سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گنجی سودمندتر از دانش نیست . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

نوزدهم آذر

امروز حالم بهتره. هوای‌سرد پاییز بیداد کرده. بیرون خونه همه‌چیز یخ زده. از آب‌حوض گرفته تا خاک‌باغچه و گلهای توی گلدون. توی وجودم احساس سرمای عمیقی میکنم. منهم یخ‌زدم. قلبم یخ‌زده. وقتی یادم میاد بهترین سالهای زندگیمو چه تلخ وتنها گذروندم، میخوام دیوونه بشم. پول داشتم اما خانواده نداشتم و حالا می‌بینم که همه مثل پروانه دورم میگردند و حال وروزم رو که می‌بینند هر کدوم سعی می‌کنند از این حال و هوا بیرونم بیارن.

نگاه رخساره هنوز رو تنمه. نگاه تلخ پراز دردش. اون روز به هتل برگشتم. چون می‌دیدم که رخساره با بیرون اومدن هر واژه‌ای از دهنش انگار جون میکنه. منهم احتیاج به اعتدال فکری داشتم. اون روز هوای سردپاییز سبکم کرد. فکرم رو بازکرد. مثل اینکه اکسیژن کم‌آورده باشم حالم رو جاآورد. اما فرداش قرار بود بازهم به دیدنشون برم. رسماً دعوت شده بودم و بی‌ادبی بود دعوت چنان بانوی محترمی رو اجابت نکنم. خدا را شکر سوغاتی‌هاهم مورد پسند واقع شدند و من نفس راحتی کشیدم.

قبل از فتن یک دسته‌گل‌زنبق آبی با نرگس‌های شهلا خریدم. خدا میدونه این وقت‌سال این‌گلها رو مغازه‌دار از کجا گیرآورده بود. رخساره حسابی تحت تأثیر قرار گرفت. البته منهم خیلی ولخرجی کرده بودم. نزدیک ظهر بود و توی اتاق مهمانی چای سبز می‌خوردیم. همه‌چیز میزبان‌من باهمه متفاوت بود. حتی منوی غذاش. حتی نوشیدنی‌هاش. اونقدر بامن رسمی ومؤدب برخورد کرد که انگار یادش نبود زمانی من عروسش بودم و زیرسایه‌اش جرأت نفس‌کشیدن هم نداشتم. اونروز فقط رزیتا اونجا بود. قراربود که بعدازظهر شوهرش بیاد دنبالش. اما اون روز علیرغم پذیرایی عالی که از من به عمل اومد به وضوح دیدم که رخساره و رزیتا حال درستی ندارن و سعی به خویشتنداری میکنند.

ناهار اونروزعالی بود. غذا رو با سوپ‌گرم سبک شروع کردیم. غذای اصلی شنیستل میگو و پوره سیب‌زمینی بود همراه با سالادزمستونه و پلو زعفرونی. سالاد فصل، نوشابه و دوغ و شربت آلبالو. بعداز غذا به نشیمن زمستانی رفتیم. اون اتاق راحت‌تر و گرمتر بود.

از پنجره می‌تونستم عمارت اون‌طرف باغ رو ببینم همونی که زمانی خونه آرزوهام بود.

حس میکردم اتفاق مهمی قراره بیفته. شدیداً مشتاق بودم بقیه ماجرا رو از زبان رخساره بشنوم. انگار اون دسته‌کلید توی کیفم به جنب‌وجوش افتاده بود. رخساره از بی‌قراری‌ام فکرم رو خوند. خودش سعی کرد سرحرف رو بازکنه. حس میکرد این حرف‌ها رو به من بدهکاره.

از مراسم خواستگاری‌مون گفت. وقتی باخانواده من برخورد میکنه مطمئن میشه ما آدمهای شیادی نیستیم، و وقتیکه با من صحبت کرد حس‌کرد من می‌تونم مشوق خوبی برای رویبک باشم و برای رسیدن به اهداف عالیه‌اش همراهش باشم.

