سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] تنگ چشمى همه بدیها را فراهم گرداند و مهارى است که به سوى هر بدى کشاند . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

 

میمون و کوسه ماهی

 

سال ها پیش از این، میمونی در ساحل دریا روی یک درخت انبه زندگی می کرد. درخت، آن قدر انبه داشت که می توانست یک گله فیل را هم البته اگر وجود داشت! سیر کند.

میمون هرگز برای بازی یا پیدا کردن غذا به مرزعه، جنگل و یا جای دیگری نمی رفت. بلکه از صبح تا غروب میان شاخه های درخت انبه بازی می کرد. زمانی هم که خسته می شد، برای استراحت روی شاخه مورد علاقه اش می نشست و چند انبه تازه و آبدار می چید. اگر گرسنه اش بود، آن ها را می خورد و اگر نبود، همه را یکی یکی در دریا می انداخت و از تماشای شلپ شلوپ کردن آن ها لذت می برد. موج های کوچک و پی در پی که بر اثر افتادن انبه ها در آب ساکن، آبی و آفتابی به وجود می آمد به راستی زیبا و دیدنی بود!

از سوی دیگر، کوسه ماهی ای هم که عادت کرده بود در آن نزدیکی شنا کند و زیر نور آفتاب گرم شود، از این رفتار میمون خوشش می آمد. هرگاه انبه ترو تازه ای به درون آب می افتاد، با اشتها آن را می خورد و می گفت: ((هووووووم م! به! به!)) خوردن انبه برای کوسه ماهی که همیشه ماهی، و گاهی نیز ستاره دریایی به عنوان دسر!- می بلعید، واقعاً لذت بخش بود! او حتی به خودش زحمت نمی داد که هسته انبه ها را بیرون بیندازد! چون موجودی که می تواند انسان؛ و اگر پیش بیاید، میمونی را درسته ببلعد، چه نیازی دارد که هسته انبه را بیرون بیندازد؟

به هرحال میمون انبه ها را پرت می کرد و کوسه ماهی آن ها را از توی آب گرفته و می خورد. چیزی نگذشت که در اثر همین بده و بستان، آن ها باهم دوست شدند.

تا این که روزی ...، بنا به ضرب المثل ((جواب خوبی را باید با خوبی داد))، کوسه ماهی تصمیم گرفت که محبت های میمون را به روش کوسه ای خود جبران کند! بنابراین سرش را از آب بیرون آورد، آرواره هایش را باز کرد و گفت: ((آقای میمون! انبه هایت واقعاً خوشمزه هستند و من خیلی دلم میخواهد که یک جوری از تو تشکر کنم. راستی، چرا از درختت پایین نمی آیی تا تو را پیش افرادم ببرم؟ در آن صورت می توانی از نزدیک ببینی که مهمان نوازی کوسه ای واقعاً چطوری است!))

میمون گفت: ((اما مشکل خیس شدن موهای تنم را چه طوری حل کنم؟ می دانی که ما میمون ها اصلاً دوست نداریم خیس شویم. نه! نه! متشکرم! به نظر من دریا فقط برای این خوب است که کسی در آن انبه بیندازد و شلپ و شلوپش را تماشا کند. وگرنه به درد شنا کردن نمی خورد.))

کوسه خود را کمی بیش تر به سطح آب نزدیک کرد و گفت: ((اگر مشکلت این است، من آن را حل می کنم. تو فقط از آن بالا روی پشتم بپر و باله ام را محکم بچسب! بهت قول می دهم که چنان در سطح آب شنا کنم که تا پایان سفر یک ذره هم خیس نشوی. امیدوارم که دیگر حرفی نداشته باشی. درضمن، لابد می دانی که هیچ خوشم نمی آید جواب منفی بشنوم!!))

میمون که بهانه دیگری به ذهنش نمی رسید به ناچار قبول کرد و گفت: ((خوب باشد)). از درختش پایین پرید و برای آن که موج های ساحلی خیسش نکنند، شروع کرد به جست و خیز کردن به این سو و آن سو. چند لحظه بعد کوسه ماهی خود را به ساحل رساند و میمون بی آن که خیس شود، بر پشت او سوار شد.

کوسه ماهی گفت: ((آماده؟ محکم بنشین!)) و با یک ضربه سریع دم، به سوی خلیج بنین راه افتاد. کوسه ماهی شنا می کرد و میون برای حفظ تعادل خود، باله او را محکم نگاه داشته بود. امواج دریا می چرخیدند و سر و صدا می کردند. میمون به پشت سرش نگاه کرد و دید که درختش کوچک و کوچک تر و سپس ... کاملاً از دیدش محو شد. اکنون آن ها وسط دریا بودند؛ جایی که تا چشم کار می کرد به جز سطح آب که کج و معوج می شد، هیچ چیز دیده نمی شد.

میمون با دلواپسی پرسید: ((آن جا ... خیلی ... دو ... دور است؟))

زیرا حالا نه فقط از نگرانی و دریا گرفتگی به شدت کلافه شده بود، بلکه ترانه دریانوردان قدیمی به یادش آمده بود و مدام در ذهنش تکرار می شد: ((خلیج بنین، خلیج بنین، برای شکار کرده کمین!))

کوسه ماهی با دندان های به هم فشرده گفت: ((نه! اصلاً دور نیست. فقط موضوعی هست که باید بهت بگویم. خودت می دانی که چه دوست خوبی برای من هستی! اگر نبودی، هرگز این موضوع را با تو در میان نمی گذاشتم. حقیقت این است که رئیس ما، رئیس سارکین، کوسه ماهی سوم، به سبب بیماری عجیبی در حال مرگ است. ما هر دارویی که فکرش را بکنی؛ از روغن کبد ماهی گرفته تا جوشانده دریایی به او داده ایم. اما هیچ کدامش اثر نکرده است. حالا تمام امیدمان به یک داروی دیگر است)).

میمون که هنوز باله کوسه ماهی را محکم چسبیده بود، پرسید: ((چه دارویی؟))

((قلب میمون! رئیس سارکین باید قلب میمون بخورد. این، تنها داروی درد اوست و من مطمئنم که تو قلبت را از ما دریغ نمی کنی. درست است؟))

میمون گفت: ((خیلی خوشحالم که بتوانم کمکی بکنم. فقط ... فقط ... نمی دانم جناب کوسه! من چطور می توانم قلبی را که همراه نیاورده ام به کسی ببخشم؟))

کوسه ماهی فریاد کشید: ((چی؟ قلبت را با خودت نیاورده ای؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟))

((خوب ... لابد نشنیده ای که ما میمون ها قلب مان را در محل خواب مان آویزان می کنیم. شاید این کار، کمی غیر عادی به نظر برسد، اما از من نپرس که پس چرا این کار را می کنیم؛ چون این یک رسم قدیمی است. می دانی ... ما فقط شب ها از قلب مان استفاده می کنیم. اگر زودتر درباره رئیست حرف زده بودی، خیلی راحت می توانستم آن را با خودم بیاورم. ولی حالا ... خیلی حیف شد!))

کوسه ماهی دندان قروچه ای کرد و نالید.

میمون گفت: ((حقیقت، همین است که گفتم، حتی حاضرم قسم بخورم که قلبم همراهم نیست! البته تو می توانی به راهت ادامه بدهی و در مقصد مرابکشی. اما ... اما فقط مجسم کن که وقتی افرادت سینه ام را باز کنند و ببینند قلبی درآن نیست، چه حالی می شوند! تازه ... بقیه کوسه ماهی ها درباره ات چه فکری می کنند؟! هیچ دلم نمی خواهد که پیش رئیست سرافکنده بشوی؛ مخصوصاً حالا که او در شرایط بحرانی است. من فقط به خاطر ارادت خاصی که به تو دارم این حرف را می زنم، بدان که ...))

کوسه ماهی با مجسم کردن آن صحنه غیر منتظره و رفتار بی رحمانه افرادش، فریاد کشید: ((وای! وای! چه کار کنم؟))

میمون پیشنهاد کرد: ((باید به خشکی برگردیم. چاره ای دیگر نیست. به آن جا که رسیدیم فوراً قلبم را از جایی که آویزان کرده ام، بر می دارم و می آورم. نگران نباش! زیاد طول نمی کشد.))

