سیزدهم آبان
دلم میخواد چشمهامو ببندم و خیلی آروم به خواب برم. یه خواب بیدردسر. خوابی که توش از هیچ سنگقبری، نشونهای نداشته باشه. کابوسی که مدام تکرار میشه. دیگه کمکم داره منو به فکر فرو میبره. به فکر تعبیر خوابم افتادم یا حداقل سعی میکنم مصداقش رو توی زندگی واقعی پیداکنم. حتماً یه حکمتی توش هست که از هر دهتا خوابی که میبینم، دستکم پنجتاش به اون سنگ قبر ختم میشه.
اصلاً ولشکن ! دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. پس فردا روز مهمانی رفتنه و من امروز نیمی از موجودی کیفم رو خرج ساعتم کردم. چه حماقتی کردم اگر ساعتنو خریده بودم اینقدر هزینه نمیکردم، یا لااقل دلم نمی سوخت. خلاصه که دلم لک زده واسه یه جمع شلوغ خانوادگی، خاله، عمه، دایی، نوه عمه بزرگ، عروس خاله وسطی و ...
چه میشه کرد وقتی آدم چیزی رو نمیتونه داشته باشه، باید به مشابهش رضایت بده.
امروز بعدازظهر، بعد از یک استراحت کوچولو رفتم سراغ اون گنجهقدیمی که پرشده از لباس مهمونیهای قدیمیام. لباسها همه از مدافتاده بودند به دردچنین مهمونی نمی خوردند. اما در کمال تعجب کیف و کفش قدیمی رو که یه زمانی متعلق به مامان بود پیدا کردم. همون کفشهای ظریف پاشنهدار با سگککوچیک طلایی رنگ و همون کیف دسته کوتاهی که زمانی هدیه و یادگاری عروسی مامان بود و من همون کفشها رو شبحنابندونم پوشیدم و مامان معتقد بود که چون کفش آدم خوشبختی رو میپوشم خودم هم خوشبخت میشم. و به راستی هم که مامان خوشبخت بود. از همه دنیا شوهرو بچههاشو داشت وطبق اصولی که بهش یاد داده بودند مردش خدای خونشه، عمل میکرد و چون همیشه سبیل حاج آقا چرب میموند مشکلی پیش نمیاومد. یه سفره داشت که همیشه پهن بود. یه تسبیح از سنگ عقیق داشت که دست کم من هفت یا هشت باری پارگی بندش رو تعمیر کردم. همیشه بساط مولودی و روضه و سفره و امامزاده و زیارت اهل قبور به پا بود. بچه هاش هم که زیاد سر به هوا نبودند. همه اینها اون چیزی بود که اون از زندگی میخواست و داشت. پس خوشبخت بود.
من چون اولین دختر بودم که توی خانواده لباس عروس به تن میکردم اون یادگارها مال من شد. اما من خوشبخت نشدم. چون تمام اون چیزهایی رو که میخواستم رو نه تنها به دست نیاوردم بلکه کوچکترین شادیها روهم از من گرفتند.
خلاصه که اون کیفوکفش تاریخی رو میخوام واسه روز مهمونی بپوشم. شرط میبندم ستاره از تاریخچهاش خوشش میاد. تصمیم دارم لباس شب سنگ دوزی شده بگیرم تا پرستیژ کیف و کفشم جور در بیاد. هنوز شال مخمل و مدال شاهعباسی مادربزرگ رو هم دارم، شاید به درد بخوره.
نمیدونم چرا این مهمونی اینقدر برام اهمیت پیدا کرده. انگار قراره که اتفاق خیلی مهمی بیفته. دلم می خواد در کمال زیبایی و آراستگی جلوه کنم. چرا نمیدونم!
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت دهم
دهم آبان
به مهمونی دعوت شدم. رسمی، شیک و مثلاً دوستانه. بهتر بگم یه گودبای پارتیه واسه ستاره . یادمه ازش نوشته بودم. آخر هفته همراه خانواده صبوری به این مهمونی میرم. من مهمان افتخاریام چون بقیه همه از اعضاء فامیل هستند. گویا ستاره همه زندگیاش رو داره رها میکنه که بره آمریکا پیش پسر بزرگش زندگی کنه و از اون جایی که بزرگ خاندان صبوری محسوب میشه این مهمانی خداحافظی رو ترتیب داده که از متعلقاتش بتونه دل بکنه.