رخساره میگفت : ((وقتی دیدم پدرت اونقدر وضع‌مالی خانواده‌ما براش مهمه خیلی تعجب کردم. چون روبیک من چیزی کم نداشت. تنها چیزی که میخواست دختر موردعلاقه‌اش بود و ماحتی راجع به تو بحث هم نکردیم. فقط شرط مهم این بود که من موافقتم رو اعلام کنم. یکی دوبار که دیدمت از سادگی وعلاقه‌ات مطمئن شدم، اما نمی‌فهمیدم چرا اینقدر خانواده‌ات برای پانگرفتن این وصلت اصرار داشتند.))

من به رخساره نگفتم که از همون دیداراول مادرم معتقد بود ما تیکه هم نیستیم و هرچقدر رخساره حرف میزد به بدبینی مادر اعتقاد بیشتری پیدا میکردم. ما از دودنیای جدا بودیم. روبیک اومده بود دنیارو بسازه اما من فقط می‌خواستم به سهم خودم از زندگی بهره بگیرم.

رخساره بی‌حوصله ادامه داد : (( به‌هرحال خودت بهتر می‌دونی و بااصرار من عروسی‌تون پاگرفت. میدونستم که از خیلی چیزها گذشتی تا به روبیک رسیدی، اما روبیک ارزشش رو داشت.))

با خودم تکرار کردم ارزشش رو داشت.

- ((تصمیم گرفتم یک هدیه به روبیک بدم که بتونم حسن نیتم رو بهش ثابت کنم. ویلایی روکه از مادرم به ارث برده بودم به نام روبیک کردم. البته قبلش کل ساختمان رو مرمت کردم. چون اون عمارت عمرش از هشتاد سال هم میگذره. دوسال رو که عضو این خانواده بودی تلاشت رو میدیدم و تحسین می‌کردم. همیشه میگفتم که مینو نمونه بارز یک دخترایرانی اصیله. اینکه خودت به درس‌خوندن علاقه داشتی برای من ارزشمند بود. من به آدمهایی که برای پیشرفتشون قدم برمیدارند احترام میگذارم. برای همین همه شرایط رو فراهم کردم که فقط درس بخونید.

روزبه‌روز علاقه‌تون به‌هم بیشتر میشد و این منو نگران میکرد. درستون که تموم شد شنیدم که دلت میخواست بچه‌دار بشی. اما کار روبیک تازه شروع شده بود. کلی با عموش برنامه‌ریزی کردیم. وکیل گرفتیم و با چندتا دانشگاه معتبر مکاتبه کردیم و منتظر جواب بودیم. روبیک بیقرار بود چون میدونست مهلت تموم شده و به آخرراه رسیده و منتظر تصمیم من بود. تو ازهمه نظر دختر لایقی بودی اما به درد ادامه راه نمیخوردی. اول که زیادی تورو بافرهنگ مشرق‌زمین بارآورده بودند ومن برای فرستادنت همراه روبیک تردید داشتم. از طرف دیگه اگه تو می‌موندی و اون میرفت روبیکم رو نابود کرده بودم، چون از علاقه‌اش به تو باخبر بودم. پس برنامه این شد که تمومش کنیم. به نفع همه بود. تو باورت نمیشد اما وقتی یکی از مهره‌های بازی میشی باید قوانین بازی رو بپذیری.))



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:24 عصر     |     () نظر

هجدهم آذر

مدام تب دارم. صحرای سوزان تنم به‌یکباره میشه کوه‌یخ. دلم میخواد با نوشته‌هام تنها باشم. یادداشت دیروز رو مرور کردم و چقدردلم برای رخساره‌بانوی کاخ تنهایی سوخت. انسانی که در ضمیرش مدام برای بقای خودش تلاش میکنه و چیزی جز چین‌وچروک پیری نصیبش نمشده. صحبتهای رخساره منو بفکر فرومی‌بره. عشق بیش‌ازحد اون به خانواده‌اش، او رو به زنی دیکتاتور تبدیل کرده و چقدر کامل، سنجیده و حساب شده برای پیشرفت زندگی اونها قدم بر میداره.

