد و گفت: ((بیا‘ این لباس های نو را بپوش و تا هروقت که دلت خواست پیش من بمان!))

از آن پس‘ پسر نزد غول ماند و با او زندگی کرد. هر روز صبح که غول سرکار می رفت‘ پسر را هم باخودش می برد.

دو سال گذشت تا اینکه روزی غول دید پسر خیلی غمگین است.

-        پسرجان چه شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟

-        میخواهم مادرم را ببینم. فکر می کنم خیلی ناراحت است که خبری از من ندارد.

-        خیلی خوب‘ اگر برای مادرت نگرانی‘ به دیدنش برو! این الاغ را هم به عنوان هدیه برایش ببر!

غول افسار الاغ را به پسر داد و گفت: ((وقتی الاغ را به خانه تان بردی‘ بگو‘ الاغ عزیزم خواهش می کنم به من کمی طلا بده! آن وقت می بینی که از پشت الاغ برایت سکه می ریزد. اما بچه جان‘ باید خیلی مواظب دزدها باشی! به هرکسی اعتماد نکن!))

پسر الاغ را جلو انداخت و به راه افتاد. کمی که از باغ دور شد‘ باخود گفت: ((نمی دانم غول پیر آن حرفها را درباره الاغ جدی گفت یا نه. اینجا کسی نیست که مرا ببیند. خوب است همین جا الاغ را آزمایش کنم.)) پس کنار الاغ ایستاد و به حیوان گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده.)) الاغ دمش را بالا گرفت و چندتا سکه برای او ریخت.

غول پیر از بالای برج خانه اش او را تماشا می کرد. پسر سکه ها را در جیبش گذاشت و سوار الاغ شد. به مسافرخانه ای رسید. از الاغ پیاده شد و از صاحب مسافرخانه خواست که بهترین اتاق را در اختیار الاغ او بگذارد. صاحب مسافرخانه که خیلی تعجب کرده بود پرسید: ((آقا‘ برای چه بهترین اتاق را برای یک الاغ از من می خواهی؟))

پسر پاسخ داد: ((برای اینکه الاغ من از پشتش سکه می ریزد.)) مرد طمعکار فکری کرد و گفت: ((آه‘ نه پسرم‘ ما الاغ را توی اصطبل می بریم. یک گونی هم رویش می اندازیم. نگران نباش‘ کسی به این حیوان کاری ندارد.))

پسر خوشحال شد و بعد از خوردن یک شام خوشمزه خوابید. نیمه شب‘ صاحب مسافرخانه الاغ را عوض کرد.

صبح روز بعد‘ پسر سوار الاغ شد و به راه افتاد. به خانه که رسید‘ داد زد: ((مادر در را باز کن! پسرت تونی برگشته‘ آمده تو را ببیند.))

مادر با خوشحالی گفت: ((پسرم‘ خدا را شکر که برگشتی.)) و در را باز کرد.

تونی از حال مادر و وضع زندگیش پرسید. مادر آهی کشید و گفت: ((پسرجان‘ این روزها خیلی خسته می شوم. باید خیلی کار کنم. مثلاً امروز یک تشت بزرگ لباس برای مردم شسته ام که فقط کمی نخود سبز گیرم آمده است.))

پسرنگاهی به غذا کرد و گفت: ((پس حالا می خواهی این آشغال ها را بخوری؟!)) و قابلمه را برداشت و از اتاق بیرون انداخت.

مادر که دید نخودهایی که با زحمت به دست آورده بود روی زمین ریخته است‘ از عصبانیت جیغ کشید و گفت: ((ای دیوانه‘ این چه کاری بود کردی؟!))

پسر گفت: ((مادر فریاد نزن! من آمده ام که تو را ثروتمند کنم.)) و در حالی که پتویی را زیر شکم الاغ پهن می کرد‘ زیرلب گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده!))