یکی مثل ستاره تاآخرین نفس مصرانه کنار خانواده اش می مونه و یکی مثل من دنبال جایی واسه نفس کشیدن، از همه کسش دل میکنه. ما دونفر دقیقاً نقطه مقابل همدیگه هستیم.
برای این مهمونی باید تدارک ویژه ببینم. چون هوا سرد شده و من لباسی که هم گرم باشه و هم مناسب مهمونی باشه ندارم. فردا باید برم بازار یه کمی خرید کنم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یاددداشت نهم
هفتم آبان
انگار چندقرنی هست که سراغ دفترم نیومدم. دفترم رو که بازکردم شورعجیبی به درونم راه پیدا کرد. انگار خودکارم خودش داره واژهها رو نقش میزنه و من هیچکارهام.
امروز حالم خیلی بهتره، یا بهتر بگم از امروز دارم به خودم تلقین میکنم زندگی به اون تلخی که من فکر میکنم نیست. از امروز سعی کردم همهچیز رو جور دیگهای ببینم. آسمون امروز یکدست لباس پنبهای خاکستری پوشیده بود. کمی هوا تاریک بود. گلهای رز از این هوای سرد حسابی شاداب شدند و پر از گلبرگهای لطیف.
آره باز به هفتم آبان رسیدم و یکی دوتا از پیچ و مهرههای مخم شل شده. آخه هفتسال پیش همچین تاریخی برای اولین بار تورو دیدم. یادته! توی کتابخونه نشسته بودم و روی کاغذ شکلهای کجومعوج میکشیدم. نسیم از آخرین شیطنتهاش ریزریز درگوشم حرف میزد. اینکه چه جوری یه پسربچه کمعقل رو گذاشته سرکار. یادمه اونروز خیلی بدخلق بودم. اصلاً حوصله احدی رو نداشتم. نسیم هم که یهبند حرف میزد. یه دفعه ساکت شد و بازوی منو فشار داد. سرم رو بلند کردم. فرناز رو دیدم که با چشم دنبال ما میگرده. واسش دست تکون دادم. ما رو دید و به طرفمون اومد. پشت سرش تو اومدی، با اون قیافه جدی. با اون عطری که هیچ گلی توی دنیا نداره. نسیم مثل میخ شده بود. آروم به پاش زدم. تو و فرناز رسیدید پای میز، نسیم دهنش باز مونده بود و من دنبال یه رابطه بین تو که اونقدر آراسته و شتایسته بودی با اون فرناز شلخته میگشتم. ما سه تا دوست بودیم که هرکدوم یه ساز میزدیم. نسیم از شیطنت همه دانشکده رو به هم میریخت. فرناز هم از اون بچه پولدارهایی بود که اصولاً تو عالم دیگهای سیر میکنند و همهچیز براشون مثل هلویی میمونه که منتظر تو گلو رفتنه. منظورم اینه که هیچوقت سخت نمیگیره. من هم که همیشه اینقدر سربهزیر بودم که گاهی قیافه کسی که از کنارم رد شده بود رو به خاطر نمیآوردم. عوضش نسیم میگفت : هی دختر کجایی ؟ ندیدی چه جوری نگات می کرد. فکر میکنم طرف از اون وضع خوباست. ناکس چقدر هم خوشگله.
اما من از اون چهره هیچی یادم نمیاومد. فقط دقت کردم که هرچندروز یکبار این جملهها یا شبیه اونها رو میشنوم. و خیلی هم طول کشید که فهمیدم چرا اون روز نسیم اونقدر دهنش باز مونده بود.
من خیلی بی تفاوت ایستادم و سلام کردم. بعد فرناز تورو معرفی کرد و گفت که برای یه تحقیق کار ترجمه داری و وقت چندانی هم نداری.
گناه عاشق شدن من از تو بود. تویی که بالاخره یه بهانه پیداکردی که از خوشگل شوخیهای نسیم، بشی پری قصههای من. اون همه برازندگی گناه تو نبود. گناه من هم نبود که میگفتند با اینکه قشنگ نیستم اما مثل آهن ربا همه رو جذب میکنم. اونهمه خوبی گناه تو نبود و اون تشنگی غریبهم گناه من نبود. اما یادت باشه تو بودی که عاشقم کردی وگرنه منو چه به این حرفها.
اون آبی چشمای تو بود که آب حیات بود. اون خندهتو بود که دل سنگ رو آب میکرد. اصلاً تو به اون خوبی چه جوری سراغ گرهکوری مثل من اومدی. وقتیکه برگهها رو از دستت گرفتم که نگاهی بهشون بندازم، دیدم که از روی مجله خارجی زیراکس گرفتی . چقدر هم بد بود. یه جاهایی سیاه بود و یه جاهایی هم اصلاً پیدا نبود که چی نوشته شده. تا به خودم اومدم دیدم که فرناز و نسیم غیبشون زده. نفهمیدم کی رفتند. من اینقدر غرق کاغذها بودم که متوجه نشدم. تو به من گفتی که نمیتونی اصل متن رو به من بدی و ترجیه دادی که جای اصل متن شماره موبایلت رو بدی. این یه امر عادی بود. دفعه اولی نبود که توی دانشکده متنی رو واسه کسی ترجمه میکردم. اغلب هم در طول مدت ترجمه با طرف مقابل در ارتباط بودم تا شاید گاهی اصطلاح خاصی رو که نتونسته بودم منظورش رو بفهمم پیدا کنم. یا بتونم طبق سلیقه مشتری کار رو انجام بدم. میدونستم که فرناز سر مسائل مالی باهات کنار اومده بود. اون عاشق عدد و ازقامه واسه همین سال دوم دانشکده تغییر رشته داد و رفت سراغ حسابداری. اما همیشه کنار من و نسیم موند.
امروز بوی تورو داره. بوی غریب نگاهت رو. دلم میخواد مثل بچه مدرسهای ها روی همه دیوارها اسمت رو بنویسم.
انگار خیلی رفتم تو خیال. یه کمی هم از واقعیتها بنویسم.
خوشبختانه الان توی شرکت کارم مشخصه. چون چندنفری که استخدام شدند کار من کمتر شده. رئیسم اینقدر مهربونه که حرف نداره. فردین رو میگم. با همه خیلی خوب رابطه برقرار کرده. ازهمین اولکار هوای زیر دستهاشو داره و همه شیفته اش شدند. همه پشت سرش میگن که ایکاش شفیعی زودتر رفته بود. اما من گاهی توی رفتار و حرکاتش صبوری بزرگ رو می بینم که مهربان و صبور چنان ریاست میکنه که آدم دلش می خواد زیر دست اون باقی بمونه. انگار حس مدیریت توی این خانواده موروثیه. فقط فرناز بخت برگشته سهمی نداشته. خیلی نوشتم نه.
کلمات کلیدی: داستان عشقی، داستان بلند، تافردا، یادداشت هفتم
یکم آبان
مگه آدم حتماً باید کافکا، کامو یا هدایت باشه که از روالعادی زندگی حالش بهم بخوره. هیچوقت مثل حالا دستخوش این همه حرکت و سکون نبودم. امروز صبح که تو آینه نگاه کردم حالم بهم خورد. یعنی اون چشمایی که به من نگاه میکرد چشمهای من بود. بیشتر شبیه گورستان آرزوها بود. شبیه اون وقتایی که مامان بهم میگفت شدی آینهدق. چه عجیب بود، چهرهام هنوز طراوت جوونی رو داره. گیرم چندتا خط ریز کمرنگ افتاده گوشه چشمام. اما چشمام حکایتی دیگه است. حکایت کسیه که به تمام معنا توی خودش فرو رفته و حاضر نیست بیاد بیرون. خستگی روحی ام، زخم عمیق روی قلبم، آرزوهای محالم همه باهم نشستند توی چشمام. موندم دیگران این قیافه رو چه جوری تحمل می کنند.
زندگیام شده تکرار: صبح سرکار، ناهار رستوران شرکت، نزدیک غروب بازار سرکوچه و خونه، کارهای خونه و بعدهم خواب.
انگار خدا یه روز رو برداشته و مدام از روش زیراکس گرفته. فقط اسم هاشونو عوض کرده. جمعه ها هم که از همه بدتره.
توی شرکت حسابی جنب و جوش دیده میشه. خدا رو شکر مسئولیت منو از بقیه کارهای متفرقه ام تفکیک کردند. بالاخره یه منشی گرفتن که یه سری کارهای ارتباطی شون رو انجام بده و من شدم مترجم رئیس و راحت شدم.
با همه این حرفا احساس پیری میکنم. توی این چهارسالی که دارم تنها زندگی میکنم هیچوقت به اندازه حالا احساس دلتنگی نکردم. پاییز غصههای آدم رو دو برابر میکنه. دلم میخواد سرتا پای وجودم اشک میشدم و تاقطرهآخر میباریدم.
آبان ماه طلسم منه. شش سال گذشته و من هنوز مثل روزهای اول با به یاد آوردن اون چشم های آبی، کودکانه شاد میشم. حالا از همه دنیا نقش یه نگاه رو دارم که مثل کتیبه روی دل سنگ من حکاکی شده. اون چشمهایی که با اون همه عشق تو این چهار سال حتی یکبار هم سراغم رو نگرفته. در صورتیکه میدونم اگر بخواد و اراده کنه پیدا کردن من براش از آب خوردن هم راحت تره.
و چه ابلهانه من هنوز عاشقشم. و چه عاجزانه انتظار برگشتنش رو میکشم. هنوز بعد از چهارسال جدایی تو چهرههای درهم و برهم پیادهروها دنبال چهره آشنای اون میگردم. دنبال اون چشمای رنگ دریا. چشمهایی که یه روزی، یه آسمون بود و من مثل پرستویی اشتیاق پرواز داشتم.
چه زندگی مضحکی دارم. هر الاغ دیگهای جای من بود تا حالا نفرت سرتا پای وجودش رو پرکرده بود. چرا چون عزیزترین کسی که تو دنیا داشتم، دنبال یه نقش خیالی که مادرش براش از یه دنیای دیگه ساخته بود، از من دست کشید. من رو که اون همه رنج رو برای رسیدن به اون به جون خریدم. از خانوادهام طرد شدم و خانواده شوهر هم چشم دیدنم رو نداشتن. چون روبیک باید کارهایی رو میکرد که هیچکس توی طول تاریخ خاندان اونها نتونسته بود انجام بده. چون توی فامیل پدریش تنها پسر بود.
کی باورش میشه که توی فامیل اونها نزدیک بیست سال تمام، همه زنها مصرانه دختر زائیده بودند و روبیک که بچه سرپیری پدرومادرش بود پسر از آب در اومد. همیشه با چه استهزایی روبیک تعریف میکرد که بعد از به دنیا اومدنش تا هفت سال شب سالنو همه کوچه رو چراغونی میکردند. که فامیلشون چه حسدی می بردند که گلاره چهل ساله وارث خانواده رو زائیده . خیلی بعد از ازدواجمون من فهمیدم که چه ارثیه هنگفتی به روبیک میرسه. چون فقط اون بود که باید اسم فامیل رو زنده نگه میداشت.
چقدر دلم گرفته. یاد اون روزایی میافتم که با روبیک زیر بارون پاییزی قدم میزدیم و از سرما میلرزیدیم. چه روزهایی بود! ای کاش میفهمیدم که اون روزها قرار نیست دیگه تکرار بشن، سعی می کردم بیشتر اون روزها رو زندگی کنم.
حالا من در آستانه سی سالگی جز دیوارهای سرد خونه و چندتا کاغذپاره چی دارم؟! حالا از اون همه عشق چی دارم؟!
گاهی وقتا دلم میخواد خودمو بکشم، اما بدبختی اینه که میدونم با مردن نیست و نابود نمیشم. کسی رو ندارم که داغم به دلش بمونه. اما دارم کسانی رو که حتی بعد از مرگم نفرینم کنن.
کاشکی خدا یه مدادپاککن دستش میگرفت و نقش منو بطور کامل از توی قصهاش پاک میکرد. فقط از دست اون بر میاد.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت هفتم
بیست و پنجم مهر
هوا داره خنک میشه. صبح که از خونه میزنم بیرون دلم نمیخواد برم تو ساختمون. دلم میخواد همهاش تو هوای آزاد باشم. اتفاقی که انتظارش رو میکشیدیم افتاد. از امروز رئیس سازمانی جدیدم رسماً شروع به کار کرد. فردین زیادی تو کارش جدیه. امروز کارمنداشو دور خودش جمع کرده و کلی واسشون حرف زده. البته من توی جلسه شرکت نداشتم. چون کارهای اقامت یکی از دوستان آقای صبوری رو داشتم انجام میدادم که برای مأموریت چند روزه داره میره پاریس.
از اونجایی که فهمیدم سیاست جدید شرکت چیه فکر میکنم از فردا آدمهای فرم و مدارک به دست زیاد اونطرفا دیده بشن. شرکت میخواد رابطهاش رو با پاریس محکمتر بکنه. واسه همین هم تعداد زیادی نیرو میخواد که به زبان فرانسه آشنا باشن. شاید این وسط خدا خواست و کار من هم کمتر شد. دیگه بسه خوابم میاد.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت ششم