ادامه صحبتهاش رو می‌نویسم :

((بالاخره دانشمندجوان وارد دانشگاه شد و از همون ترم اول چون ستاره‌ای می‌درخشید. سال دوم دانشگاه که بود بزرگترو پخته‌تر به‌نظر می‌رسید و من همیشه نگران بودم که توی اون سن حساس دچار مسئله عاطفی بشه. به همین خاطر خیلی رفتار و حرکاتش رو زیرنظر داشتم. تا اینکه یکروز دیدم پشت پنجره نشسته و ساعتها به ریزش بارون خیره شده. وقتیکه از جاش بلند شد نگاهش رنگ اندوه عجیبی داشت. جوانی مثل روبیک رو فقط دردعاشقی می‌تونست ازپا دربیاره. مدتها بود که توی نخش بودم تا بالاخره یکروز بهش گفتم از این خیال خام بیاد بیرون. چون هم بچه‌تر از اونی بود که بتونه خوب‌وبد آدمها رو تشخیص بده و هم اینکه کارهایی مهمتراز این لوس بازی‌ها رو داشت.

زمان میگذشت و متوجه بودم که موضوع هرروز داره جدی‌تر میشه. روبیک من آرام و شیرین ...، همه عاشقش میشدند. واقعاً هدیه خدا بود.))

خیلی سعی کرد خودش رو کنترل کنه. دلم آشوب شد. رخساره‌بانو تحت هیچ شرایطی خم به ابروش نمی‌آورد. اما حالا مدام بغضش رو فرو میداد و باگفتن این جمله قطره اشک تلخی از چشمش فروافتاد. رویا که احساساتی‌تر بود از اتاق بیرون رفت. حیرت کردم. در حقیقت گیج شده بودم. گوشهامو تیز کردم و صدای رخساره رو بلعیدم :

((یکروز دیدم خیلی پریشونه. اومد پیشم ومثل یک مرد سینه‌اش رو جلو داد و گفت : میخوام ازدواج کنم.

بهش گفتم باید فکر کنم بعد جوابت رو بدم. وقتی خوب فکر کردم دیدم اگر این وضعیت ادامه پبدا کنه هرچه که ساختم توی آشفتگی این بچه به‌هدر میره. از طرفی به روبیک اعتماد کامل داشتم. میدونستم که هر خاروخسی رو وارد حریمش نمیکنه. من اینجوری بارش آورده بودم. خیلی باخودم کلنجار رفتم تاتونستم قبول کنم که اون میتونه تشکیل خانواده بده.

موضوع این بود که نمیتونستم تحمل کنم چیزی به تحصیلات روبیک صدمه بزنه. پس شرط گذاشتم که فردا دختره نگه عرضه کارکردن نداری و ارث پدری میخوری. رفت‌وآمدهای کاذب پا نگیره. بخصوص که خانواده‌های اصیل به این رفت‌وآمدها خیلی‌هم اعتقاد دارن. تمام این‌موارد رو میشد تحت کنترل درآورد. اما تا زمانیکه دوران دانشگاه به پایان نرسیده باشه. فکرکردم زمانیکه درس روبیک تمام میشه، اگر متاهل باشه خیلی چیزها میتونه اونو از کار اصلی‌اش دور کنه.

روبیک باید تک ستاره خاندان بزرگ ما باقی می‌موند. اما تشخیص وضعیت تأهل اون بعداز دوران دانشگاه بامن بود. چون آدم هیچ‌چیز رو نمی‌تونه پیش بینی کنه. ممکن بود دختری که وارد فامیل‌ما میشد آدم لایقی از آب‌در می‌اومد و من بهش اجازه میدادم تاکنارش زندگی کنه. با خودم فکرکردم خیلی سخت گرفتم اما روبیک به خاطر علاقه‌اش همه‌چیز رو قبول کرد.))

هردو خسته شده بودیم. مثل اینکه داشت برای خودش گذشته‌ها رو مرور میکرد. گاهی چنان حالت نگاهش عمیق بود که بی‌چون‌وچرا حرفهاشو باور میکردم. بعد رو به من گفت : ((چه کارخوبی کردی اینجا اومدی. از دیدنت یکه خوردم. اما احساس میکنم گذرزمان تورو هم دستخوش تغییر کرده. نگاهت، صبوری کردنت در برابر پرحرفی‌های من حکایت از پخته‌تر شدنت داره.))