او انتظار داشت الاغ برایش سکه بریزد‘ اما چیزی اتفاق نیفتاد. پس چوبدستی را برداشت و تا می توانست حیوان را زد. آن چنان بی رحمانه الاغ را زد که حیوان بیچاره هرچه در شکمش بود بیرون ریخت. همین که مادر چشمش به پِهِن الاغ افتاد که روی پتو ریخته بود‘ داد زد: ((داری چه کار می کنی؟ نمی خواستم به خانه برگردی و این بلا را سرم بیاوری. از خانه من برو بیرون!))

پسر غمگین و دل شکسته به خانه غول برگشت. وقتی غول‘ پسر را دید گفت: ((آهان‘ پس برگشتی. خوب حالا بنشین سرجایت و دیگر برای مادرت گریه نکن!))

چند روز گذشت. پسر دوباره نگران و دلتنگ مادر شد و دلش خواست که او را ببیند. این بار‘ غول یک سفره کوچک به او داد و گفت: ((کارهای احمقانه نکن! فقط وقتی به خانه رفتی‘ کنار سفره بایست و بگو‘ سفره من‘ غذا را آماده کن!))

پسر سفره را برداشت و به راه افتاد و وقتی به همان جایی رسید که الاغ را آزمایش کرده بود‘ سفره را پهن کرد. بعد گفت: ((سفره من غذا را آماده کن!)) ناگهان انواع غذاهای رنگارنگ روی آن چیده شد. پسرتا می توانست از آن غذاها خورد و بعد گفت: ((سفره من‘ همه چیز را جمع کن!)) سفره تمیز شد و او دوباره به راه افتاد. کمی بعد‘ به همان مسافرخانه ای رسید که الاغش را دزدیده بودند.

همه حال او را پرسیدند و او هم با همه احوالپرسی کرد و پرسید که شام چه دارند. صاحب خانه گفت: ((پسرم‘ این مسافرخانه مخصوص باربرهاست. برای شام چندتا شلغم و مقداری لوبیا داریم.))

تونی گفت: ((شما به این می گویید شام؟! حالا نشانتان می دهم شام یعنی چه!)) و سفره اش را بیرون آورد و گفت: ((سفره من‘ غذا را آماده کن!)) فوراً سفره ای پر از غذاهای جورواجور ظاهر شد. بعد از شام‘ پسر سفره را در جیبش گذاشت و با خود فکر کرد: ((دلم می خواهد بیدار بمانم و ببینم این آدم پست می تواند سفره را هم مثل الاغ از من بگیرد.)) اما چون زیاد غذا خورده بود‘ نتوانست بیدار بماند و به خواب عمیقی فرو رفت.

این بار هم مسافرخانه دار سفره را دزدید و سفره دیگری به جای آن گذاشت.

صبح پسر بیدار شد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به خانه مادر رسید و در زد.

-        کی هستی؟

-        من هستم مادر.

-        تونی‘ برو گمشو!

-        خواهش می کنم مادر‘ چیزی برایت آورده ام.

بار دیگر مادر مهربان که دلش برای پسرش تنگ شده بود‘ در را باز کرد. آنها آنقدر باهم حرف زدند که شب شد و تونی پرسید: ((مادر شام چه داریم؟))

-        چندتا برگ خردل که از باغ مردم چیده ام.

پسر ماهیتابه را برداشت و آن را از اتاق بیرون انداخت. مادر فریاد زد: ((دیوانه‘ این چه کاری بود که کردی؟ دست از این دیوانگی ها بردار!))

پسر گفت: ((نه‘ مادرجان‘ ناراحت نشو! این سفره را برایت آورده ام. بگذار نشانت بدهم که چه خاصیتی دارد!)) اما وقتی که با سفره حرف زد‘ چیزی اتفاق نیفتاد. او چندبار جمله را تکرار کرد‘ اما بیهوده بود! مادر خشمگین شد و بار دیگر پسر را از خانه بیرون کرد.

بازهم پسر نزد غول برگشت. اما بعداز چند روز دوباره دلش برای مادر تنگ شد و آرزوی دیدن او را کرد.

غول گفت: ((خیلی خوب پسرم. این دیگر بار آخر است. این چماق را بگیر و وقتی به خانه رسیدی بگو‘ چماق من‘ بگذار بخورم‘ بگذار بخورم.))