کوسه ماهی به شنیدن توصیه مسافرش، دور زد و به سوی ساحل برگشت. پس از پشت سر گذاشتن امواجی بی شمار، درخت محبوب میمون از دور نمایان شد. خوشه های سبز و انبوه انبه از درخت آویزان بود و نور خورشید مانند نوارهایی رنگارنگ سرتاسر خوشه ها را پوشانده بود.

هنگامی که کوسه ماهی آن قدر به ساحل نزدیک شد که شکمش به شن ها خورد، میمون از پشت او پایین جست و گفت: ((جناب کوسه! نگران نباش! الان می روم و به محض آن که قلبم را برداشتم، بر میگردم)). به سرعت از روی شن ها گذشت و خود را به خانه درختی اش رساند.

کوسه ماهی به انتظار برگشتن میمون و به امید قول او، شروع کرد به دور زدن در آب. اما قول میمون درباره ((رفتن و برگشتن)) تنها به ((رفتن)) ختم شده بود و ظاهراً از ((برگشتن)) خبری نبود!

کوسه ماهی که چاره ای نداشت، بازهم صبر کرد. زیرا اگر پا می داشت می دانست که چطور میمون را به چنگ بیاورد! ولی با داشتن یک باله و یک دم؛ که در خشکی به دردش نمیخورد، چه کار می توانست بکند؟

یک ساعت گذشت. کوسه ماهی هنوز داشت در آب های نزدیک ساحل می چرخید. دمش درد گرفته بود، معده اش قار و قور می کرد و سرش کاملاً گیج می رفت. از همه بدتر، اگر میمون به زودی بر نمی گشت، فرصت طلایی از دستش می رفت. کوسه ماهی به رئیس سارکین و نیز به تنبیهی که در انتظارش بود فکر کرد. مطمئن بود که در هر صورت، وقتی برگردد؛ خواه رئیس سارکین مرده باشد و خواه نه، به شدت تنبیه خواهد شد! بنابراین فریاد کشید: ((هی! میمون! نگاه کن، ببینم. تا کی میخواهی منتظرم بگذاری؟ مگر نمی دانی که هر لحظه امکان دارد رئیس مان بمیرد؟ بالاخره قلبت را پیدا کردی یا نه؟))

صدای میمون از جایی امن، در میان شاخه های درخت بلند شد: ((که این طور! پس خیال می کنی که من احمقم؟ آره؟!))

او که دریا گرفتگی اش تقریباً برطرف شده بود و شاد و سرحال، داشت انبه می خورد، ادامه داد: ((فکر می کنی که متوجه حقه کوسه ایت نشدم؟ نه؟! پس حالا آن قدر توی دریا دور بزن که دمت کنده شود! به جهنم! چون من نمی آیم. تو هم بهتر است که بزنی به چاک! برو که می خواهم انبه ام را بخورم. اما راستی ...! در مورد قلبم ...! قلبم جایی آویزان نیست، توی سینه ام، درست سرجایش است. گمان کردی که خیلی راحت آن را به تو تقدیم می کنم هان؟ هرگز! کور خوانده ای! من احمق نیستم. تازه ...، نه فقط قلبم را به تو نمی دهم بلکه از این به بعد دیگر از انبه هم خبری نیست!))

کوسه ماهی درنده خو و بی رحم چاره ای ندید جز آن که به وسط دریا برگردد. از آن زمان، سال ها گذشته است و کسی نمی داند که در بازگشت، تنبیه شد یا نه. و یا میمون باز هم انبه ای توی دریا انداخت یا نه. فقط می دانیم که میمون، از جان سالم به در بردن خود، درسی ارزنده گرفت.

***

به همین علت است که هرگز نمی بینید میمونی در آب دریا قدم بگذارد، و یا ... کوسه ماهی ای انبه بخورد!

 

 

منبع : حقه بازها (افسانه هایی از آفریقای غربی)

به روایت : مارتین بنت

ترجمع : پروین علی پور

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/10/22:: 11:16 عصر     |     () نظر

 

و چند دقیقه بعد، هردو کنار ظرف شسته و تمیز نشسته بودند تا از خوردن غذایی که دفعه قبل از آن محروم شده بودند لذا ببرند؛ مخصوصاً که حالا گرسنه تر از پیش بودند. آوکادوها کاملاً از بین رفته بود و تا برداشت محصول بعدی هم، خیلی مانده بود!

لوسیا دوباره همان غذاهای قبلی را به اضافه شربت خرما سفارش داد. و همسرش دوباره همان ورد جادویی را به زبان آورد: ((آهای ظرف سحرآمیز! غذا بیار تند و تیز!))

خوب ... بقیه ماجرا روشن است!

لیوک در حالی که از شدت ناامیدی بالا و پایین می جست، یک بار دیگر راه خانه باد را در پیش گرفت و همین که به آنجا رسید، فریاد کشید: ((آهای! ابله پیر پر فیس و افاده! تو یک کاسه بی مصرف را به من دادی! لابد خیال می کنی که می توانی سرمن کلاه بگذاری! نخیر! برای سومین و آخرین بار بهت می گویم، نه! نه! نه!))

باد که اتفاقاً داشت ساندویچ اکسیژنش را میخورد، با شنیدن صدای آشنای خرگوش صحرایی پیش خود گفت: ((هوووووووم! انگار موضوع دارد جدی می شود. پس لیوک گمان می کند که من با هارت و پورت یک خرگوش صحرایی عقب نشینی می کنم؛ آن هم در غار خودم! نه! از این خبرها نیست. حالا دیگر وقتش است که به دوست گوش گنده و بددهنم یاد بدهم که پایش را از گلیمش درازتر نکند!))

بنابراین به سمت لیوک وزید و گفت: ((هی خرگوشک!صداایت رااا پااایین بیاااور! مگر تو خسااارتت را نمی خواااهی؟ بسیااار خوب! صبرکن تا عصااای چوبی رااا برااایت بیاااورم. کااافی است که فقط به آااان بگویی، آهای چوب! تااا میتونی بکوب! بکوب! بهت قول می دهم که این یکی، مثل آن دو تااای دیگر نیست و کااارش راااخوب انجام می دهد. این دفعه هرچه رااا بخوااهی به دست می آوری. فقط صبرکن و ببین.))

لیوک غرغرکنان گفت: ((باشد! اما امیدوارم که این دفعه قولت، قول باشد؛ وگرنه حسابی به دردسر می افتی؟ دارم بهت اخطار می کنم!)) و عصا به دست، عازم خانه شد. باد نیز با سوت زدن با او خداحافظی کرد.

چیزی نگذشت که لیوک گرسنه اش شد. بنابراین در آشپزخانه ذهن خود انواع غذاهای مطبوع؛ از خوراک مرغابی و سوپ بادام زمینی گرفته، تا کیک شکلاتی با تزئین خامه و میوه را کنار هم ردیف کرد. سپس معده گرسنه اش پیام گرسنگی اش را به مغزش فرستاد. در نتیجه، لیوک مانند فرمانده ای کوچک فرمان داد: ((آهای، چوب! بکوب! بکوب!))

و چوب که گویی ناگهان جان گرفته بود، خبردار ایستاد و بعد خود را از دست لیوک بیرون کشید. آنگاه در برابر بهت و حیرت خرگوش صحرایی، به جای دادن غذاهای خوشمزه، شروع کرد به زدن او! حالا نزن و کی بزن! درست مانند آن چه که در فیلم های کونگ- فویی دیده می شود، ضربه، پشت ضربه بود که به پیشانی، دست ها، پاها، شکم و کمر لیوک وارد می شد!

اما این، چوب معمولی نبود؛ بلکه واقعاً چوبی سحرآمیز بود که سال ها در ژاپن آموزش سری دیده بود!