مثل همیشه هیچ‌چیز زیر ذره‌بین رخساره‌بانو نادیده گرفته نشد. گفتم : حس میکنم بعداز گذشت این چند سال حالا وقت این رسیده که تکلیفم رو باگذشته روشن کنم. توی حرفهای شما به خیلی حقایق رسیدم. ولی رازی هست که باید ازش سر دربیارم. یا بهتر بگم معمایی که جوابش رو باید پیدا کنم.

 

بوی دمپختک مادر داره منو دیوونه می کنه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:23 عصر     |     () نظر

هفده آذر

امروز حالم بهتره. یعنی اینکه میتونم توی رختخواب بنویسم. امروز یادم اومد منهم عضو این خانواده هستم. بعداز چندسال درگیری حالا که دارم دوران نقاهتم رو میگذرونم حس میکنم همه عوض شدند. نسیم چندبار به دیدنم اومده. فرناز مدام بهم زنگ میزنه.

امروز کشف کردم که چقدر دلم برای این پرده‌های توری و گلهای شمعدونی کنار پله‌ها تنگ شده بود. باصدای بلند نماز خوندن بابا گریه کردم و باعطر گل مریم سجاده مادر چنان از خودبی‌خود شدم که همه اهل خونه دورم جمع شدند و ازروی زمین جمعم کردند. چقدر اشک ریختم وقتی اون تسبیح سنگ عقیق رو به دست گرفتم. روزهای عجیبی رو میگذرونم. بندبند روح‌وتنم درد عظیمی رو به دوش میکشه و عجیبتر اینکه همه رو توی این غم شریک می‌بینم.

روزسوم آذر خوش تیپ کردم و سوغاتی‌ها رو برداشتم و رفتم پیش مادر روبیک. رویا و رزیتا هم اونجا بودند. از بدو ورودم همگی مشخص بود که یکه خوردند. حتی خیلی طول کشید تا بتونن دست‌و پاشونو جمع کنند. اون روز هر چقدر هوش و حواس داشتم جمع کردم تا کوچکترین اشاره‌ابرویی از قلم نیفته. می‌تونستم به‌وضوح ببینم که همگی از دیدن من دگرگون شدند. بعد از تعارفات بی‌معنی همیشگی رخساره‌بانو خوب براندازم کرد و از روزگارم پرسید. منم دماغم رو بالاگرفتم و باغرور از شرکتی که توش کار میکنم دادسخن دادم. که یک شرکت معتبره داخلیه که فلان میکنه و بهمان. اینقدر پرسنل داره و اینقدر دفترودستک و نمایندگی. اینقدر شرکت داخلی رو تغذیه میکنه و بااینقدر شرکت خارجی مراوده داره. میدونستم که عاشق این چیزهاست. چشمهاش برق‌زد و لبخندی تحویلم داد و گفت : میدونستم دختر باعرضه‌ای هستی.

بعد رنگ نگاهش غمگین شد و گفت : اگر تو و روبیک بچه‌ای داشتید میدونستم به بهترین نحو تربیتش میکنی.

حرفش مثل خنجر توی قلبم نشست. اما سکوت کردم. رویا و رزیتا به چشمم خیلی تغییر کرده بودند. هرچند که رویا مثل همیشه سوهان ناخنش دستش بود و مثل تیک عصبی مدام بهش ور میرفت. اما بطورکلی این آدمها اونهایی نبودند که زمانی کابوس شبانه و عذاب روزانه‌ام بودند. شاید چیزی در ذهن و روح اونها تغییر کرده بود.

سعی کردم که رک و بی‌پرده صحبت کنم. گفتم : بعداز این همه مدت اومدم تا حقایق زندگی‌ام رو بدونم و فکر میکنم که نکات ابهامی توی قصه من وجود داره که شما می‌تونید روشنش کنید.