پسر غمگین و اشک ریزان غول پیر را ترک کرد و وقتی به همان جایی رسید که همیشه هدیه های غول را امتحان می کرد‘ باخود گفت: ((نمی دانم این چماق چه چیزی به من می دهد که بخورم. باید امتحان کنم و بفهمم.)) پس با صدای بلند گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم!)) و چه جور هم چماق گذاشت تا او بخورد! چماق به حرکت درآمد و باهر حرکت‘ از چپ و راست‘ پسر را زد.

غول از بالای برج خانه اش پسر را تماشا می کرد و به او می خندید. پسر جیغ زنان گفت: ((چماق من‘ آرام بگیر‘ داری من را می کشی!)) و غول از بالا داد زد: ((بزن تا بخورد!))

وقتی غول حس کرد که پسر به اندازه کافی تنبیه شده است‘ به چماق گفت: ((حالا دیگر بس کن!)) و چماق بی حرکت شد و دیگر پسر را نزد.

پسر به راه خود ادامه داد تا به مسافرخانه رسید. صاحب مسافرخانه با دیدن او خوشحال شد و گفت: ((پسرجان‘ حالت چطور است؟)) اما تونی اعتنایی به او نکرد و گفت: ((من خوابم می آید. این چماق را برایم نگه دار‘ اما مواظب باش که نگویی‘ چماق من بگذار بخورم‘ بگذار بخورم!))

نیمه شب که شد‘ صاحب مسافرخانه چماق را به دست گرفت و گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم.)) چماق به حرکت افتاد و آن قدر صاحب مسافرخانه و خانواده اش را زد که همه فریاد زدند: ((کمک! کمک)) پسر به اتاق آنها دوید و گفت: ((الاغ و سفره من را بدهید‘ وگرنه چماق را از شما پس نمی گیرم!))

صاحب مسافرخانه گفت: ((بیا آنها را بگیر!)) و فوراً الاغ و سفره را به پسر پس داد.

وقتی پسر مطمئن شد که آنها الاغ و سفره خودش هستند‘ چماق را گرفت و از آنجا رفت.

پسر با الاغ و سفره و چماق به خانه رسید و در زد. مادر از پشت در فریاد زد: ((نه‘ من در را باز نمی کنم. نمی خواهم به خانه بیایی.))

هرچه پسر التماس کرد‘ فایده نداشت و مادر در را به رویش باز نکرد. پسر که هیچ راه دیگری به فکرش نمی رسید به چماق گفت: ((چماق یکی دو ضربه به مادرم بزن‘ اما مواظب باش خیلی محکم نزنی!)) چماق به حرکت در آمد‘ از شکاف در‘ وارد خانه شد و دو ضربه به مادر زد.

مادر گفت: ((هیولای بی عاطفه‘ آدم مادرش را می زند؟!))

تونی گفت: ((اگر می خواهی دوباره چماق به حرکت در نیاید‘ در را باز کن!))

مادر فوراً در را باز کرد و پسر با الاغ وارد خانه شد.

مادر داد زد: ((نه‘ الاغ را نباید به خانه بیاوری. به خاطر خدا تونی‘ خانه ام را دوباره کثیف نکن!))

پسر به چماق گفت: ((خیلی خوب‘ چماق من دو ضربه دیگر به مادرم بزن!)) و مادر که دید چاره ای ندارد‘ آرام شد. پس پسر پتویی برداشت‘ آن را زیر الاغ انداخت و گفت: ((به من کمی طلا بده!)) و الاغ دستور او را انجام داد. پسر سفره را بیرون آورد و گفت: ((غذا را آماده کن!)) سفره پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه شد و مادر و پسر تا می توانستند غذا خوردند.

مادر پسرش را دعا کرد و گفت: ((پسرم‘ به تو افتخار می کنم.)) و از آن پس‘ آن دو با آرامش و آسایش در کنارهم زندگی کردند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/4:: 1:10 عصر     |     () نظر