سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورع زیباست ولی در دانشمندان زیباتر است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

یوی بزرگ بخش ششم

سرگذشت یو بدین سادگی آغاز و پایان نگرفته بود. شرح حال جدال او با روان سرکش توفان، که علیه وی به نبرد برخاسته بود و شکست کنگ کنگ، بسیار شنیدنی اس، لیکن مهمی را که یو از برای انجامش میان بسته بود، سالها زمان گرفت و او بود که توانست سیل گیرهای بزرگ از برای سد و مهار کردن سیلاب های ویرانگر به وجود آورد و هرجا که صخره و کوه ها مانع راه سیلاب ها می شوند، مانع را از جای برکند و در دل کوه ها، غارها پدید آورد و سیلاب ها را از زیر کوه، به سوی دیگر سیل راهه برآورد.

سالها گذشت و یو همچنان به سرو سامان دادن ویرانه ها و آبادان ساختن کشتزاران و مراتع، باغستان ها و بیشه ها و جنگل ها سرگرم بود، چنان سرگرم که یک دم آسودگی را بدو راه نبود تا اینکه روزی وی را چشم بر آفریده شگفتی انگیز افتاد، و آن روباهی سپید بود با نه دم.

ناگهان، یو به یاد ترانه ای اسرارآمیز افتاد که کودکان به هنگام جشن ها، و خنیاگران در معابد و عیدها به آواز می خواندند:

((اورنگ سلطنت، چشم در راه مردی سعادتمند است که :

روباه سپید نه دم را دیده باشد.

و آینده و خوشبختی از آن کسی که :

دختر زیبا و مقدس ((تو-شان)) (1) را به همسری اختیار کند)).

یو، با یادآوری آن نشانه و این ترانه به سوی کوه مقدس توشان رهسپار شد و بدانجا بود که چشم وی به دختری پریچهر افتاد که پرتو هوش و خرد در هاله ای از آزرم و والاگوهری از دیدار و بالا و رفتار وی می تاخت.

نام دختر ((نوچیا او)) (2) بود. ((یو)) بر کوه ((Hui-chi)) که نخستین بار برآن فرود آمده بود، با ((نوچیا او)) جشن زناشویی باشکوهی را در میان فرشتگان و خنیاگران آسمانی، برگزار کرد.

لیکن سرنوشتی شوم بر این سعادت راه زد. ماجرا چنین بود:

از آنجا که یو، هنوز کارهای بزرگ خود را به پایان نرسانیده بود، به همراه همسر خود، همچنان بر دوش اژدهایی که زمین را مساحی می کرد، و با دم نیرومند خود نهرها و رودخانه ها، به هر سو جاری می ساخت، راه می سپرد و به همراه شوی خود سراسر زمین را طی می کرد و در کارها تا بدانجا که از دست زنی برمی آید، یار و یاور همسر خود بود. یو، همانند هر انسان شریف و نژاده ای، هیچ گاه از گوهر آسمانی و خدایی خود با همسر خویش سخنی به میان نیاورده بود.

وی کارهای خطیر خود را دور از چشم مردم به انجام می رسانید.

لاجرم، هنگامی که وی بر سیلاب های محیط بر کوه ((هوآن-یوآن)) (3) سیل گیری را پی افکنده بود، و نقبی در کوه زده و در دل کوه پیش می رفت، به صخره سنگی خارایی برخورد که ناگزیر از شکافتن آن صخره سترگ بود. از این روی به شکل خرسی غول آسا با پنجه های پولادین برآمده بود و با آن چنگال نیرومند، چنان سرگرم شکافتن سنگ بود که نمی دانست چه در اطرافش می گذرد، و از یاد برد که با همسر عزیز خود ((نوچیااو)) قرار گذارده است که هنگامی که روز به نیمه برسد، وی از برایش آشامیدنی و خوردنی بیاورد. او سرگرم کار بود که آواز همسر خود را، که دور از او بر در غار ایستاده بود، شنید و طبعاً فراموش کرد که به شکل راستین خود درآید. با شنیدن آواز دلنشین همسر خود و دیدن وی که دور از او بر در غار ایستاده بود، با شادی کار را رها کرد و به سوی وی دوید. نوچیااو که در انتظار شوی خود بود، ناگهان چشمش بر خرسی غول آسا افتاد، که بانگ پاهای سنگینش زمین را می لرزانید و با چهره ای مهیب بدو حمله ور شده است.