خوب ... پیداست که لیوک در آن شرایط، دیگر به فکر غذاهای مورد علاقه اش نبود و حتی حاضر بود یک ظرف پر از فوفو را در مقابل زرهی که بدنش را از ضربه های چوب در امان نگه دارد، بدهد!

اما چوب هنوز ((هاااا، هوو!)) می کرد و روی همان یک پایش این سو و آن سو می جست و با دقتی شگفت انگیز، به گوش های رادار مانند لیوک ضربه می زد تا او را به عقب نشینی وادارد. سرانجام نیز با ضربه ای به لب بالایی لیوک، کارش را کامل کرد؛ ضربه ای که علامتش روی لب بالایی لیوک بیچاره، و حتی خرگوش های صحرایی امروزی مانده است.

به هرحال لیوک که دید نمی تواند از پس ضربات چوب یا عصای سحرآمیز برآید، تصمیم گرفت که فعلاً کوتاه بیاید. بنابراین در حالی که چوب ((ها)) و ((هو)) کنان دنبالش می کرد، با سرعت دوید تا خود را به نزدیک ترین ساحل رود برساند. اما هرکار که می کرد؛ می جست، می دوید، می خزید، پنهان می شد، جاخالی می داد، گوش هایش را به عقب می برد که سرعت بگیرد، نمی توانست از شر چوب خلاص شود! سرانجام ناگزیر شد خود را در کوچک ترین شکافی که پیدا کرد، پنهان کند. اکنون در یک سو لیوک بخت برگشته بود، و درست در سی چهل متر آن سوتر عصای سحرآمیز، که هنوز بالا و پایین می جست و منتظر بیرون آمدن لیوک بود!

دو سه ساعت به همین صورت گذشت تا آن که باد، سوار بر اتوبوس تهویه دار خود به آن جا رسید و از پنجره اتوبوسش صدا زد: ((بسیااار خوب لیوک! فعلاً براایت بس است! گمااان می کنم که درس خوبی گرفتی.))

لیوک نفس نفس زنان، در حالی که مواظب شکاف لب بالایی اش بود، گفت: ((بله! بله! من دیگر شکم پرست و طمع کار نمی شوم ...))

یا دست کم تا مدتی ...!

 

 

پانوشت :

- آوکادو : میوه ای است شبیه گلابی بزرگ، چرب و به رنگ سبز روشن که هسته ای درشتی دارد.

- جمبو جت : هواپیمای غول پیکری که میتواند در هر پرواز، چند صد مسافر را جابه جا کند.

- فوفو : یکی از غذاهای محلی آفریقایی است که ماده اصلی اش ریشه غده ای و پرنشاسته گیاهی به نام مانیوک است.

- فرنی : نوعی غذای آبکی است که معمولاً با شیر و آرد برنج تهیه می شود.

- کرم کارامل : نوعی دسر است که با شیر و شکر و تخم مرغ درست می شود.

- یرقان : نوعی بیماری است که یکی از علامت های مشخصه اش زردی سفیدی چشم و نیز پوست بدن است.

- ژیگو : غذایی است که از ران گوسفند تهیه می شود.

- کونگ فو : نوعی دفاع بدون اسلحه.

 

 

منبع : حقه بازها (افسانه هایی از آفریقای غربی)

به روایت : مارتین بنت

ترجمه : پروین علی پور

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/10/22:: 11:12 عصر     |     () نظر

 

باد و باغ لیوک

((هوووووووووووو!))

باد، در غارش هوهو می کرد. پاهای نامریی اش را به زمین کشید. ریش نامریی اش را شانه کرد. دندان های نامرئی اش را مسواک زد. صبحانه اش را که یک فنجان نامریی اکسیژن بود، سرکشید. و سپس ... تصمیم گرفت که در اتوبوس هوایی نامریی اش که در غار پهلویی بود سوار شود و به گشت و گذار بپردازد.

صدایی بلند برخاست و اتوبوس راه افتاد. لحظه ای بعدباد، پیچان و چرخان، با سرعتی فراوان از میان جنگل باران می گذشت.

برگ ها خش خش کردند. آب ها موج برداشتند. موها پریشان شدند. پیچک ها جنبیدند. میوه ها بر شاخه های درختان تاب خوردند و گرد و غبار رقص کنان در هوا به گردش درآمد.

مرغ مینا احساس کرد آشیانه اش در زیر بدنش می لرزد. میمون دم کوتاه، حیرت زده دستی به چانه خود کشید و سر جغد سیصد و شصت درجه به دور گردنش چرخید. اتوبوس تهویه دار، چنان به سرعت می گذشت که همه چیز را به حرکت در می آورد! پشت سرش تمام جنگل از جمله باغ لیوک، خرگوش صحرایی، که درخت با ارزش آوکادو در وسطش بود، در حال رقص و پیچ و تاب بود.

آه! آوکادوها! آوکادوهای سبز و خوش مزه، خوشه خوشه از درخت آویزان بودند و مانند آونگ تاب می خوردند. آن ها تا دو هفته دیگر کاملاً می رسیدند و آماده چیدن می شدند. درون آوکادوها نرم و شیرین و طلایی، و بیرونشان صاف و گرد مثل ... مثل ...

دهان لیوک از فکر آوکادوها آب افتاد! البته او نمی توانست آن ها را همان موقع بخورد، اما بعداً؛ پس از رسیدن سهم خودش را تمام و کمال می خورد. در واقع لیوک حساب دانه دانه آوکادوها را داشت : چهارصدتا از آن ها سهم خودش بود، دویست تا مال همسر شکمو و پرخورش و بیست تای باقی مانده نیز سهم میهمان های ویژه و مهمی بود که نمی شد عذرشان را خواست!

اکنون با این اوصاف، مجسم کنید وقتی لیوک دید که باد با سرعت دویست کیلومتر در ساعت از باغش می گذرد، درخت با ارزشش را از ریشه تکان می دهد و میوه هایش را طوری به زمین می کوبد که خرد و خمیر می شوند، چه قدر عصبانی شد!

محصولی که تا چند لحظه پیش، صحیح و سالم از درخت آویزان بود و داشت در آفتاب می رسید، حالا از برکت عبور باد، کاملاً له، و روی زمین پراکنده شده بود تا موش صحرایی آن را به خانه اش ببرد و سر فرصت نوش جان کند! چه حادثه ای! آن هم ناگهانی، بی خبر و بدون هشدار قبلی! آیا باد ذره ای از لیوک یا دست کم از شکم او خجالت نکشیده بود؟! لعنتی!

و حالا ... لیوک، پرفسور شکم پرستی از دانشگاه جنگل، با ناراحتی داشت مسأله را برای همسرش، لوسیا، توضیح می داد : ((ببین، عزیزم، این طوری نمی شود. تا الان باد، ده دفعه سوار بر اتوبوس هوایی اش، با سرعت از توی باغم گذشته و تمام محصولم را؛ طوری که انگار ارث پدرش است، حیف و میل کرده! اسم این کار، جز وحشی گری و رانندگی کاملاً خطرناک چیه؟ هان؟ خیال نکن که این دفعه هم کوتاه می آیم! نخیر، عزیزم! نه! تصمیم دارم در مقابلش بایستم، آره! در واقع اگر دستم بهش برسد، دمار از روزگارش در می آورم! من ... من ...))، اما از شدت عصبانیت نتوانست حرفش را تمام کند و تازه ... چیزی نمانده بود که از صندلی اش بیفتد.

لوسیا همسرش را روی زمین گذاشت و گفت: ((دستم بهش برسد، یعنی چه؟ این حرف ها چیه؟ مگر نمی دانی که باد، باد است ...))

((درست! درست! اما در هر صورت باید خسارتم را جبران کند. باید جبران کند، می شنوی؟))

لوسیا گوش های به شدت تیز و حساسش را پایین آورد و گفت: ((عزیزم! من که در شنیدن مشکلی ندارم! معلوم است که می شنوم!))

((منظورم این است که چرا در حالی که ما داریم گرسنگی می کشیم، موش های صحرایی، مورچه ها و سوسک های حمام باید محصول مان را بخورند؟ آه! آه! از فکرش معده ام درد گرفته است. آره ...! آره ...! حتی اگر مجبور باشم تمام راه خانه باد را یک سره بدوم ...))