رخساره‌بانو، باشکوه تمام فنجان چای‌اش رو، روی میزعسلی کنار دستش گذاشت و با دستمال ابریشمی گوشه‌لبش رو خشک کرد و کمی به جلوش خیره شد و بعد شروع کرد:

((خیلی انتظارت رو کشیدم. هرچندکه زمانی خیلی دنبالت گشتیم اما موفق نشدیم که پیدات کنیم. گویا ازاین شهر رفته بودی.

تا حالا هیچکس مثل‌تو زندگی منو دستخوش تغییر نکرده. با اومدنت زندگی منو دگرگون کردی و با رفتنت همه‌چیز رو نابود. همه‌چیز خوب بود. همیشه برنامه‌ریزی‌من بی‌نقص بود. هیچکس روی حرف‌من حرف نمیزد. اما تو! مهمان ناخوانده‌ای بودی که هیچوقت انتظارت رو نمیکشیدم.

روبیک من موهبت الهی بود. سالها بود که زنهای فامیل مصرانه دختر می‌زاییدند. اینهمه ثروت بدون وارث بود. اما خدا روزی لطفش رو شامل حال من کرد و اون فرشته کوچک پاشو به‌این‌ دنیا گذاشت. نمیدونی چه خبر بود. همه زنهای فامیل از حسودی ترکیدند. و هفت سال تمام نزدیک بهار و به یمن تولد نورچشم من جشن می‌گرفتیم. تا اینکه شوهرم مریض شد و اداره اموال همه به دست برادر شوهرم افتاد. بیماری پدر روبیک یک بیماری ارثی بود. به یکباره از پاافتاد و چهارسال آخرعمرش رو به بدترین شکل گذروند. دکترها گفتند پیشرفت بیماری به این سرعت نیست اما چون اون مرد پرجنب‌وجوشی بود و مشغله فکری زیادی داشت خیلی زود از پا دراومد. با مریض شدن شوهرم من تصمیم گرفتم که وارث خاندان رو به بهترین روش ممکن تربیت کنم و نگذارم زحمت و کوشش چندین نسل فنا بشه.

روبیک اسم همسایه‌ما بود. مرد بسیار بزرگ‌منشی که پزشک بود و وقت دنیا اومدن پسرم بالای سرم بود. زایمان سخت انجام شد ووقتیکه فهمیدم روبیک من در زاد روز دکتر بدنیا اومده اسم او رو به فال نیک گرفتیم و روی بچه گذاشتیم. روبیک ارمنی در زمان خودش آدم مشهور و نابغه‌ای بود. برای همین هم اسمش مورد قبول افتاد.

برای به ثمر رسوندن روبیک هرکاری که فکرش رو بکنی کردم. زمانی که دیپلم گرفت به جرأت میتونم بگم بیش از یک سروگردن از همسالان خودش بالاتر بود. با عموش به شور نشستم خدمت سربازی‌اش رو خریدم و یکسال تمام تلاش کردیم تا بهترین دانشگاه رشته مدیریت قبول بشه. البته خوب من از همون‌موقع می‌تونستم بفرستمش خارج تحصیل کنه ولی فکرکردم توی اون سن‌حساس هم به خانواده‌اش بیشتر احتیاج داره وهم تحمل دوریش برای من خیلی سخت بود.))

سرمغرورش رو آروم به پشت بلند مبل تکیه داد و سعی کرد که بغضش رو فرو بده. سکوت حکمفرما بود. انگار روبیک کوچک رو میدید که دور اتاق گردش میکرد.

دیگه خسته شدم. نمیدونم چرا اینقدر هوا سرده. دستهام می لرزه. بخاری که روشنه ...



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:21 عصر     |     () نظر

پانزدهم آذر

زمان گذشته، حس میکنم قرنهاست روی این رختخواب افتادم. چیزهای اطرافم مثل رویا می‌مونن. انگار دارم خواب می‌بینم. اینجا خونه پدریمه. همون خونه‌ای که از بچگی توش زندگی کردم. اما انگار خواب‌وخیاله. انگار آدمهایی که می‌بینم از سرزمین دیگه‌ای اومدند. همه شدند دایه دلسوزتر از مادر. بعداز گذشت چندروز حالا فرصت نوشتن دارم اونهم با حال‌خرابی که توان به دست گرفتن خودکار رو ندارم. انگار چیزی گم کردم. خدایا کمکم کن. تنها خواسته‌ام همینه.

بهتره افکارم رو جمع‌وجور کنم و راجع به اتفاقاتی‌که افتاده بنویسم. اینجوری راحت و خالی میشم. اما امروز وقت نوشتن نیست. حالم خیلی خرابه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:20 عصر     |     () نظر

دوم آذر

توی رختخواب نشستم و با خودم فکر میکنم. ساعت داره به هشت نزدیک میشه و از دیشب که یادداشتم رو تموم کردم تا حالا خواب به چشمم نیومده. حرفهای روبیک دیوونه ام کرده. از اینکه می بینم سر چه چیزهای مسخره اما جدی زندگیم از هم پاشید. مغزم به شدت کار میکنه. گاهی از فرط هیجان اشک می ریزم و گاهی فقط به دیوار رو به روم خیره میشم.

هنوز خاطره اون دوسال زندگی مثل یه فیلم پیش چشممه. اینکه چه جوری مثل تبعیدی‌ها زندگی میکردیم. بخشی از عمارت باشکوه اجدادی در اختیارما بود و گاهی که میخوام اونجا رو به یادبیارم دچار تردید میشم. چرا که ما اونجا زندگی نکردیم. حتی درودیوار رو هم ندیدیم. ما فقط روی کتاب و جزوه هامون خم بودیم و روی برگه‌های کاهی ریزومدام نت‌برداری میکردیم. زندگی‌ما بیشتر شبیه شبهای امتحانی بود که بچه مدرسه‌ایها خونه یه همکلاسی قرار میگذاشتند و دورهم جمع میشدند، تا زندگی خانوادگی.

صبحانه دور یک‌میز می‌نشستیم. یک لیوان شیر، مقداری کنجد و پنیر اعلاء، گاهی تخم‌مرغ آبپز و آب‌پرتقال. ساعت هشت دانشگاه، روی صندلی دانشجویی، سکوت کلاس، صدای استاد.

ظهر خستگی، پرسه‌زدن، خوردن ساندویچی که برای ناهار توی خونه درست شده بود.

ساعت یک بعدازظهر دوباره کلاس، نت‌برداری. گاهی شوخی وخنده. ساعت چهار بعدازظهر ازدحام جلوی در خروجی. ماشین روبیک. خونه. چای عصرانه. دوش شبانه. آب‌هویج. قهوه، کشمش وگردو. هوا تاریک. سالاد فصل. غذای سبک. قرص ویتامین. انجام تکالیف. خواب.

حتی بعداز ازدواج کمتر وقت میکردیم که باهم قدم بزنیم و یا جایی باهم چیزی بخوریم.

یادمه که اون اوایل خیلی وزن کم کردم. چون ساندویچ‌های خانگی مادر روبیک بزور منو سیر میکرد. اما به قول خودش سرشار از موادمغذی بود. راست میگفت. کم‌کم با اون غذاهای گیاهی و معده سبک حس میکردم که کارایی مغزم بالا میره و همین طورهم شد.

بهشت‌ما ویلا بود. دور از هیاهو و ژرف. به‌هر بهانه‌ای اونجا می‌موندیم. به خاطر قطع رابطه بادنیای اطرافم گاهی خیلی افسرده میشدم و ویلا فرصت خوبی بود که حس کنم یک زن هستم.

گاهی چقدر مسائل پیش‌پا افتاده آدم رو خوشحال میکنه. مثل درست کردن نیمرو. پاک کردن یه لکه چربی از روی دیوار. صبح تا دیروقت توی رختخواب غلطیدن. برای ناهار از جگرکی سرکوچه جگر خریدن. خندیدن. گریه کردن. زن بودن. معشوق یک مرد بودن.

تنها فرصت‌ما دیوارهای اون ویلا بود که میتونستیم بگیم باهم ازدواج کردیم.

یادمه درس هر دومون باهم تموم شد. نمیدونستم توی اون شرایط چه‌کار باید بکنم. دلم میخواست توی یک مهمونی همه دوستهامو ببینم و فرناز که قرار بود برگرده به خونه‌اش با بغضش خیلی همه رو دلتنگ میکرد. یکروز دورهم جمع شدیم. توی یه رستوران شیک. کلی خوش تیپ کرده بودیم. فقط ما سه نفر بودیم. من و فرناز و نسیم. هر کدوممون از برنامه‌هامون حرف زدیم. فرناز میگفت وقتشه که بچه دار بشی. اینجوری هم یخ مادر شوهرت آب میشه هم شاید بتونی به بهانه بچه مستقل‌تر عمل کنی. فکرش منطقی بود. چون تو فرهنگ‌ما ایرانی‌ها بچه همواره یک برگ‌برنده است. مخصوصاً اگر بچه پسر میشد. وقتی تصور میکردم یه پسر داشته باشم که قیافه‌اش کپی باباش باشه چه لذتی می‌بردم.

وقتیکه فکرم رو با روبیک درمیون گذاشتم یادمه که اول بابهت بهم نگاه کرد و بعدهم بهم گفت : دیگه راجع بهش حرفی نزن.

اون شب چقدر رنجیده خاطر بودم و چه بغضی رو توی خودم انبار میکردم. غافل از اینکه لحظه موعود نزدیک شده بود.

روبیک راجع به رفتنش میگفت و اینکه باید بره و من مستأصل نگاهش میکردم. چون میدونستم اختیار اون‌زندگی دست من نیست. بهش گفتم : باهات میام و کمکت میکنم.

غمگین نگاهم کرد و چندروز بعدش قصه‌ما به سررسید.

یادمه که چقدر اون روزها آرزو میکردم یکباره حالم به‌هم بخوره و بهم بگن مادر شدی. شاید اینطوری میشد اون زندگی رو نجات داد. اما نشد. راهروهای دادگاه یادم میاد. خشم پدرم رو یادم میاد. ناله‌ونفرین مادرم یادم میاد. روز جدایی‌ما همه خانواده روبیک حضور داشتند. هر چهارتا خواهرش همراه با شوهراشون. این یک مراسم خانوادگی بود. حالا وقت مسابقه تموم شده بود و حریفها هرکدوم میرفتند سرخونه و زندگیشون. همه‌چیز مثل یه‌رویای تلخ شروع شد و توی کابوس به پایان رسید.

همه اینها، تمام چیزهایی بود که روبیک تعریف کرد. آخراش گریه میکرد، من هم همینطور. صداش تو بغض شکسته بود و نگاهش رنگ عجیبی داشت. حالتی که باور کردنی نبود. هنوز جمله آخرش توی ذهنمه :

((مینو وقتی تو پاگذاشتی توی زندگیم دوباره منو متولد کردی . اما برای اینکه تو سرپا بمونی و زندگی کنی من باید میرفتم)).

هرچندکه مفهوم کاملش رو متوجه نشدم اما کدوم زندگی . مگه این لجن سیاهی که مدام دارم توش دست‌وپا میزنم و جون میکنم اسمش زندگیه.

تمام زندگیمو با روبیک بارها مرور کردم. اما هنوز رازی رو که فردین ازش حرف میزد کشف نکردم.

هرچقدر فکر میکنم می‌بینم تنها چیزی که دستگیرم شده چندتا حلقه مخفی ماجرا بوده که من ازشون خبرنداشتم. چیزی توی عمق وجودم میگه هنوز چیزایی هست که تو نمیدونی. اون خونه منو صدا نزده تا یه مشت قصه برام تعریف کنه.

بهترین راه‌چاره اینه که برم سراغ مادر روبیک. هم سوغاتی‌هاشو بهش بدم و هم از جبروت ملوکانه‌اش فیض ببرم. امیدوارم فقط حرفی واسه گفتن داشته باشه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:17 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >