**** راجه لونا- بخش دوم
در حالی که لبخندی تلخ بر لب داشت، گفت:
((اینک گوش بامن فرا دارید که از همین لحظه ها که در چشم شما، بیش از یک دو لحظه زمان نگرفته است، پس از اینکه فرستاده مهارجه سند در گرماگرم هنگامه گیری شعبده باز و باز نمودن ارمغان های شگرف، خاصه این مرکب که در توصیفش آن همه سخن گفته شد که همگان شنیدید، با دیدن آن سمند گرانمایه من بی اختیار از جای برخاستم و برآن برنشستم،))
جوان هنگامه گیر، گرم پدیدآوردن نقش های شگفتی انگیز بود.
((اسب را برانگیختم و سمند بادپای همچون عقابی تیزپر به پرواز درآمد. پروازی آن چنان خیال انگیز که گفتی در یکدم دشتها، کوهساران، رودخانه ها را پشت سر می گذاشتم و در حالتی به آرامش خواب شیرین و دلنشین کودک راه در می سپردم، رفته رفته آفتاب به افق باختر نزدیک می شد که به مرغزاری در نزدیکی جنگل و شکارگاهی شگفت، فرا رسیدم. از اسب فرود آمدم، چرا که در خود احساس تشنگی و گرسنگی کردم. در آن جایگاه تماشایی در هر گوشه آن چشمه ساری می جوشید که گوارایی آبش در هوای تازه آن، دل را طراوت می بخشد، و از درختان بارورش میوه های رنگین و خوشاب همچون چراغ می درخشید، میوه هایی که در مزه و بویایی به میوه های بهشت آسمانی ((ایندرا)) می مانستند. اسب را به چرا یله کردم و به آشامیدن کفی چند آب، تشنگی و پاره ای چند میوه که دل و جان را زندگی و تازگی می بخشید، گرسنگی و ماندگی را از تن بربودم. شب نزدیک و نزدیک تر می شد و من در سایه درختی با زمزمه جویبار و مرغ شب به خوابی خوش فرو رفتم و به همراه نوای نسیم سحری، سر از خواب برداشتم. به هرجا چشم دوختم، مرکب را نیافتم، به ناچار برخاستم و به امید یافتن اسب، پیاده به راه افتادم، لیکن اسب ناپدید شده بود و من پس از دو شبانه روز، در حالی که مرغزار و جنگل را پشت سر گذاشته بودم، به سرزمینی بایر و خشک و جنگلی که گفتی به آتش در کشیده بود، خسته، کوفته و تشنه و گرسنه رسیدم، چندان کوفتگی و سختی سراپایم را در هم کوفته بود که پای رفتنم نمانده بود.
به ناگاه، همچنان که نسیمی بارانی در بیابانی خشک و بی آب، بر درمانده ای تشنه کام گذر کرده باشد، چشمم به دختری آفتاب روی افتاد، چندان دلفریب و زیبا، که از حیرت دیدار آن دختر، ندانستم که در کجای عالم جای دارم. آیا پری گل ها بود که از طراوت بالا و دیدارش، هوای آن جنگل، لطافت بهشت را به خود می گرفت؟ یا من از سختی و فرسودگی به مالیخولیا گرفتار آمده بودم .
دختر که آزرم و پاکیزه دامنی، جمال وی را بسی دلاراتر می نمود، طبقی پر از ترنج و غذاهای دیگر بر سرگرفته بود، به راه خود می رفت، لیکن جمال افسونگر وی همچون درخشش برق به چشمان من درآمده بود، مرا بی اینکه از خود خبرم باشد، به سوی خود می کشید. می پنداشتم که تنها راه سپردن در اثر وی، مرا از محنت فروماندگی رهایی می بخشید، شیفتگی به حسن دختر از یک سو و محنت گرسنگی و تشنگی از سوی دیگر مرا بر آن داشت که از وی بخواهم که مرا از غذایی که به همراه می برد و رایحه اشتهاانگیزش توان از تنم می رباید، بهره ای کرامت کند.
دختر با شنیدن درخواست من، در من به آرزویی آسمانی در نگریست و در حالی که آب شرم بر رخساره اش می دوید، از من دامن فراچید و به التماس درخواست کرد که به او نزدیک نشوم.
چون خواهش مرا بدید گفت:
((ای عزیز! چنین می نماید تو مردی از دودمان اشراف و فرمانروایانی، لیکن من دختری پاریا هستم و غذایی که می برم، روزینه پدر من است، از آن گروه که می باید از آنان دوری گرفت وگرنه منت داشتم که از این غذا بهره ای ترا داده باشم))
منبع : مهر و آتش
انتشارات سوره مهر چاپ سال 81
تألیف : مهرداد اوستا
به کوشش : بهروز ایمانی
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: مهرداد اوستا، بهروز ایمانی، مهر و آتش، عالم مایا، اساطیر هند، مهاراجه راما، راما، راجه لونا، سند، سمند، بهشت ایندرا، پاریا