زن، هراسان فریادی کشید و هرچه در دست و بر سر داشت، بر زمین افکند و فرار اختیار کرد. همچنان که می دوید، بانگ شوی خود را شنید و دریافت که آری، او به راستی همسر اوست، و با نگرانی و شرم پنداشت که چهره راستین شوهرش همین است و او برجای انسانی شریف، همسر یک خرس گشته است. همچنان که می دوید، به دنبال خود بانگ قدم های سنگین خرس را می شنید، چنان سراسیمه و شرمگین بود که در حین دویدن، بارها به زمین خورد و برخاست و همچنان فرسنگ ها همانند غزالی خسته در دسترس جانوری هراس انگیز می دوید. ناگهان به جایی رسید که سربلندی سهمناکی، راه او را فروبست و قله بلندی فراز راه او را سد کرده بود که دانست نمی تواند از آن جا بالا برود. از شدت نومیدی و هراس بر زمین افتاد و به شکل ستونی از سنگ درآمد.

یو غمگین و شگفت زده، ناچار به یک چیز اندیشید و برروی دو پای خود ایستاد و فریاد چنان دردناک و مهیب از دل برآورد که لرزه بر کوهساران و دشتها و آسمان افکند: ((پس فرزندم را به من ده!))

در پاسخ، ناگهان سنگ شکاف برداشت و بدین سان ((چی)) (4) چشم به جهان گشود.

((چی))، فرزند ((یو)) و ((نوچیااو))، نوجوانی زیباچهر با زیورهایی از یشم و بالاپوشی زربفت و بشکوه، کلاهی گوهرآذین، سوار بر دو اژدها در برابر پدر سر فرود آورد. چی، شیفته موسیقی و نغمه های آسمانی بود، ازین روی پیوسته در جشن های بهشتی آسمانی شرکت می جست و آوازها و نغمه هایی را که می شنید، با شیوه نواختنشان فرا می گرفت و به زمینیان هدیه می آورد. وی بنا به این افسانه، کسی است که موسیقی را از آسمان به ارمغان آورده است.

 

1- Tu-Shan

2- Nu-Chiao

3- Hoan-Yoan

4- Chi

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:50 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش ششم

سرگذشت یو بدین سادگی آغاز و پایان نگرفته بود. شرح حال جدال او با روان سرکش توفان، که علیه وی به نبرد برخاسته بود و شکست کنگ کنگ، بسیار شنیدنی اس، لیکن مهمی را که یو از برای انجامش میان بسته بود، سالها زمان گرفت و او بود که توانست سیل گیرهای بزرگ از برای سد و مهار کردن سیلاب های ویرانگر به وجود آورد و هرجا که صخره و کوه ها مانع راه سیلاب ها می شوند، مانع را از جای برکند و در دل کوه ها، غارها پدید آورد و سیلاب ها را از زیر کوه، به سوی دیگر سیل راهه برآورد.

سالها گذشت و یو همچنان به سرو سامان دادن ویرانه ها و آبادان ساختن کشتزاران و مراتع، باغستان ها و بیشه ها و جنگل ها سرگرم بود، چنان سرگرم که یک دم آسودگی را بدو راه نبود تا اینکه روزی وی را چشم بر آفریده شگفتی انگیز افتاد، و آن روباهی سپید بود با نه دم.

ناگهان، یو به یاد ترانه ای اسرارآمیز افتاد که کودکان به هنگام جشن ها، و خنیاگران در معابد و عیدها به آواز می خواندند:

((اورنگ سلطنت، چشم در راه مردی سعادتمند است که :

روباه سپید نه دم را دیده باشد.

و آینده و خوشبختی از آن کسی که :

دختر زیبا و مقدس ((تو-شان)) (1) را به همسری اختیار کند)).

یو، با یادآوری آن نشانه و این ترانه به سوی کوه مقدس توشان رهسپار شد و بدانجا بود که چشم وی به دختری پریچهر افتاد که پرتو هوش و خرد در هاله ای از آزرم و والاگوهری از دیدار و بالا و رفتار وی می تاخت.

نام دختر ((نوچیا او)) (2) بود. ((یو)) بر کوه ((Hui-chi)) که نخستین بار برآن فرود آمده بود، با ((نوچیا او)) جشن زناشویی باشکوهی را در میان فرشتگان و خنیاگران آسمانی، برگزار کرد.

لیکن سرنوشتی شوم بر این سعادت راه زد. ماجرا چنین بود:

از آنجا که یو، هنوز کارهای بزرگ خود را به پایان نرسانیده بود، به همراه همسر خود، همچنان بر دوش اژدهایی که زمین را مساحی می کرد، و با دم نیرومند خود نهرها و رودخانه ها، به هر سو جاری می ساخت، راه می سپرد و به همراه شوی خود سراسر زمین را طی می کرد و در کارها تا بدانجا که از دست زنی برمی آید، یار و یاور همسر خود بود. یو، همانند هر انسان شریف و نژاده ای، هیچ گاه از گوهر آسمانی و خدایی خود با همسر خویش سخنی به میان نیاورده بود.

وی کارهای خطیر خود را دور از چشم مردم به انجام می رسانید.

لاجرم، هنگامی که وی بر سیلاب های محیط بر کوه ((هوآن-یوآن)) (3) سیل گیری را پی افکنده بود، و نقبی در کوه زده و در دل کوه پیش می رفت، به صخره سنگی خارایی برخورد که ناگزیر از شکافتن آن صخره سترگ بود. از این روی به شکل خرسی غول آسا با پنجه های پولادین برآمده بود و با آن چنگال نیرومند، چنان سرگرم شکافتن سنگ بود که نمی دانست چه در اطرافش می گذرد، و از یاد برد که با همسر عزیز خود ((نوچیااو)) قرار گذارده است که هنگامی که روز به نیمه برسد، وی از برایش آشامیدنی و خوردنی بیاورد. او سرگرم کار بود که آواز همسر خود را، که دور از او بر در غار ایستاده بود، شنید و طبعاً فراموش کرد که به شکل راستین خود درآید. با شنیدن آواز دلنشین همسر خود و دیدن وی که دور از او بر در غار ایستاده بود، با شادی کار را رها کرد و به سوی وی دوید. نوچیااو که در انتظار شوی خود بود، ناگهان چشمش بر خرسی غول آسا افتاد، که بانگ پاهای سنگینش زمین را می لرزانید و با چهره ای مهیب بدو حمله ور شده است.

زن، هراسان فریادی کشید و هرچه در دست و بر سر داشت، بر زمین افکند و فرار اختیار کرد. همچنان که می دوید، بانگ شوی خود را شنید و دریافت که آری، او به راستی همسر اوست، و با نگرانی و شرم پنداشت که چهره راستین شوهرش همین است و او برجای انسانی شریف، همسر یک خرس گشته است. همچنان که می دوید، به دنبال خود بانگ قدم های سنگین خرس را می شنید، چنان سراسیمه و شرمگین بود که در حین دویدن، بارها به زمین خورد و برخاست و همچنان فرسنگ ها همانند غزالی خسته در دسترس جانوری هراس انگیز می دوید. ناگهان به جایی رسید که سربلندی سهمناکی، راه او را فروبست و قله بلندی فراز راه او را سد کرده بود که دانست نمی تواند از آن جا بالا برود. از شدت نومیدی و هراس بر زمین افتاد و به شکل ستونی از سنگ درآمد.

یو غمگین و شگفت زده، ناچار به یک چیز اندیشید و برروی دو پای خود ایستاد و فریاد چنان دردناک و مهیب از دل برآورد که لرزه بر کوهساران و دشتها و آسمان افکند: ((پس فرزندم را به من ده!))

در پاسخ، ناگهان سنگ شکاف برداشت و بدین سان ((چی)) (4) چشم به جهان گشود.

((چی))، فرزند ((یو)) و ((نوچیااو))، نوجوانی زیباچهر با زیورهایی از یشم و بالاپوشی زربفت و بشکوه، کلاهی گوهرآذین، سوار بر دو اژدها در برابر پدر سر فرود آورد. چی، شیفته موسیقی و نغمه های آسمانی بود، ازین روی پیوسته در جشن های بهشتی آسمانی شرکت می جست و آوازها و نغمه هایی را که می شنید، با شیوه نواختنشان فرا می گرفت و به زمینیان هدیه می آورد. وی بنا به این افسانه، کسی است که موسیقی را از آسمان به ارمغان آورده است.

 

1- Tu-Shan

2- Nu-Chiao

3- Hoan-Yoan

4- Chi

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:48 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش پنجم

اژدهایی جوان و نیرومند که بال های گسترده تر و عالم افروزتر از اشعه خورشید داشت، همچنان تا قصرهای آسمانی خاقان زرد، بال افشان بالا گرفت، زیرا تقدیر چنین خواسته بود که از تبار و گوهر کیون، خدایی به فریاد آفریدگان ستمدیده زمین رسد. این آفریده شگرفت، باری همان ((یو))ی بزرگ بود که می بایست عالم را از بلای سیل رهایی بخشد.

وی در پیشگاه خاقان زرین، فرمانروا و آفریننده آسمان و زمین، سر به تعظیم فرود آورد و زمین را بوسه داد و گفت :

((از نیای برزگ و خداوندگار توانا، این نبیره خردسال با فروتنی و خواهش درخواستی دارد، آیا ذات همایونش فرمان سخن گفتن می دهد؟))

خاقان زرین در حالی که به مهر در سیمای نبیره مهربان می نگریست، لیکن شکوه خدایی اش اقتضای آشکار ساختن آن را نداشت، اشاره کرد که: ((چه میخواهد!))

یو گفت:

((آیا هنگام آن نیامده است که به درماندگی و ناتوانی آدمیانی که سال های سال است رنج می برند و گروه ها گروه از پای در می آیند، ببخشایند؟ و خواهش مرا با خرد بی کرانه خود و مهربانی بی پایان خدایی خویش، پذیرا گردند؟))

خاقان زرین که درخواست نبیره خود را بسیار به جا می دید و می دانست که کنگ کنگ، روان توفان، به راستی، بسی بیش از حد مردم را رنج داده و ستمگری را از اندازه گذرانیده است، آن چنان که به جز گروهی بسیار اندک از آفریدگان ستمدیده برجای نمانده است، یو را فرمان داد: ((درخواستت پذیرفته شد))

سپس به لاک پشت، همان لاک پشتی که به همراه جغد شاخدار، کیون را در ربودن خاک جادو راهنمون گشته بود، اشاره کرد و گفت: ((به همان اندازه که لاک این لاک پشت، جای برای خاک سحرآمیز دارد، برگیر و ویرانی ها را هرچه زودتر از میان بردار))

یو، شادمانه، خاقان زرین را نماز برد و بر اژدهایی بالدار که در برابرش سر فرود آورد، برنشست. اینک او همه نیروهای پدر خود (کیون) را که گناهش بخشوده شده بود و به وی انتقال یافته بود، داشت. میان به یاری مردم و دیگر آفریدگان استوار کرد. خاک جادو به هرجا که زمین در زیر امواج خروشان آب فرورفته بود، ریخته شد. در اندک مدتی، آبها را در خود فرو برد و زمینی نیرومند و پر برکت در پیش چشم مردمی که شگفتی زده می نگریستند و به شادی اشک می باریدند، سربرآورد ... دشتها به مرغزاران سرسبز و کوهسارانی که تا نزدیک قلل خود در زیر امواج سرکش آب نهان گشته بودند، با دره ها به بیشه زاران و جنگل بدل شدند.

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:47 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش پنجم

اژدهایی جوان و نیرومند که بال های گسترده تر و عالم افروزتر از اشعه خورشید داشت، همچنان تا قصرهای آسمانی خاقان زرد، بال افشان بالا گرفت، زیرا تقدیر چنین خواسته بود که از تبار و گوهر کیون، خدایی به فریاد آفریدگان ستمدیده زمین رسد. این آفریده شگرفت، باری همان ((یو))ی بزرگ بود که می بایست عالم را از بلای سیل رهایی بخشد.