لوسیا گفت: ((بفرما، بفرما، پس چرا نمی روی؟))

لیوک گفت: ((چرا نمی روم؟ هاهاها! می روم! آره همین الان می روم!)) و بدون خداحافظی درست و حسابی از خانه بیرون جست.

لیوک چندین روز آفتابی و چندین شب مهتابی در جنگل پیش رفت و رفت ... تا به دورترین حاشیه جنگل رسید. آن سوی جنگل، دشتی بی کرانه بود و آن سوترش، خانه باد.

لیوک که برای سریع تر دویدن، گوش هایش را به عقب برده بود، همچنان به پیش می تاخت و با یادآوری آوکادوهای نازنینش به خود می گفت: ((خیلی دردناک است؛ اما عیب ندارد. باد خسارتم را جبران می کند. جبران می کند.))

سرانجام در حالی که دست ها و پاهایش از این سفر طولانی درد گرفته بود به غار باد رسید. از پشت پرده ای از تار عنکبوت صدایی می آمد: خُرررررررررررر، پْف ف ف ف! خُرررررررررررر، پْف ف ف ف ف ف!

باد، در خواب با صدای بلند خُر و پْف می کرد. صدایش آن قدر بلند و محکم بود که انگار موتور چندین هواپیمای جمبوجت را، همزمان روشن کرده باشند!

لیوک به سایه های خیالی رو کرد و فریاد کشید: ((آهای، باد! بیدار شو! من هستم؛ لیوک، تیزپاترین خرگوش صحرایی! با آن که نمی بینمت، می دانم که آن جایی!))

خُر و پْف های منظم باد، نامنظم شد. سپس آهنگ شان تغییر کرد و بعد کاملاً متوقف شد.

لیوک در همان حال که گوش هایش را تیز می کرد تا هرصدایی را بشنود، ادامه داد: ((حالا خوب گوش کن! کاری که تو کردی اصلاً درست نبود. هیچ می دانی که خانواده من به علت بی توجهی تو در رانندگی، دارند از گرسنگی هلاک می شوند؟ مگر پیاده ها حق حیات ندارند؟ پس چرا هر روز سوار اتوبوس هوایی ات می شودی و آوکادوهای مرا، حتی قبل از آن که بتوانم نوبرشان کنم به زمین می کوبی؟ چرا؟ در هر حال ...، حالا آمده ام که ... خسارتم را بگیرم.)) باد که از سماجت و یک دندگی لیوک خبر داشت، صبر کرد تا فریاد اعتراض او فروکش کند. بعد گفت : ((بسیاار خوب، لیوک! تو خسااارتت رااا میگیری. نگرااان نباااش. خودت می داااانی که من عاااشق سفر هستم. به قطب شمااال، قطب جنوب، هونولولو، هاااوااایی، ترکیه ... و هرجااا که فکرش راا کنی سر زده ام.)) سپس نفسی تازه کرد و ادامه داد : ((امااا دفعه قبل که از ترکیه بر میگشتم، قاالیچه ای بااا خودم آااوردم ...))

((قالیچه؟ به من چه؟ این به خسارت من چه ربطی دارد؟))

باد گفت : ((بگذااار حرفم تمااام شود. این از آاان قالیچه هاااای معمولی نیست؛ قااالیچه ای سحر آاامیز است.))

او در حین صحبت کردن صورت لیوک را نوازش می داد. اما معلوم بود که لیوک هنوز راضی نشده است.

((بله ... یک قااالیچه سحر آاامیز. هر وقت غذایی می خوااهی فقط باااید بهش بگویی، قاالیچه ی سحر آاامیز! غذااا بیااار تند و تیز! و قااالیچه فوراً چیزهااایی را که آاارزو کرده ای، براایت حاااضر می کند. حالااا ... راااضی شدی؟))

((خوب اگر واقعاً این طور است، باشد! فقط امیدوارم که خرف هایت باد هوا نباشد!))

باد قالیچه را از گوشه غار بیرون آورد، چند بار تکان داد و بعد به دست لیوک سپرد. لیوک، قالیچه به سر، در حالی که برای تندتر گذشتن زمان، به آرزوهایش فکر می کرد راهی خانه شد. اما ته دلش کمی نگران بود و می ترسید که مبادا ادعای عجیب باد، حقیقت نداشته باشد. بنابراین وسط راه ایستاد و تصمیم گرفت که قالیچه را امتحان کند. چون گذشته از اینها، کم کم داشت گرسنه اش هم می شد.

لیوک پس از آن با چشم های باز و گوش های تیز، دور و برش را پایید و مطمئن شد که کسی در آن حوالی نیست، قالیچه را روی زمین پهن کرد و گفت : ((قالیچه سحر آمیز! غذا بیار تند و تیز!)) و در دل غذاهای دلخواهش را نام برد.

در یک چشم به هم زدن، بوی خوش ادویه بلند شد و پیشخدمت های نامریی شروع کردند به آوردن غذاهای مختلف! قالیچه سحرآمیز، برخلاف تمام قوانین طبیعی و علم تغذیه توانسته بود آرزوهایش را برآورده کند!

اکنون در مقابل او خوشمزه ترین غذاهایی که او یا هر کسی می توانست آرزو کند، چیده شده بود! کپه فوفو که رویش با میگو پوشانده شده بود، ذرت شیرین، دانه های گیاهی مختلف، و مقداری سوپ غلیظ و مقوی. تازه ... همه اینها فقط غذاهای اصلی بودند. برای دسر، فرنی با شیره قند، کرم کارامل و شربت خرما آماده شده بود. آه! پس ...، از این قالیچه، این همه کار باور کردنی نبود. اما حقیقت داشت؛ زیرا لیوک داشت با چشم های خودش می دید! بنابراین دیگر لازم نبود چیزی از قالیچه بپرسید. فقط با اشاره دستش حسابی از او تشکر کرد. البته قالیچه در جوابش چیزی نگفت، ولی لیوک ناراحت نشد. چون می دانست که قالیچه ها، حتی اگر سحرآمیز باشند، به هرحال محدودیت هایی هم دارند!

در هر صورت لیوک آنقدر خورد و خورد و خورد که شکمش دو برابر اندازه همیشگی اش شد. سپس با شکم پر و سنگین قالیچه را لوله کرد، با مهربانی نوازشش کرد و دوباره آن را روی سرش گذاشت و راه افتاد.

لوسیا، دست به سینه دم در خانه منتظرش بود.

((همسرم! چرا این قدر دیر کردی. فکر کردم که دیگر نمی خواهی برگردی!))

((عزیزم! دیگر از این فکرها نکن! فقط نگاه کن، ببین برایت چه هدیه ای آورده ام. این یک هدیه معمولی نیست؛ یک هدیه سحر آمیز است!))

لوسیا در حالی که به قالیچه لوله شده نگاه می کرد، پرسید: ((هدیه سحر آمیز؟))

لیوک گفت : ((بله، بفرما!))

قالیچه را روی زمین گذاشت و باز کرد تا لوسیا بتواند آن را از نزدیک وارسی کند.

((عزیزم! فقط جمله سحر آمیز را بهش بگو و دیگر کارت نباشد! فوراً هر غذایی را که دوست داشته باشی برایت حاضر می کند! بله ... از این به بعد دیگر دنیا به کامت است!))

اما لوسیا که حاضر نبود روی آن قالیچه کثیف غذا بخورد، با اخم گفت: ((درست! این، واقعاً عالی است. اما انتظار نداشته باش که قبل از شسته شدن قالیچه، از روی آن یک لقمه غذا بردارم! ببین چقدر کثیف است! نکند می خواهی یرقان بگیرم؟!))

لیوک که نمی توانست مخالفت کند، حرف او را قبول کرد. بنابراین لوسیا قالیچه سحر آمیز را به رودخانه برد که بشوید. پس از آن که قالیچه سحرآمیز، درست مانند قالیچه ای معمولی شسته و خشک شد، لیوک و لوسیا کنارش نشستند تا حسابی از خود پذیرایی کنند!

لیوک با احساس غرور و افتخار بسیار گفت: ((لوسیا! عزیزم! تو چه غذایی سفارش می دهی؟ هرچه میخواهی بگو، تعارف نکن!))

((خووووب! گمانم بهتر است با یک غذای خوشمزه محلی؛ یعنی سوپ بادام زمینی شروع کنم. بعد هم دلم میخواهد یک غذای خارجی ... مثلاً ژیگو که پاریسی ها میخورند، بخورم. البته دسر هم میخواهم؛ از آن بستنی هایی که رویش شکلات است؛ از همان هایی که وقتی به دیدن برادرت در کالیفرنیا رفته بودی، خوردی!))

لیوک با زبان بازی گفت: ((اشکالی ندارد، خانم! امر شما اطاعت می شود!)) و جملات جادویی را درست طبق دستور باد به زبان آورد :

((قالیچه سحر آمیز! غذا بیار تند و تیز!))

پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه گذشت. لوسیا که سرو صدای معده اش در آمده بود، حوصله اش سر رفت.

لیوک کوشید تا دلگرمش کند.

((الان عزیزم! همین الان غذا حاضر می شود. خودت می دانی که تهیه چنان غذای تجملی ای چقدر وقت می گیرد. پس نباید انتظار داشته باشی که فوراً حاضر شود. شاید اصلاً پرواز پاریس تأخیر داشته است. یک کم دندان روی جگر بگذار ...))

اما بهانه لیوک هیچ کاری از پیش نبرد؛ زیرا نه قالیچه سحر آمیز ککش گزید، و نه اخم و تخم لوسیا کاسته شد. لیوک شروع کرد به نوازش قالیچه؛ هرچند که حالا نوازشش به اندازه قبل، محبت آمیز نبود! بعد، قالیچه را لگد زد! رویش پا کوبید! دوید! وسط قالیچه زانو زد و دعا کرد. کنار قالیچه نشست و به او التماس کرد. حروف کلمات جادویی را وارونه کرد : ((هچی لاق زیمار حس! رایب اذغ، زیت و دنت!)) ورد را به زبان ترکی، هندی، گجراتی، سواحیلی، عربی و بالاخره به یک دو جین زبان دیگر ترجمه کرد، اما انگار نه انگار!

حالا دیگر لوسیا واقعاً بی طاقت شده و سر و صدایش در آمده بود. بنابراین لیوک بی نوا در حالی که صدای شکوه و شکایت همسرش در سرش پیچیده بود، بار دیگر راهی خانه باد شد و همان مسیر قبلی را طی کرد.

سرانجام پس از پشت سر گذاشتن جنگل و دشت به خانه باد رسید و فریاد کشید: ((آهای، باد! ای دوره گرد پیر بد ذات! خیال کردی که می توانی خرگوش صحرایی، شاه حقه بازها، را فریب بدهی؟! آره؟ هرگز! هرگز! هر-گز-گز-گز-گز!)) و صدایش در سرتاسر غار پیچید.

لیوک ادامه داد : ((آن قالیچه سحر آمیز فقط یک بار به من غذا داد! داد! داد! داد!))

باد بی توجه به عصبانیت و سیخ شدن موهای پشت لیوک، آرام و نسیم وار جواب داد : ((خوب گوش گنده! اول موهاااای پشتت راااا بخوااابااان، بعد حرف بزن!))

((باشد! اما من خسارتم را میخواهم! هم! هم! هم!))

((نگرااان نباااش. تو خسااارتت رااا می گیری. اماااا امیدوااارم که قالیچه را نشسته بااااشی. می فهمی، یااا نه؟ چون فقط شستن باااعث از بین رفتن قدرت سحر آمیز آااان می شود.))

آه از نهاد لیوک برآمد! پس قالیچه به این علت به او غذا نداده بود!

باد دلسوزانه ادامه داد : ((حااالااا بیاااا، این ظرف رااا به جااایش بگیر. هر وقت چیزی می خواااهی، فقط بگو، آهااای ظرف سحرآاامیز غذااا بیااار تند و تیز. و دیگر کااارت نبااااشد!))

لیوک ظرف را روی سرش، بین گوش هایش قرارداد و دوباره به سوی خانه برگشت. اما بین راه مانند دفعه قبل تصمیم گرفت که هدیه باد را امتحان کند. بنابراین ظرف را روی زمین گذاشت و گفت: ((آهای ظرف سحرآمیز! غذا بیار تند و تیز!)) و ظرف بی آن که به ترجمه نیاز داشته باشد، برایش غذای فراوانی آماده کرد. لیوک در همان حال که از خودش پذیرایی می کرد، در دل گفت: ((راست می گویند که رنج بکش تا گنج بیابی!)) چون چنان ظرفی حتی بیش از گنج می ارزید. اکنون لیوک فقط بایست آن را به خانه می برد تا لوسیا هم به ارزش آن پی ببرد.

هنگامی که لیوک به خانه رسید، لوسیا عصبانی و نگران دم در منتظر بود.

((خوب، همسرم! این دفعه دیگر داستان از چه قرار است؟))

لیوک دوباره همه چیز را برایش شرح داد. و لوسیا دوباره مخالفت کرد و گفت: ((من ظرف سحرآمیز و غیر سحرآمیز سرم نمی شود! یعنی چه؟! من که نمی توانم توی این ظرف چرب و کثیف غذا بخورم! بگذار اول آن را بشورم.))

لیوک گفت: ((باشد، عزیزم، هرچه که تو بگویی!))



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/10/22:: 11:11 عصر     |     () نظر

این نمونه ای از افسانه های آفریقای غربی حکایت شده در کتاب حقه بازهاست در پست های بعدی بازهم از این قصه های شیرین اینجا میذارم

 

چسب حرص و آز

 

زمان برداشت محصول در دهکده بود. آنانسی، قهرمان جهانی حرص و آز و تندخوری (در دسته مگس وزن!) بی صبرانه انتظار می کشید تا هرچه زودتر سیب زمینی های مزرعه اش را برداشت کند و هر روز یک شکم سیر سیر غذا بخورد! آه ...! سیب زمینی شیرین! سیب زمینی شیرین! یک کپه پوره سیب زمینی شیرین؛ درست مثل یک تپه!

شکم آنانسی از فکر آن همه غذای خوشمزه به قار و قور افتاد! اما ... مشکلی سر راهش بود!

آنانسی دوست داشت تمام محصول مزرعه اش را فقط و فقط خودش بخورد! حتی از فکر اینکه کسانی دیگر نیز در آن همه سیب زمینی شریک شوند، متنفر بود؛ مخصوصاً اگر بنا بود که آنها خانواده خودش، یعنی از گوشت و پوست خودش باشند! به هر حال، برخلاف قوانین وراثت و همخونی و این جور چیزها، او نمی خواست که چنین اتفاقی بیفتد! به هیچ وجه!

از این رو هنگامی که با خانواده اش از مزرعه به خانه بر می گشت، نقشه ای به ذهنش رسید! آخر او که بی خود آنانسی نشده بود! بایست به آن ها نشان می داد که از حیث خوردن، همه، حتی افراد خانواده خودش را؛ با وجود شکم های گنده عنکبوتی شان، شکست می دهد!

سپس ... غروب همان روز اتفاق عجیبی افتاد! خانواده آنانسی دور میز نشسته بودند و شام می خوردند. اولین کاسه سوپ بادام زمینی و بشقاب پوره سیب زمینی شیرین که تمام شد ...

کِوسی فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)).

کوجو فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)).

کِوام فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)).

کوبینا فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)). و بعد هرچهار تا با هم دم گرفتند که گرسنه شان است و باز هم می خواهند.

آنانسیا، همسر آنانسی، سرشان داد کشید : ((پناه برخدا! چه بچه های وحشتناکی! چه اشتهای تمام نشدنی ای! انگار هرچه بیش تر می خورید حفره شکم تان بزرگ تر و خالی تر می شود! لابد اگر به میز هم چاشنی بزنم، آن را هم می خورید! مگر نمی دانید که غذای دفعه دوم مخصوص پدرتان است؟ صبر کنید، محصول مان را که برداشت کردیم، می توانید دوباره و حتی سه باره و چهار باره غذا بخورید.)) بعد به شوهرش که سرمیز نشسته بود، روکرد و گفت : ((عزیزم! الان بازهم برایت سوپ می ریزم؛ از همین سوپی که خیلی دوست داری.))

اما آنانسی به جای آن که مثل همیشه، فوراً کاسه اش را به طرف همسرش دراز کند، سرجایش ماند و گفت : ((نه! متشکرم عزیزم! من ... من ... گرسنه نیستم ...))

((چی؟! گرسنه نیستی؟! درست شنیدم؟ چه طور چنین چیزی ممکن است؟ این، آنانسی من است که می گوید گرسنه اش نیست یا کسی دیگر؟ آنانسی غذا را رد می کند؟! آن هم سوپ بادام زمینی و پوره سیب زمینی را؟! شاید بیرون غذا خورده ای؟ همسرم! به چشم هایم نگاه کن و راستش را بگو!))

آنانسی گفت : ((نه! عزیزم! موضوع، این نیست. سربه سرم نگذار! فقط بعد از ظهر تا حالا احساس می کنم که حالم چندان خوش نیست. خوب ... اگر از نظر تو اشکالی ندارد گمان می کنم که بهتر است به رختخواب بروم و استراحت کنم.))

خانم آنانسی فوراً قبول کرد. زیرا برای نخستین بار در تاریخ – تاریخ قدیم یا جدید! شوهرش غذا را رد کرده بود! و این نشان می داد که او، واقعاً مریض است.

((اوووه! آآآه! اوووه!))

کلبه کوچک آنانسی از سرشب تا صبح از صدای ناله او آرام نگرفت. فردا صبح نیز آه و اوه های او آنقدر ادامه پیدا کرد که خانم آنانسی مجبور شد از طریق تلگراف دهان به دهان (چون آن روزها هنوز تلگراف و تلفن امروزی اختراع نشده بود!) دکتر سنتی جنگل را احضار کند. چیزی نگذشت که میمون گوش به زنگ و تیزگوش، پیام را دریافت کرد و با آویزان شدن از درختی به درخت دیگر، به سرعت خود را به دکتر رساند. دکتر هم بی درنگ مقداری گیاه دارویی در کیفش گذاشت و راهی کلبه آنانسی شد. زمانی که به آنجا رسید، آنانسی چنان ضعیف شده بود که نا نداشت حرف بزند.

دکتر پرسید : ((حالت چطوره؟))

آنانسی که فقط صدای ناله اش از زیر روتختی می آمد، به زحمت گفت : ((بد ... خیلی ... بد!))

ملاقات های دکتر تکرار شد. خط تلگراف تا شب مشغول بود و صدای ترق و تروق و خش خش شاخه ها زیر سنگینی تنه میمون قاصد، مدام به گوش می رسید.

سرانجام، دکتر سنتی آهسته و خصوصی به خانم آنانسی گفت : ((راستش هیچ سر در نمی آورم! چون تمام برگ و ریشه های دارویی جنگل های باران و حتی جلگه های بی درخت را امتحان کرده ام. اما هیچ کدامش روی شوهرتان اثر نکرده است.))

آنانسیای بیچاره در حالی که از شدت ناراحتی هر هشت تا پا – یا هر هشت تا بازویش! – را به هم می پیچاند، گفت : ((آه دکتر! خواهش می کنم کاری بکن! امروز ظهر خواستم فقط یک بادام زمینی؛ آن هم یک بادام زمینی کوچک بهش بدهم. ولی گفت که آن، خیلی زیاد است. می ترسید که معده اش قبول نکنند و آن را برگرداند. آه! آه! دکتر! من دیگر خیلی پیرم و طاقت بیوگی را ندارم!))

روز بعد آنانسیا احساس کرد که بلایی که از آن وحشت داشت، دارد بر سرش نازل می شود!

آنانسی یکی از دست های لرزانش را از زیر رو تختی بیرون آورد و به او اشاره کرد که جلوتر بیاید. سپس نفش زنان و به زحمت گفت : ((آنانسیا ...! یک ... قلم .... و کاغذ ... برایم ... بیاور. بله، عزیزم ...! عمرمن ... به سر ... رسیده است. همان طور ... که عمر ... همه ... به سر می رسد. حالا ... می خواهم ... وصیت نامه ام ... را بنویسم. همسرم! تمام ... دار و ندارم ... را برای ... تو ... و بچه ها می گذارم. فقط ... همسرم! خیلی ... با دقت ... گوش کن! وقتی که ... آن ها ... مرا ... به خاک می سپارند، تو ... تمام وسایل ... آشپزی ... را ... هم ... با من ... در گور بگذار! یادت نرود ... مقدار ... زیادی ... زیادی ... نمک ... و فلفل ... و میگوی خشک ... هم بگذار! خودت میدانی ... که من ... چقدر ... از میگوی خشک ... در سوپ ... خوشم می آید. آره ... همسرم! روح من ... در آن دنیا هم ... به تغذیه ... احتیاج دارد! در ضمن ... مقدار زیادی ... نفت هم ... در قبرم بگذار! کسی ... کسی ... چه می داند، شاید نفت ... توی ... آن دنیا هم ... کمیاب باشد. یک چیز دیگر ... آنانسیا! خوب گوش کن...! چون ... این ...، از ... همه ... مهم تر است. تابوت مرا ... درست ... وسط ... مزرعه ... به خاک ... بسپارید ... تا ... تا روحم نزدیک ... شما ... باشد و بتواند ... از شما ... محافظت کند. حالا ... حالا ... حالا ... دیگر ... خیلی ... خیلی ... ضعیف ... )) و آهی کشید و ساکت شد.

آنانسیا فریاد زد : ((آنانسی! آنانسی! حرف بزن! همسرم! حرف بزن!))

اما آنانسی مرده بود!

تمام حیوانات جنگل برایش عزاداری کردند. اول از همه لاک پشت که در حقه بازی رقیب بین المللی آنانسی است در وصف او سخنرانی کرد! و بعد به ترتیب سایر حیوانات از خوبی های او سخن گفتند. واقعاً که مجلس ترحیم غم انگیزی بود! فیل، سطل سطل اشک می ریخت و سگ به شدت زوزه می کشید. آنانسی درون تابوت گرد؛ در حالی که هر هشت بازویش به طور مرتب در کنار تنه اش جمع شده و لبخندی آسمانی در صورتش نقش بسته بود، به خواب ابدی فرو رفته بود. آقای میمون پیش خودش فکر کرد که لابد آنانسی دارد خواب بهشت و فوفوهای تمام نشدنی اش را می بیند؛ اما چون خیلی با ادب بود، چیزی نگفت.

بعد از ظهر همان روز، تابوت آنانسی را پشت گاو نر گذاشتند و آن را در میان آهنگ عزا که با طبل و نی نواخته می شد و نیز شلیک گلوله های هوایی، طبق وصیت خودش به وسط مزرعه بردند. در آن جا حفره ای کندند. تابوت گرد آنانسی را با طناب در کف حفره جا دادند و روی سرپوش آن را با خاک پوشاندند. آنگاه سوگواران غمگین به خانه هایشان بازگشتند.

خورشید در آسمان مزرعه پایین رفت و ماه، آهسته و بی صدا بالا آمد. همزمان با بالا آمدن ماه، در تابوت آنانسی نیز همان طور بی صدا بالا آمد!

سپس بازویی آرام نمایان شد. بعد، بازویی دیگر ...، بعد بازویی دیگر...، و سرانجام هر هشت بازو. چیزی نگذشت که سر آنانسی نیز بی سرو صدا از درون تابوت نمایان شد؛ البته نه تمام سرش، بلکه فقط چشم هایش که با احتیاط به این سو و آن سو می چرخیدند تا مطمئن شوند که کسی در مزرعه نیست.

نخیر! هیچ کس در مزرعه نبود.

بنابراین آنانسی، در زیر نور ماه و سایه بوته ها از تابوتش بیرون آمد. شکمش را گرفت و زد زیر خنده! قاه! قاه! قاه!

((عجب کلکی بهشان زدم! واقعاً بهشان کلک زدم! خیال کردند که من مرده ام! اما، نه! من حتی مریض و بی اشتها هم نبودم! همان موقع که بادام زمینی را رد کردم، خوراکی های سری ام زیر تخت خوابم بود! آه ... احمق ها! احمق ها! اما ... در هر صورت حالا دیگر گرسنه ام شده است و نباید وقت را تلف کنم ...))

بنابراین به سرعت و با هر هشت بازویش شروع کرد به در آوردن سیب زمینی های مزرعه اش. و چیزی نگذشت که انبوهی از درشت ترین و خوشمزه ترین سیب زمینی های مزرعه در کنارش کپه شد؛ سیب زمینی هایی که خودش و افراد خانواده اش چندین ماه را برای پرورش آن ها صرف کرده بودند.

به هر حال، آنانسی پس از تهیه سیب زمینی، به سراغ تابوتش رفت و از داخل آن یک چراغ خوراک پزی کوچک، چند ماهی تابه بزرگ و مقداری روغن آورد. سیب زمینی ها را پوست کند، تکه تکه کرد، به آن ادویه زد و گذاشت تا سرخ شدند. درضمن برای سریع تر گذشتن زمان، شروع کرد به زمزمه کردن!

سرانجام خوراک میهمانی خصوصی آنانسی آماده شد. او که احساس می کرد هم جای میزبان، هم جای میهمان اصلی و هم جای سایر مدعوین میهمانی است، تصمیم گرفت که یک تنه جور همه را بکشد! و شروع کرد به خوردن. حالا نخور، کی بخور!

آنانسی آنقدر خورد و خورد و خورد که دیگر داشت منفجر می شد!  بعد به داخل تابوتش برگشت. با مهارت مقداری خاک روی در تابوتش پاشید و چون پس از خوردن آن همه غذا کاملاً سنگین شده بود، در یک چشم به هم زدن به خواب رفت.

ساعتی بعد، خورشید بیرون آمد و همزمان با بیرون آمدن آن، خانواده آنانسی نیز که سایه های عنکبوتی شان جلوجلو حرکت می کرد، از خانه بیرون آمدند.

مزرعه، ظاهراً به همان صورتی بود که آن ها ترکش کرده بودند؛ یا تقریباً به همان صورت! اما ظاهر قضیه که همیشه واقعیت را نشان نمی دهد! آن ها نیز پس از کندن حدود پنجاه شصت سانتی متر از مزرعه، در نهایت تعجب متوجه شدند که حدود نصف محصولشان ناپدید شده است! یعنی چه؟! آیا مزرعه را عوضی گرفته بودند؟ نه! محال بود. چون امکان داشت که یکی از آنها اشتباه کرده باشد؛ اما هر پنج تا؟ نه! ممکن نبود! پس، کار...، کار دزد بود. اما آخر آن دزد چقدر پست بود که به عزیز تازه درگذشته شان توهین کرده بود؟ تازه ... اگر دلش برای مرده نسوخته بود، دست کم بایست ملاحظه بازماندگانش را می کرد و اجازه می داد که آنها با درد جانکاه خود بسوزند و بسازند!

خوب ... حالا چه باید کرد!

چیزی نگذشت که صدای زنگ در تمام روستا پیچید : ((دنگ! دنگ! دنگ!)) و بزرگان و خردمندان روستا را به گردهمایی دعوت کرد. سوال جلسه این بود که چگونه می توان کسی را که محصول مزرعه را دزدیده و مزاحم آسایش مرده و زنده شده است، دستگیر کرد؟

ریش سفیدان روستا پس از آن که با شربت خرما پذیرایی شدند و نیرو گرفتند، مدتی به فکر فرو رفتند. بعد سرشان را خاراندند. (البته اورانگوتان زیر بغل هایش را خاراند.) سپس همگی با هم مشورت کردند. هزاران جمله و ضرب المثل رد و بدل کردند، نقشه ها کشیدند و ... سرانجام به این نتیجه رسیدند که از راه های معمولی، کاری از پیش نمی برند. زیرا کاملاً پیدا بود که دزد، موجودی بسیار زیرک و حقه باز است. پس آن ها بایست حقه ای به کار می بردند که حتی حقه بازترین حقه بازها هم نمی توانست خود را از شر آن خلاص کند.

آن ها بایست ....

************

از سوی دیگر، هرشب هنگامی که خانواده آنانسی از مزرعه به خانه بر می گشت، او از تابوتش بیرون می آمد. از درون زمین مقداری سیب زمینی شیرین در می آورد، آنها را می پخت و شروع می کرد به خوردن و خوردن و خوردن!

تا این که شبی، درست وسط غذا خوردن، دهانش از تعجب باز ماند! در مقابلش، زیر نورماه، موجودی لاغر و ژولیده ایستاده و دست هایش را به دو طرف دراز کرده بود!

آنانسی بی آن که خود را ببازد، فریاد کشید : ((هی! با توام! مگر نمی دانی که این مزرعه مال کیست؟ از جلو چشمم دورشو، موجود بد ذات! شنیدی یا نه؟))

اما او از جایش تکان نخورد و مانند مجسمه همان جا ایستاد.

((اوهوووی! پس لابد تو آنانسی، کِوِکو آنانسی، قهرمان جهانی حرص و آز و تندخوری را نمی شناسی؟! شاید هم کری! در هر صورت ... بهت اخطار می کنم که از مزرعه ام بیرون بری؛ وگرنه بلایی سرت می آورم که تا ابد یادت نرود! فقط بهت گفته باشم!))

ولی او باز هم از جایش تکان نخورد و همان جا ایستاد و ایستاد و ایستاد.

((پس تو علاوه بر این که کری، لال هم هستی. آره؟ حالا نشانت می دهم! تو اگر ملاحظه زنده ها را نمی کنی، دست کم باید یاد بگیری که حرمت مرده ها را نگه داری. لابد نمی دانی که من، همین الان از توی گور بیرون آمده ام؟ و نمی دانی که یک روح هستم؟ ببینم، تو اصلاً می دانی که از ارواح چه کارهایی برمی آید؟ نمی دانی؟ می خواهی یک چشمه از کارهای شگفت انگیزم را نشانت بدهم؟! آره ...؟ دارم بهت اخطار می کنم. اوهوووی! اوهوووی! خیلی خوب، آقا! یا هرچه که هستی، دیگر تمام شد. حالا که حرف سرت نمی شود، پس ... بگیر!!))

و در زیر نورماه، با تمام قدرت به او سیلی زد! اول با یک دست، شترق! و بعد ... بعد ... اما بعدی وجود نداشت، چون بازویش محکم به آن موجود عجیب و غریب چسبید!

آنانسی گفت : ((که این طور! خیال کردی که این طوری می توانی مرا شکست بدهی، آره؟ آن هم توی مزرعه خودم؟! باشد! حالا که نمی توانم بهت سیلی بزنم، با لگد حالت را جا می آورم! بگیر ... که آمد!))

اما پایش هم چسبید.

((اوه ...! موضوع دارد جدی می شود. پس این یکی را بگیر!))

پای دیگرش هم چسبید. اکنون موضوع از جدی هم جدی تر شده بود. آنانسی که روزگاری در نبردی تن به تن کرگدن و فیل را شکست داده بود، هرگز گمان نمی کرد که روزی با حریفی پرزورتر از آن ها روبه رو شود!

آنانسی از شدن خشم و ناراحتی به خود لرزید. جنبید. پیچید و حتی ... کج و معوج شد! آخر، این دیگر چه حریفی بود که در این دنیا یا آن دنیا نصیبش شده بود؟

اکنون تنها پنج بازو یا پای آنانسی آزاد بود. با این همه کوتاه نیامد و کوشید شکل های دیگر لگد را نیز امتحان کند. اما هربار تیرش به سنگ خورد و یکی دیگر از پاهایش به آن موجود ناشناخته چسبید. سرانجام دست از جان شسته و ناامید، با سرش محکم به او ضربه زد!

حالا دیگر آنانسی، یک پارچه، از سر پشمالویش گرفته تا هر هشت دست – یا پایش – کاملاً چسبیده بود و نمی توانست تکان بخورد! و بدتر از همه این که، حریفش تا آن لحظه حتی یک کلمه حرف نزده بود!

ناگهان غرور و خشم آنانسی به ترسی حقارت آمیز تبدیل شد. التماس کنان گفت : ((ببین آقا! یا هرکه ... یا هر چه هستی! ازت خواهش می کنم، بگذار بروم. در مورد چیزهایی هم که همین الان گفتم؛ گفتم که تو دزدی و من روحم، متاسفم! منظوری نداشتم. فقط بگذار بروم. اگر گرسنه ای، بیا شریک غذایم شو؛ البته اگر دوست داری! این غذا برایت کم است؟ خوب ... باز هم برایت می پزم! باشد؟ چندتا سیب زمینی شیرین می خواهی؟ پنجاه تا ... صدتا؟ چندتا؟ فقط بگذار بروم. خیلی خوب ... فهمیدم! اصلاً تمام محصول مزرعه مال تو؟ من چیزی نمی خواهم؛ فقط مرا زمین بگذار! دارم درد می کشم! آه، آقا! خواهش می کنم ... خواهش ش ش!))

کمی بعد آنانسی متوجه شد که حریفش نه آقاست، نه کرو لال، و نه حتی یک موجود زنده، بلکه فقط ... مترسکی است که سراپایش با چسبناک ترین چسب جنگل پوشانده شده است. بنابراین داد و فریاد و التماس سودی نداشت. او آنقدر همان جا ماند که خورشید؛ بزرگ و سرخ رنگ از انتهای مزرعه نمایان شد.

 و همزمان با آن سرو کله خانواده آنانسی نیز نمایان شد!

اگر مرگ آنانسی ضربه ای شدید بود، و اگر ناپدید شدن محصول مزرعه ضربه ای شدیدتر بود، دیدن آنانسی؛ آن هم در آن وضعیت عجیب؛ معلق بین زمین و آسمان، شدیدترین و غیر منتظره ترین ضربه ها بود.

یعنی چه؟! آیا او، واقعاً آنانسی بود یا روحش بود که از آن دنیا برگشته بود؟ نه! آخر هیچ مرده ای به آن صورت؛ آن هم به آن زودی به زمین برنگشته بود! آیا واقعاً امکان داشت که به آن سرعت به بهشت یا جای دیگر رسید؟

آه! نه! نه! چه رسوایی و ننگی!

به هرحال، پیش از آن که کسی جرأت کند آنانسی را از آن جای چسبناک عجیب و غریب پایین بیاورد، خودش مجبور شد که در نهایت شرمساری به همه چیز اعتراف کند؛ از بی اشتهایی کاذبش و رد کردن یک بادام زمینی گرفته تا غذایی که زیر تخت خوابش پنهان کرده بود و دور از چشم آن ها میخورد!

حالا دیگر هیچ کس تعجب نمی کرد که چرا داروهای گیاهی دکتر سنتی اثری نکرده بود!

آنانسی بیچاره! آه ... که چقدر احساس حقارت می کرد!

در هر صورت، یک ظرف آب جوش آوردند و پس از آن آهسته و با احتیاط دست ها- یا پاهایش - را یکی یکی از آن ماده چسبناک جدا کردند، او را به زمین گذاشتند. اما برای تنبیهش تمام وسایل آشپزی اش را توقیف کردند! آنانسیا، همسرش، نیز تا برداشت بعدی سیب زمینی شیرین هیچ غذایی برایش نپخت و فقط آب و نان به او داد. البته این بار یادش بود که به زیر تخت خواب آنانسی هم سر بزند! سرانجام آنانسی همسرش را تهدید کرد و گفت : ((باشد! حالا که برایم غذا نمی پزی، من هم زنی دیگر می گیرم تا برایم آشپزی کند! صبر کن و ببین!))

اما آنانسی بیچاره چنان بدنام شده بود که دیگر هیچکس، حتی خانم مانتیس هم که تازگی بیستمین شوهرش را خورده و چشم انتظار نفر بعدی بود، حاضر نبود زنش بشود! آنانسی چاره ای نداشت که باز هم برگردد و منتظر جیره آب و نانش شود!

اکنون هر گاه عنکبوتی می بینید که خود را در گوشه ای پنهان کرده است، بدانید که او آنانسی است. زیرا او پس از گذشت این همه سال، درسش را هنوز از یاد نبرده است!


پانوشت :

آنانسی : در افسانه ها گاه به صورت انسان و گاه به شکل عنکبوت ظاهر می شود و یکی از حقه بازترین شخصیت های افسانه های کشورهای حوزه کارائیب و نیز غرب آفریقاست.

فوفو : یکی از غذاهای محلی آفریقایی است که ماده اصلیش ریشه غده ای پرنشاسته گیاهی به نام مانیوک است.

اورانگوتان : بوزینه ای است دراز دست که قدش به 120 تا 150 سانتی متر می رسد.

مانتیس : مانتیس حشره ای است به طول 5/6 تا 5/7 سانتی متر که پاهای خود را طوری نگاه می دارد که گویی در حال نیایش است. این حشره از حشرات دیگر تغذیه میکند.

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/21:: 12:34 عصر     |     () نظر

می گویند آفریقای غربی سرزمینی است که در آن، افسانه ها روی درختان می رویند! در سرتاسر این دیار، اسطوره های ملی و داستان هایی که سینه به سینه نقل شده اند، هنوز به شدت رایج و مورد توجه هستند. شخصیت بیش تر این افساه ها، حقه باز ماهری است که در افسانه های گوناگون، به هیات های مختلف و با حیله های متفاوت ظاهر می شود. این قهرمان ناقلا (!) و ریزنقش به تنهایی از پس قوانین بی پایه و ناعادلانه جنگل بر می آید. او در واقع ضعف و کوچکی جثه اش را با زیرکی طبیعی اش جبران می کند. ((حقه بازی))، چه در برخورد با شیرغران و چه در رویارویی با هیولای خشکسالی، نوعی واکنش دفاعی اوست برای بقا در دنیایی شریر و غیر ایده آلی.

البته این حقه باز حرفه ای، گاه در حقه بازی چنان افراط می کند که گرفتار و تنبیه می شود. اما خیلی زود خود را رها می کند تا در افسانه ای دیگر مثل همیشه با رفتار حیله گرانه اش بدرخشد!

یکی از معروف ترین شخصیت های حقه باز این افسانه ها، کِوِکوآنانسی است که گاه به صورت انسان ظاهر می شود. آنانسی از کشور غنا برخاسته است، اما به عنوان عنکبوتی حقه باز، در افسانه های توگو و ساحل عاج و نیز خیلی دورتر در نیجریه شمالی هم (البته با نام گیزو) حقه بازی می کند! گذشته از این، همزادی هم در هند غربی دارد.

دومین حقه باز مشهور این افسانه ها، لاک پشتی به نام تورتای از نیجریه جنوبی و کامرون است.

و سرانجام حقه باز نامی دیگر، خرگوش صحرایی است که اصلش از سنگال است و در آن جا به لیوک شهرت دارد. راستی ...، شایع است که او خویشاوند دور همان ((برادر خرگوش)) آمریکایی است!

بنابراین می بینید که شخصیت های حقه باز اسطوره ای، همانگونه که از مرزهای زمانی گذشته اند، از مرزهای مکانی نیز فراتر رفته اند.

 

پیشگفتار کتاب حقه بازها

به روایت:  مارتین بنت

ترجمه : پروی علی پور

تایپ : سایه

 

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/21:: 12:29 عصر     |     () نظر