سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون سختى به نهایت رسد ، گشایش در رسد ، و چون حلقه‏هاى بلا سخت به هم آید ، آسایش در آید . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

بیست و چهارم آذر

خیلی از شب گذشته. نمیدونم ساعت چنده. اما خوابم نمیاد. اینقدر انرژی دارم که خوابم نمی‌بره. امروز دوستانم به دیدنم اومدند. به شوق دیدنشون از رختخواب بلند شدم. فرناز و نسیم کنارم شیطنت میکردند و آقای صبوری هم باپدر گرم گرفته بود.

جزئیات روز یادم نمیاد ولی خیلی بهم خوش گذشت. مادر مثل همیشه واسه مهموناش سنگ تموم گذاشت. خیلی‌از کدورتها امروز رفع شد و همه‌چیز خیلی‌خوب پیش رفت. جالب‌تر ازهمه اینکه من نمیدونستم فردین هم همراه آقای صبوری اومده. موقع ناهار بود که اومد و همه مارو غافلگیر کرد. و چنان محجوب جلوه کرد که تا حالا اینقدر دوست داشتی ندیده بودمش. اما موقع رفتن گفت : مینو خانم چیزی هست که باید بهتون نشون بدم. به عنوان هدیه از من بپذیرید.

و رفت و از ماشین یک بوم بزرگ نقاشی آورد و به دستم داد.

گفت : این یه تصویر ذهنیه. مثل رویایی که آدم توی خواب دیده باشه. اینکه چقدر به واقعیت نزدیک باشه رو دیگه شما باید بگید. اگرهم مورد پسند نیست به بزرگی خودتون ببخشید.

قلبم از حرکت ایستاد. کاغذ بسته بندی رو که کنار کشیدم، چشمای آبی روبیک توی چشمام خندید.

پس فردین هم توی راز من شریک بوده.

امروزهم تمام شد. تا فردا چه پیش آید. تا فردا چه رازی رو پیش رو داشته باشیم ....

 

ای عزیز دور از من

تو را به عشق یاد میکنم و به شور زندگی

توای آموزگار قلب من

عشق را باتو یافتم و باتو مرور میکنم

توکه پیوند دهنده دستهای خاک به پرواز شگفت پرنده‌هایی

تورا به زندگی یاد میکنم

                                                و به عشق.

22/10/85



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:29 عصر     |     () نظر

بیست و سوم آذر

امروز ملاقاتی داشتم. رخساره‌بانو اینجا بود. بایک دسته گل ویک لبخند. لبخندش شبیه مادرهایی بود که ازسخت‌گیری بی‌موردشون پیشمون باشند. اما مگه فرقی هم میکرد.

اومد نشست پیشم و گفت خیلی خوشحاله که حالم بهتر شده. و بعدهم جریان ترک سنگ قبر رو برام گفت. گفت : روبیک قبل‌از مرگش چشم به راه تو بود. هرروز انتظار دیدنت رو میکشید. حتی اواخر که قدرت تکلمش رو از دست داده بود به زحمت اسم تو رو به‌زبون می‌آورد. بعداز رفتنش هم مدام سنگ قبرش ترک برمیداشت. گاهی چنان عمیق که چاره‌ای جز عوض‌کردنش نمی‌موند. شاید سالی پنج یاشش سنگ عوض میکردیم و فایده‌ای نداشت. روزیکه با هم بودیم رو یادت میاد. بعدش میخواستم آرش رو دنبال سفارش سنگ جدید بفرستم. هرچند اون‌روز نشد، اما بارندگی‌ها که تموم شد این کار رو کردیم. میدونی مینو، قدیمی‌ها میگفتند مرده‌ای که چشم به راهه مدام سنگ قبرش ترک برمیداره. میدونم که همدیگه رو خیلی دوست داشتید. برای آرامش روحش دعا کن.

بعداز کیفش یک پاکت بیرون آورد و گذاشت کنارم و گفت : این متعلق به توِ. خونه‌ای که خراب‌تو شد باید به دست تو آباد بشه. امانه به این معنی که همه زندگیت رو صرف گذشته‌هات کنی. تو حق‌داری خاطره‌هات رو برای خودت نگهداری اما بیش از اون حق‌ زندگی‌کردن داری. وقتی تونستی از گذشته‌هات بگذری به فردا می‌رسی.

و بلند شد و رفت.

توی پاکت سند ویلا بود که به نام من شده بود. فقط یکی دو تا امضاء کم داشت.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:28 عصر     |     () نظر

بیست و دوم آذر

ابرای آسمون کنار رفتند و خورشید تنبل پاییز می‌تابه. روز قشنگیه. از سروصدای گنجشکها لابه‌لای درخت‌توت همسایه بیدار شدم. آسمون لباس صدرنگ پوشیده هرتکه‌اش به رنگی. امروز حالم بهتره. دیشب همسایه سمت چپمون که اتاقش دیواربه‌دیوار اتاق‌منه تادیر وقت سنتور میزد. ازنحوه زدنش معلوم بود که آماتور بود اما به‌من خیلی انرژی داد. البته فرنازهم تماس گرفت و گفت که به خاطر بستن یک قرارداد همراه پدرش میخواد بیاد اینجا. من نفهمیدم که بستن قرارداد به حسابدار چه‌ربطی داره. چون اصولاً این کارها به کارشناس قراردادها مربوط میشه. اما خوب اگر دختر رئیس باشی گاهی بهت ربط پیدا میکنه. از فکر اینکه می‌بینمش خوشحال شدم. فکر اینکه دوباره من، فرناز و نسیم، سه‌تا رفیق تابه‌تا باهم باشیم خوشحالم میکنه.

 

حالا که همه‌چیز رو نوشتم تا آخرش باید برم.

روز بعد خیلی دیر تونستم از رختخواب بیرون بیام. مستخدمی که تاصبح کنارم بود کمکم‌کرد تا لباسم رو مرتب کنم و از اتاق خارج بشم. ضعف شدیدی داشتم به‌طوریکه تمام تنم میلرزید. روی میز غذاخوری صبحانه من آماده بود. بدنم شدیداً محتاج بود اما انگار سرمعده منو دوخته بودند. با زحمت کمی نون و مربا خوردم. چهار یا پنج‌تا قندهم توی آب پرتقالم انداختم و بزور سرش کشیدم. میدونستم که اونروز، روز دیدار حقیقی‌ماست. بازحمت زیاد به سمت نشیمن رفتم. چون صدای حرف‌زدن می‌اومد. وارد اتاق که شدم دیدم بجز نوه‌ها همه حضور دارند. رعنا و ریحانه جلو آمدند و بامحبت منو درآغوش گرفتند.

انگار رفتن روبیک خیلی چیزها رو به اونها یاد داده بود. یکیش همین محبت و دلسوزی بود که از طرف اونها می‌دیدم. دیگری طرز صحبت کردنشون بود که از تغییر نحوه تفکرشون سرچشمه میگرفت.

توی اون جمع فقط من ساکت بودم. باورود من همه آرومتر صحبت میکردند. رخساره‌بانو مثل همیشه بالای اتاق نشسته بود و رشته‌کلام رو به دست گرفت : چند روز پیش دخترم مینو به دیدن من اومد و با اومدنش خیلی منو غافلگیر کرد. اومد و گفت که میخواد ناگفته‌های زندگیش رو بشنوه و من‌هم همه‌چیز رو براش تعریف کردم. فقط خدا میدونه که چقدر قلبم بدرد اومد وقتیکه موضوع مرگ عزیزمون رو براش گفتم. دلم میخواست امروز همگی کنارهم باشیم. چون حضورشما دخترها و دامادهای عزیزم به من آرامش و قوت قلب میده. میخوام امروز همگی باهم سرمزار عزیزمون بریم و مینو رو هنگام روبه‌رو شدن باواقعیت تنها نگذاریم. یک ساعت دیگه راه می‌افتیم. شما می‌تونید برنامه‌هاتون رو برای امروز تنظیم کنید.

خیلی آروم همه پراکنده شدند. من موندم و رخساره. روم نشد بهش بگم شوهر رزیتا رو نمی‌شناسم. در حقیقت اون مرد برای من غریبه بود. فکرم رو خوند و گفت : رز از شوهر قبلی‌اش جدا شد. روزیکه فهمیدم دخترم رو دست مردی هوسباز دادم دنیا روی سرم خراب شد. کلی دوندگی کردم تا تونستم دختر بیچاره‌ام رو نجات بدم. طفلک اوایلش از آبروش می‌ترسید و میگفت که تحمل میکنه. اما وقتی که شناسنامه دومش رو به طور اتفاقی پیدا کرد به جدایی راضی شد. طفلک من فقط روزهاشون با اون مرد حرام کرد. الان حدود یکسالی هست که با آرش ازدواج کرده. اون از خانواده‌ عموی‌بزرگ شوهرمه که حدود دوسالی هست از خارج اومده. مثل خودت سرسختانه برای زندگیش تلاش مینکه و به‌جرأت میتونم بگم بچه قابلیه. ازطرف دیگه ازاین ازدواج خیلی خوشحالم. چون درصورت بچه دار شدنشون، اسم این خانواده حفظ میشه. می‌بینی مینو از وقتی که رفتی خیلی چیزها عوض شده.

با خودم گفتم : آره عوض شده. اما رزیتا قراره یه روبیک دیگه به دنیا بیاره. پس چیزی عوض نشده.

حرف دیگه‌ای برای گفتن نمونده بود. دوساعت بعد همگی راه‌افتادیم و به‌سمت خانه‌ابدی عزیزمون رفتیم. انگار بین زمین‌وهوا گیرکرده بودم. انگار لحظاتی که میگذشت متعلق به ثانیه‌های عمرمن نبود. مدام به خودم میگفتم این یک بازی مسخره است که داره به آخرش نزدیک میشه.

و بالاخره رسیدیم. هرکس از اتومبیل خودش پیاده شد. همه لباس رسمی پوشیده بودند. فقط من قیافه‌ام مثل آدمهای عزادار درهم و نامرتب بود. بقیه راه رو باید پیاده می‌رفتیم. از بین قبرهای زیادی گذشتیم تا به مقصد رسیدیم. نفسم بند اومده بود. همون سنگ قبر که توی کابوسم دیده بودم، از دور نمایان شد. روبیک روش نشسته بود. به سمتش دویدم. روبه‌روش ایستادم. صورتش ازگریه خیس شده بود و هق‌هق میکرد. هاله‌نامرئی عبورناپذیری بین‌ما بود. زانو زدم. گریه کردم. نقش خیالی روبیک محو شد و ترک عمیق سنگ‌قبر رو دیدم. حالا دیگه همه بالای سرم ایستاده بودند. اشکهام ترک رو خیس کرده بود.

نمیدونم چقدر گذشت. نمیدونم چه جور گذشت. به‌خودم که اومدم دیدم توی بیمارستانم. رفت وآمدهای اطرافم زیاده. هوش‌وحواسم که سرجا اومد چهره پدر ومادرم رو تشخیص دادم.

همه ماجرا همین بود. قصه عشق نافرجام دختری که عاشق شده بود و خوشبختی رو خواست. اما بهش نرسید. جدا شد و پابند موند و توی قلبش هرروز آرزوی دیدار عزیز از دست رفته‌اش رو کرد. اونو گذاشت توی قلبش تا هرکسی که از راه رسید قلبشو ازش نخواد. حالا می‌بینم که خیلی پیش‌از اونیکه من تموم شدنش رو باور کرده باشم، تموم شده بود.

خیلی وقت پیش قصه‌ما به سر رسید. کلاغه هم هر چقدر گشت آدرسش رو پیدا نکرد.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:27 عصر     |     () نظر

بیست و یکم آذر

فکر میکنم مغزم داره منفجر میشه. دلم میخواد تمام کاسه سرم رو خالی کنند. گاهی وقتا به خودم میگم از جون این دنیا چی میخوای. چرا نمی‌میری؟ اما دلیل واسه مردن پیدا نمی‌کنم. خسته شدم. ازترحم و غم چهره دیگران. مادر هرروز اسپند دود میکنه. میدونه من عاشق بوی دودشم. همه به طرز عجیبی از لحاظ فکری یکدفعه رشدکردند. شاید اگر زمانی تنها یکجا می‌نشستم وکاغذ وخودکار دستم بود، همه بطرز عجیبی سعی می‌کردند بفهمند روی کاغذها چی نوشتم. اما حالا می‌دونند که نباید این خلوت رو بهم بزنند. چون من جز این کاغذها جایی واسه خالی کردن دردهام ندارم.

روزهام شده پنجره، رختخواب، نوشتن. تاجایی‌که میشه اطرافم رو ساکت نگه میدارن. دکترم گفته کسی نباید آرامشم رو بهم بزنه. اما نگفتن کدوم آرامش. نگفته آتشی که درونم رو می‌سوزه و ویران میکنه چه‌جور آروم کنن. به خودم میگم که ای‌کاش همون روز توی بیمارستان مرده بودم. اما خدا منو به این‌دنیا سنجاق کرده. حتماً دلیلی هم واسه خودش داره.

نوشتم رخساره از بیماری ژنتیکی برام گفت. از معلولیت روبیک. و گریه میکرد. چنان تلخ‌ودردمند که منو به شک می‌انداخت. رخساره اهل هرچیزی که بود اهل دروغ نیود.

اونروز بقدری بدحال شد که رزیتا او رو به اتاقش برد و منو بایک دنیا عجایب تنها گذاشت. پیرزن فشار خونش بالا رفته بود.

رزیتا وقتی که برگشت برام توضیح داد مادرش فشارخون عصبی داره و داروهاشو خورده و داره استراحت میکنه. رز مثل همیشه خیلی کم‌حرف و محجوب رو به‌من نشست. برام قهوه سفارش داد و گفت : ((خیلی سخته گفتن این حرفها. اون هم به تویی که همه‌ما بهت بدهکاریم. خدا میدونه توی مریضی روبیک چی حال و روزی داشتیم. تنها امیدمون پیدا کردن تو بود شاید بتونیم روبیک رو چندروز بیشتر زنده نگه‌داریم. اما جستجو فایده‌ای نداشت. تو نبودی. بعداز دوسه ‌اه قطع امید کردیم. رفتن‌تو سرنوشت‌ما رو رغم زد. از تاریخ طلاقتون، هشت‌ماه بعد روبیک فوت شد و همه‌ما رو توی غم عظیمی فرو برد. روبیک تنها، غمگین و چشم به‌راه تو مرد. روبیک از عشق‌تو مرد. هیچوقت فکر نمیکردیم علاقه بین شما دونفر تااین‌حد عمیق باشه که عزیزما رو به اون‌روز بندازه. مادر بعداز اون حادثه چندماهی بیمارستان بستری بود. وضعیت عصبی‌اش خیلی بهم ریخته بود. همگی شوکه شده بودیم.

تامدتها کابوس شبانه‌مادر شده بودی. هرروز می‌گفت من دل مینو رو شکستم که خدا دل منو شکست. ))

چی می‌شنیدم. سرش فریادکشیدم بس‌کن این دروغها رو، روبیک من زنده است. روبیک من منتظر منه ... و از پا دراومدم. مثل خمیری که وارفته باشه. تپش قلبم خیلی بالا رفته بود. چشمهای آبی‌اش رنگ اشک به خودش گرفت. برام آب‌قند آورد و شونه‌هامو مالید. تونگاهش دیدم که انگار داره راست میگه. انگار اوهم دلسوخته بود.

خیلی طول کشید تاآروم شدم. بهش گفتم اون موقع که دنبالم می‌گشتید خودمو به‌جای دیگه‌ای تبعید کرده بودم و اینکه هیچ ردپایی ازم پیدا نکردید به خاطر این بودکه باماشین شخصی آقای صبوری نقل مکان کردم. اون موقع فرناز برای گرفتن اصل‌مدرک دانشگاهی‌اش اومده بود و وقتی حال‌وروز منو دید پیشنهاد کرد باهاش برم و توی شرکت پدرش مشغول بشم. منم یکروز بی‌خبر ساکم رو بستم، مدارکم رو برداشتم و راه‌افتادم. اما مرگ روبیک رو باور نمیکنم.

رزیتا گفت : به‌شرطی که آرامشت رو حفظ‌کنی و قول‌بدی بیقراری نکنی سر مزار اون می برمت.

بهش گفتم : آخه تا کی میخوای به این داستان ادامه بدی. خودم چندروز پیش روبیک رو دیدم. باهمین چشمهام. با هیمن دستهام لمسش کردم. توی ویلا چندبار ملاقاتش کردم. حتی با ماشینش منو به هتل رسوند.

ناباورانه نگاهم کرد و گفت : امکان نداره ! باغ که دوساله علناً متروکه است و هیچکس جرأت پاگذاشتن به اونجا رو نداره. حتی باغبون دیگه حاضر نیست اونجا بره. باغ از بین رفته. عمارت جز گردوغبار چیز دیگه‌ای نداره. بعداز مرگ روبیک هیچکس جرأت وارد شدن به اونجا رو نداره. باغبون می‌گفت از توی عمارت مدام صدای گریه میاد.

دیگه داشتم دیوونه میشدم. گفتم : پس اونی که من دیدم کی بود. وضعیت ساختمان اونجور که تو میگی بهم‌ریخته نیست.

رزیتا هم به‌شک افتاده بود. گفت : حالا موضوع رو روشن میکنیم.

لباس پوشید و قرارشد باهم به ویلا بریم. اتابک باغبون هم بعنوان شاهد همراهمون اومد. دلهره عجیبی داشتم. نمی‌خواستم قصه رزیتا رو باورکنم. آخه باعقل جور در نمی‌اومد. تمام راه رو به‌سکوت گذروندیم. خیلی طول کشید تا به ویلا رسیدیم. تمام وجودم می‌لرزید، اما به خودم اطمینان میدادم چیزهایی که دیدم خیالی نبوده. اتابک حاضر نمیشد بره تو. من، رزیتا، اتابک و راننده قرار شد که باهم وارد بشیم. کلیدانداختم و در رو بازکردم. اول اتابک و راننده رفتند و بعد ما رو صدا کردند و گفتند : اینجا هیچ چیزی تغییر نکرده.

وارد باغ شدیم. شوکه شدم. چی میدیدم. همه باغ ازبین رفته بود. از درختهای کهنسال باغ چیزی جز تیرک های چوبی چندشاخه که بیداد پاییز بعضی‌ها رو شکسته، چیزی باقی نمونده بود. از دور عمارت شل، وارفته و تاریک خودنمایی میکرد. مردها جلوتر ازما راه می‌رفتند. چیزی که با چشماهام می‌دیدم رو باور نمیکردم. رزیتا گفت : از آخرین باری که اینجا رو دیدم خیلی خرابتر شده.

وضع داخل عمارت خیلی وحشتناک بود. در رو که بازکردم چنان هوای سردی به صورتم کوبیده شد که خشکم زد. قشر عظیم غبار روی همه‌چیز نشسته بود. هوایی واسه نفس‌کشیدن وجود نداشت. سقف سالن آب داده بود. مقدار زیادی گچ روی زمین ریخته بود. هیچ نشانه‌ای از حیات دیده نمیشد. اتابک گفت : آقا که فوت شد می‌اومدم به گلها برسم اما از توی ساختمون مدام صدای گریه می‌شنیدم. یکبار گفتم بهتره برم جلو و این ترس رو تموم کنم. فکر میکردم خیالاتی شدم، اما وقتی رسیدم دم ساختمون چنان صدای گریه بلند بود که وحشت برم داشت. از پشت شیشه هم سایه دیدم. از اون تاریخ دیگه جرأت نکردم پامو اینجا بگذارم.

اما من تنها چیزی که حس کردم این بود که نتونستم روی زانوهام بایستم.

هوا دیگه داشت تاریک میشد و فضا وحشت انگیزتر. زیر بازوموگرفتند و تاکنار ماشین رسوندنم. سوار شدیم. میون راه مدام توی ذهنم کلنجار میرفتم که بفهمم خوابم یابیدار. بعد تصمیم گرفتم که حقیقت رو برای رزیتا تعریف کنم. از شب مهمانی براش گفتم تاملاقات با روبیک و حرفهایی‌که بهم زدیم. رزیتا فقط تلخ‌وغمگین سرش رو پایین انداخته بود وبه حرفهام گوش میداد. به خونه رسیدیم. اون شب قرارشد که اونجا بمونم. آخه وضع روحیم خیلی آشفته بود و هتل رفتن صلاح نبود.

رزیتا فکر میکرد که من خوابی عمیق‌وطولانی رو براش تعریف کردم. اما فقط خدا میدونه که همه اون قصه باور نکردنی حقایقی بود که من باچشمام دیدم و باقلبم لمس کردم.

دیروز بهم خبردادن بارندگی این چندروز باعث شده سقف ویلا پایین بیاد و از اون عمارت قدیمی، که روزی فرصت عاشقی‌های ما بود چیزی جز تل گچ و سیمان چیزی باقی نمونده.

حالا می‌فهمم چرا اون‌موقع تلفن ویلا جواب نمیداد، آب قطع بود و هربار که با روبیک ملاقات کردم شومینه روشن بود. من ازصدای سوختن چوب لذت می‌بردم اما روبیک به بوی چوب سوخته حساسیت داشت برای همین وقتایی که باهم بودیم اغلب از شوفاژ استفاده میکردیم. کی باور میکنه که من توی بیداری، درصحت و سلامت کامل عقل، چنین رویای باورنکردنی رو دیدم. این راز ویلا بود. ویلا به خاطرمن، عاشق غمگین خودش رو آراسته بود و حالا انگار فقط روزهایی که ماحضور داشتیم اون عمارت در قیدحیات بوده.

رزیتا و یکی از خدمه تاصبح بالای سرم نشستن. شوک عجیبی برای من بود. بین واقعیت و رویا دست‌وپا می‌زدم. فکر میکنم که اون شب تب کردم. چون مدام چیز خنکی پیشونیمو لمس میکرد. فرداش بهم گفتندتا صبح هذیان می‌گفتم. اون شب خواب دیدم توی باغ سبز و بزرگی گردش می‌کنم. یک‌بغل گل چیده بودم. می‌خواستم برای روبیک ببرم. انتهای باغ روبیک رو دیدم که مشتاقانه انتظارم رو میکشه. من به طرفش دویدم اما با صورت به شیء بی‌رنگ و سردی خوردم. مثل شیشه قطوری که تا آسمون بالا رفته بود. امکان اینکه بهم دسترسی داشته باشیم نبود. گلها از دستم افتاد. از پشت شیشه کف دستهامون رو بهم چسبوندیم. گریه کردیم. به زانو دراومدیم. اون شیشه خیلی سرد بود.

حالا بین من و روبیک مرگ حکومت میکنه. بی رنگ و سرد.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:26 عصر     |     () نظر

بیستم آذر

حس میکنم همه فصل‌ها پاییزه. چرا این پاییز لعنتی تموم نمیشه. دیروز از هق‌هق گریه ازپا دراومدم. موندم اینهمه اشک رو ازکجا آوردم. جای اشکهام روی پوست صورتم سوخته و گاهی گوشه چشمام می‌سوزه. خوب که فکر میکنم می‌بینم من قربانی سعادت یک فامیل شدم. چقدر راحت تصمیم گرفتند که باشم و به همون راحتی تصمیم گرفتند که نباشم. کی میدونه که من چی کشیدم. که چه تحقیر بزرگی رو به دوش کشیدم و سوختم و برای رها شدن از ترحم بی‌مورد دیگران سالهای تنهایی رو به جون خریدم و آه و ناله و نفرین والدینم همیشه پشت سرم بود.

رخساره به حرف زدن ادامه میداد و با هرکلمه حس میکردم جسم سنگینی به سرم برخورد میکنه. سرم به دوران افتاده بود. نگاه خاکستری رنگش رو می‌دیدم که رنج عظیمی رو توی خودش پنهان کرده بود. حس کردم توی اون لحظه توی دهانه یک آتش‌فشانم که در حال فعال شدنه. دست‌وپام یخ کرد و با به یادآوردن اون روز تمام بدنم به لرزه افتاد. و او حرف میزد :

- ((روزی که تو پاتو از زندگی‌مون گذاشتی بیرون، روبیک علناً نابود شد. چندروز بعدش ازیک دانشگاه کانادایی جواب نامه اومد. اما روبیک از رفتن سرباز زد. به دست‌وپام افتاد و التماس کرد. گریه کرد که اجازه بدم تو برگردی. اما باید میرفت. من یک‌عمر همه هستی‌ام رو خرج کرده بودم که روبیک پربکشه. حالا مرغ‌خونگی شده بود و می‌خواست بمونه. هیچوقت فکر نمی‌کردم که رفتن تواینقدر تاوان سنگینی داشته باشه. دوماه از طلاقتون میگذشت که یکروز دیدم خیلی افسرده است. ازاون روز نه نگاهم کرد و نه باهام حرف زد. مثل شمعی بود که روزبه‌روز آب میشد. کم غذا میخورد و خیلی می‌خوابید. تلاش‌های من بیهوده بود. چینی وجود روبیک ترک برداشته بود. یک شب خوابید و فرداش دیگه نتونست از رختخواب پایین بیاد. از اون به بعد روبیک دیگه هرگز نتونست روی پاهاش بایسته. همه ترسم ازاین بود که روبیک به دردپدرش دچار شده باشه و عاقبت هم معلوم شد که ناقل اون بیماری بوده و به دلیل تحریک و شوک شدید روحی باعث شده که بیماری بروزکنه. تمام ماهیچه‌های بدنش در عرض کمتراز چندماه تحلیل رفت به طوریکه حتی غذای توی دهنش رو نمی‌تونست کنترل کنه. ما فقط تونستیم چندهفته توی خونه نگهش داریم. بیماری بقدری سریع پیشرفت کرد و تمام نتش رو گرفت که ما مجبور شدیم اونو به بیمارستان منتقل کنیم. تنها امیدش دیدن دوباره تو بود. گاهی فقط تکرار میکرد مینو منو ببخش.

توی همین زمان بود که به توصیه دکترهاش دنبال تو بودیم. واسه خانواده‌ات پیغام فرستادم که باید ببینمت. گفتن که ازت خبر ندارن. فکرکردم بخاطر دلخوری که ازما دارن این حرف رو میزنن. مدت دوماه مأمور گذاشتم سرکوچه که تو رو موقع بیرون رفتن از خونه ببینن. اما تو یه قطره آب شده بودی و رفته بودی توی زمین.))

هق‌هق گریه کلامش رو قطع کرد. من بهت‌زده فقط نگاه میکردم. باید تاته ‌حرفهاش میرفتم. ناباوری سرتاپای وجودم رو گرفته بود. با خودم گفتم داره دروغ میگه. مگر همین چندروز پیش نبود که روبیک رو دیدم. با ماشین خودش منو تاهتل رسوند. مشکوک نگاهش میکردم. مغزم به شدت کار میکرد. امکان نداشت حرف‌هاش حقیقت داشته باشه. این همه دروغ برای چی.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:25 عصر     |     () نظر
   1   2   3   4   5   >>   >