وی در پیشگاه خاقان زرین، فرمانروا و آفریننده آسمان و زمین، سر به تعظیم فرود آورد و زمین را بوسه داد و گفت :

((از نیای برزگ و خداوندگار توانا، این نبیره خردسال با فروتنی و خواهش درخواستی دارد، آیا ذات همایونش فرمان سخن گفتن می دهد؟))

خاقان زرین در حالی که به مهر در سیمای نبیره مهربان می نگریست، لیکن شکوه خدایی اش اقتضای آشکار ساختن آن را نداشت، اشاره کرد که: ((چه میخواهد!))

یو گفت:

((آیا هنگام آن نیامده است که به درماندگی و ناتوانی آدمیانی که سال های سال است رنج می برند و گروه ها گروه از پای در می آیند، ببخشایند؟ و خواهش مرا با خرد بی کرانه خود و مهربانی بی پایان خدایی خویش، پذیرا گردند؟))

خاقان زرین که درخواست نبیره خود را بسیار به جا می دید و می دانست که کنگ کنگ، روان توفان، به راستی، بسی بیش از حد مردم را رنج داده و ستمگری را از اندازه گذرانیده است، آن چنان که به جز گروهی بسیار اندک از آفریدگان ستمدیده برجای نمانده است، یو را فرمان داد: ((درخواستت پذیرفته شد))

سپس به لاک پشت، همان لاک پشتی که به همراه جغد شاخدار، کیون را در ربودن خاک جادو راهنمون گشته بود، اشاره کرد و گفت: ((به همان اندازه که لاک این لاک پشت، جای برای خاک سحرآمیز دارد، برگیر و ویرانی ها را هرچه زودتر از میان بردار))

یو، شادمانه، خاقان زرین را نماز برد و بر اژدهایی بالدار که در برابرش سر فرود آورد، برنشست. اینک او همه نیروهای پدر خود (کیون) را که گناهش بخشوده شده بود و به وی انتقال یافته بود، داشت. میان به یاری مردم و دیگر آفریدگان استوار کرد. خاک جادو به هرجا که زمین در زیر امواج خروشان آب فرورفته بود، ریخته شد. در اندک مدتی، آبها را در خود فرو برد و زمینی نیرومند و پر برکت در پیش چشم مردمی که شگفتی زده می نگریستند و به شادی اشک می باریدند، سربرآورد ... دشتها به مرغزاران سرسبز و کوهسارانی که تا نزدیک قلل خود در زیر امواج سرکش آب نهان گشته بودند، با دره ها به بیشه زاران و جنگل بدل شدند.

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:46 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش چهارم

چااو، جونگ، همچنان سر در پی کیون نهاد و سرانجام وی را در دره کوهسار پر گرفتار ساخت و بکشت. جاودانه ای که به تبار گوهر، از دودمان خداوند خاقان زرد آسمانی باشد و نامیرا با قدرت خدایی، اگرچه یک چند بتوان وی را تحریک بازداشت، لیکن همانند با اقیانوسی بی کرانه است که هرگاه به یک چشم انداز، آن را آرام همچون آب و آیینه بنگری، در کرانه ها و چشم اندازهای دیگرش، تلاطم و جنبش همچنان برقرار نخستین، و ساحل ها سیلی خور امواج او. کیون نیز چنین بود و به پندار روان آتش که وی را از پای در آوره بود، روزگاری آرام چونان آرامش پیش ار توفان سرد و خاموش برجای ماند.

لاجرم، پنهان در این آرامش و سکون، زندگی، همانند با آتشی که هرگز نمی میرد، به خاموشی در درون وی زبانه می کشید. این نیرو و قدرت بلندگرایی از یک سو، و شفقتی خدایی که همواره وی را به یاری ستمدیدگان، محنت رسیدگان و درماندگان می خواند از دیگر سو، در وجود سرد و خاموش کیون به جنبش و تلاطم درآمد و آن عاطفت عظیم و بی پایان که وی را پیوسته از درون به یاری مصیبت دیدگان و بی نوایان از بی گناه و گناهکار فریاد می زد و هرگونه بردباری و تحمل را در وی از میان می برد، چندان نیرومند بود که مرگ و تسلیم گشتن به مرگ را نابود ساخت، زیرا پس از آنکه خاک جادو را دیگر باره به دفینه نخستین برگرداندند، سیل و توفان با شدت و شتابی هزاران بار بیش، بر سر آفریدگان فرو ریخت و به یکدم هرچه کشته بودند، از میان برداشت و هرچه رشته بودند، پنبه شد و مرگ و سیل و زلزله و توفان تا آخرین پناهگاه مردم و دیگر آفریدگان بالا گرفت که همانند با غولانی سیری ناپذیر، ویران می ساختند و فرو می خوردند.

ناله و فریاد مردمی که از نهیب عفریت مرگ، در هر سوی عالم، بالا می گرفت، و به احتضار می نشست، با درد و داغی اندوهبار در وجود کیون هنگامه افکند، و دیگر بار، وجود سرد و خاموش وی، عرصه فغان و غوغای هزاران آفریده از پروانه تا باز، از سمور تا گرگ و ببر و پلنگ و از مورچه تا پیل و سرانجام گروه انسان ستمدیده گشت. هر ناله که از هر دلی برخاست، همچون فریادی خروشان در عرصه وجود، گرم عرصه پیمایی شد و رفته رفته چندان بالا گرفت و نیرومند شد که گذشت زمان، نه تنها همین کالبد وی را نفرسود و از میان برنداشت، بلکه همچنان وی را تازه تر چونان آفریدگاری پرحشمت و باشکوه که به خوابی دیرینه فرو رفته است، نگاه داشت. خوابی که در پهنه آن، رویایی سراسر هنگامه و هراس انگیز جاری بود، و چنان جانسوز که یکدم وجدان خدایی کیون را آسوده نگذارد. جریان زندگی پایان ناپذیر کیون از یک سو، همعنان با آرزوهای نیرومندی که هردم در پی آن بود تا به فریاد بشر ستمدیده رسد، همعنان نیروی آفریننده بلندگرایی و جاه جویی، خردک خردک در وجود او، نهال خدایی دیگر جوانه زد و لحظه به لحظه ببالید و برآمد و کران هستی او را فراگرفت و کودکی پدید آمد پسر، که همه نیروهای جاودانگی و گوهر خدایی و کمال کیون در وی زندگی آغاز کرد. آغازی سراسر آغاز، کیونی دیگر، جوان و نیرومند، چندان نیرومند که بارقه های زندگی بخش وی همچنان کالبد خاموش و سرد کیون را تازه تر و تباهی ناپذیرتر، برجای نهاده بود. بی هیچ تردید، حادثه ای در شرف تکوین بود که خاقان زرد را با همه جلال و جبروت به هراس افکند. گذشت هفته ها و ماه ها پس از سه سال نتوانسته است پیکر کیون را بفرساید و چنان نماید که جریان زندگی و حیاتی پایان ناپذیر، همچنان در پیکر کیون گرم جنبش و تلاطم است. این هشداری بود، که نه همین جادوانان آسمانی، که سرور آنان (خاقان زرد) را بر آن داشت که از این پیش که دشمن بر وی چاشت کند، او بر دشمن شام کرده باشد. لاجرم برآن شد که پیکر خاموش کیون را یکسر از میان بردارد، لیکن این مهم را تدبیری اندیشید. زندگی سوزتر، فرمان داد تا یکی از جاودانان، پیکر کیون را یکسر نابود کند و از برای انجام این مهم، شمشیر خدایی و نام آور خود ((و-یو)) (W.U) را که هیچ نیرویی را یارای مقابله با آن نبود، برمیان بندد و در اقصای قطب به فراز کوهسار ((پر))، فرود آید. فرمان، بی درنگ انجام گرفت. شمشیر بر پیکر مدهوش کیون درخشید و آن را بند بند از یکدیگر گسست، لیکن خدایی جوان که از همه نیروهای کیون و گوهر خدایی وی پدید آمده و در کنار وی بالیده بود، در وی به کمال خود رسیده بود. هنگام آن که کیون جوان از جای برخیزد و چنین شد اژدهایی باشکوه از پیکر کیون جدا گشت و به سوی گنبد نیلگون سپهر به پرواز در آمد.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:45 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >