در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

هجدهم آذر

مدام تب دارم. صحرای سوزان تنم به‌یکباره میشه کوه‌یخ. دلم میخواد با نوشته‌هام تنها باشم. یادداشت دیروز رو مرور کردم و چقدردلم برای رخساره‌بانوی کاخ تنهایی سوخت. انسانی که در ضمیرش مدام برای بقای خودش تلاش میکنه و چیزی جز چین‌وچروک پیری نصیبش نمشده. صحبتهای رخساره منو بفکر فرومی‌بره. عشق بیش‌ازحد اون به خانواده‌اش، او رو به زنی دیکتاتور تبدیل کرده و چقدر کامل، سنجیده و حساب شده برای پیشرفت زندگی اونها قدم بر میداره.

ادامه صحبتهاش رو می‌نویسم :

((بالاخره دانشمندجوان وارد دانشگاه شد و از همون ترم اول چون ستاره‌ای می‌درخشید. سال دوم دانشگاه که بود بزرگترو پخته‌تر به‌نظر می‌رسید و من همیشه نگران بودم که توی اون سن حساس دچار مسئله عاطفی بشه. به همین خاطر خیلی رفتار و حرکاتش رو زیرنظر داشتم. تا اینکه یکروز دیدم پشت پنجره نشسته و ساعتها به ریزش بارون خیره شده. وقتیکه از جاش بلند شد نگاهش رنگ اندوه عجیبی داشت. جوانی مثل روبیک رو فقط دردعاشقی می‌تونست ازپا دربیاره. مدتها بود که توی نخش بودم تا بالاخره یکروز بهش گفتم از این خیال خام بیاد بیرون. چون هم بچه‌تر از اونی بود که بتونه خوب‌وبد آدمها رو تشخیص بده و هم اینکه کارهایی مهمتراز این لوس بازی‌ها رو داشت.

زمان میگذشت و متوجه بودم که موضوع هرروز داره جدی‌تر میشه. روبیک من آرام و شیرین ...، همه عاشقش میشدند. واقعاً هدیه خدا بود.))

خیلی سعی کرد خودش رو کنترل کنه. دلم آشوب شد. رخساره‌بانو تحت هیچ شرایطی خم به ابروش نمی‌آورد. اما حالا مدام بغضش رو فرو میداد و باگفتن این جمله قطره اشک تلخی از چشمش فروافتاد. رویا که احساساتی‌تر بود از اتاق بیرون رفت. حیرت کردم. در حقیقت گیج شده بودم. گوشهامو تیز کردم و صدای رخساره رو بلعیدم :

((یکروز دیدم خیلی پریشونه. اومد پیشم ومثل یک مرد سینه‌اش رو جلو داد و گفت : میخوام ازدواج کنم.

بهش گفتم باید فکر کنم بعد جوابت رو بدم. وقتی خوب فکر کردم دیدم اگر این وضعیت ادامه پبدا کنه هرچه که ساختم توی آشفتگی این بچه به‌هدر میره. از طرفی به روبیک اعتماد کامل داشتم. میدونستم که هر خاروخسی رو وارد حریمش نمیکنه. من اینجوری بارش آورده بودم. خیلی باخودم کلنجار رفتم تاتونستم قبول کنم که اون میتونه تشکیل خانواده بده.

موضوع این بود که نمیتونستم تحمل کنم چیزی به تحصیلات روبیک صدمه بزنه. پس شرط گذاشتم که فردا دختره نگه عرضه کارکردن نداری و ارث پدری میخوری. رفت‌وآمدهای کاذب پا نگیره. بخصوص که خانواده‌های اصیل به این رفت‌وآمدها خیلی‌هم اعتقاد دارن. تمام این‌موارد رو میشد تحت کنترل درآورد. اما تا زمانیکه دوران دانشگاه به پایان نرسیده باشه. فکرکردم زمانیکه درس روبیک تمام میشه، اگر متاهل باشه خیلی چیزها میتونه اونو از کار اصلی‌اش دور کنه.

روبیک باید تک ستاره خاندان بزرگ ما باقی می‌موند. اما تشخیص وضعیت تأهل اون بعداز دوران دانشگاه بامن بود. چون آدم هیچ‌چیز رو نمی‌تونه پیش بینی کنه. ممکن بود دختری که وارد فامیل‌ما میشد آدم لایقی از آب‌در می‌اومد و من بهش اجازه میدادم تاکنارش زندگی کنه. با خودم فکرکردم خیلی سخت گرفتم اما روبیک به خاطر علاقه‌اش همه‌چیز رو قبول کرد.))

هردو خسته شده بودیم. مثل اینکه داشت برای خودش گذشته‌ها رو مرور میکرد. گاهی چنان حالت نگاهش عمیق بود که بی‌چون‌وچرا حرفهاشو باور میکردم. بعد رو به من گفت : ((چه کارخوبی کردی اینجا اومدی. از دیدنت یکه خوردم. اما احساس میکنم گذرزمان تورو هم دستخوش تغییر کرده. نگاهت، صبوری کردنت در برابر پرحرفی‌های من حکایت از پخته‌تر شدنت داره.))

مثل همیشه هیچ‌چیز زیر ذره‌بین رخساره‌بانو نادیده گرفته نشد. گفتم : حس میکنم بعداز گذشت این چند سال حالا وقت این رسیده که تکلیفم رو باگذشته روشن کنم. توی حرفهای شما به خیلی حقایق رسیدم. ولی رازی هست که باید ازش سر دربیارم. یا بهتر بگم معمایی که جوابش رو باید پیدا کنم.

 

بوی دمپختک مادر داره منو دیوونه می کنه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:23 عصر     |     () نظر

هفده آذر

امروز حالم بهتره. یعنی اینکه میتونم توی رختخواب بنویسم. امروز یادم اومد منهم عضو این خانواده هستم. بعداز چندسال درگیری حالا که دارم دوران نقاهتم رو میگذرونم حس میکنم همه عوض شدند. نسیم چندبار به دیدنم اومده. فرناز مدام بهم زنگ میزنه.

امروز کشف کردم که چقدر دلم برای این پرده‌های توری و گلهای شمعدونی کنار پله‌ها تنگ شده بود. باصدای بلند نماز خوندن بابا گریه کردم و باعطر گل مریم سجاده مادر چنان از خودبی‌خود شدم که همه اهل خونه دورم جمع شدند و ازروی زمین جمعم کردند. چقدر اشک ریختم وقتی اون تسبیح سنگ عقیق رو به دست گرفتم. روزهای عجیبی رو میگذرونم. بندبند روح‌وتنم درد عظیمی رو به دوش میکشه و عجیبتر اینکه همه رو توی این غم شریک می‌بینم.

روزسوم آذر خوش تیپ کردم و سوغاتی‌ها رو برداشتم و رفتم پیش مادر روبیک. رویا و رزیتا هم اونجا بودند. از بدو ورودم همگی مشخص بود که یکه خوردند. حتی خیلی طول کشید تا بتونن دست‌و پاشونو جمع کنند. اون روز هر چقدر هوش و حواس داشتم جمع کردم تا کوچکترین اشاره‌ابرویی از قلم نیفته. می‌تونستم به‌وضوح ببینم که همگی از دیدن من دگرگون شدند. بعد از تعارفات بی‌معنی همیشگی رخساره‌بانو خوب براندازم کرد و از روزگارم پرسید. منم دماغم رو بالاگرفتم و باغرور از شرکتی که توش کار میکنم دادسخن دادم. که یک شرکت معتبره داخلیه که فلان میکنه و بهمان. اینقدر پرسنل داره و اینقدر دفترودستک و نمایندگی. اینقدر شرکت داخلی رو تغذیه میکنه و بااینقدر شرکت خارجی مراوده داره. میدونستم که عاشق این چیزهاست. چشمهاش برق‌زد و لبخندی تحویلم داد و گفت : میدونستم دختر باعرضه‌ای هستی.

بعد رنگ نگاهش غمگین شد و گفت : اگر تو و روبیک بچه‌ای داشتید میدونستم به بهترین نحو تربیتش میکنی.

حرفش مثل خنجر توی قلبم نشست. اما سکوت کردم. رویا و رزیتا به چشمم خیلی تغییر کرده بودند. هرچند که رویا مثل همیشه سوهان ناخنش دستش بود و مثل تیک عصبی مدام بهش ور میرفت. اما بطورکلی این آدمها اونهایی نبودند که زمانی کابوس شبانه و عذاب روزانه‌ام بودند. شاید چیزی در ذهن و روح اونها تغییر کرده بود.

سعی کردم که رک و بی‌پرده صحبت کنم. گفتم : بعداز این همه مدت اومدم تا حقایق زندگی‌ام رو بدونم و فکر میکنم که نکات ابهامی توی قصه من وجود داره که شما می‌تونید روشنش کنید.

رخساره‌بانو، باشکوه تمام فنجان چای‌اش رو، روی میزعسلی کنار دستش گذاشت و با دستمال ابریشمی گوشه‌لبش رو خشک کرد و کمی به جلوش خیره شد و بعد شروع کرد:

((خیلی انتظارت رو کشیدم. هرچندکه زمانی خیلی دنبالت گشتیم اما موفق نشدیم که پیدات کنیم. گویا ازاین شهر رفته بودی.

تا حالا هیچکس مثل‌تو زندگی منو دستخوش تغییر نکرده. با اومدنت زندگی منو دگرگون کردی و با رفتنت همه‌چیز رو نابود. همه‌چیز خوب بود. همیشه برنامه‌ریزی‌من بی‌نقص بود. هیچکس روی حرف‌من حرف نمیزد. اما تو! مهمان ناخوانده‌ای بودی که هیچوقت انتظارت رو نمیکشیدم.

روبیک من موهبت الهی بود. سالها بود که زنهای فامیل مصرانه دختر می‌زاییدند. اینهمه ثروت بدون وارث بود. اما خدا روزی لطفش رو شامل حال من کرد و اون فرشته کوچک پاشو به‌این‌ دنیا گذاشت. نمیدونی چه خبر بود. همه زنهای فامیل از حسودی ترکیدند. و هفت سال تمام نزدیک بهار و به یمن تولد نورچشم من جشن می‌گرفتیم. تا اینکه شوهرم مریض شد و اداره اموال همه به دست برادر شوهرم افتاد. بیماری پدر روبیک یک بیماری ارثی بود. به یکباره از پاافتاد و چهارسال آخرعمرش رو به بدترین شکل گذروند. دکترها گفتند پیشرفت بیماری به این سرعت نیست اما چون اون مرد پرجنب‌وجوشی بود و مشغله فکری زیادی داشت خیلی زود از پا دراومد. با مریض شدن شوهرم من تصمیم گرفتم که وارث خاندان رو به بهترین روش ممکن تربیت کنم و نگذارم زحمت و کوشش چندین نسل فنا بشه.

روبیک اسم همسایه‌ما بود. مرد بسیار بزرگ‌منشی که پزشک بود و وقت دنیا اومدن پسرم بالای سرم بود. زایمان سخت انجام شد ووقتیکه فهمیدم روبیک من در زاد روز دکتر بدنیا اومده اسم او رو به فال نیک گرفتیم و روی بچه گذاشتیم. روبیک ارمنی در زمان خودش آدم مشهور و نابغه‌ای بود. برای همین هم اسمش مورد قبول افتاد.

برای به ثمر رسوندن روبیک هرکاری که فکرش رو بکنی کردم. زمانی که دیپلم گرفت به جرأت میتونم بگم بیش از یک سروگردن از همسالان خودش بالاتر بود. با عموش به شور نشستم خدمت سربازی‌اش رو خریدم و یکسال تمام تلاش کردیم تا بهترین دانشگاه رشته مدیریت قبول بشه. البته خوب من از همون‌موقع می‌تونستم بفرستمش خارج تحصیل کنه ولی فکرکردم توی اون سن‌حساس هم به خانواده‌اش بیشتر احتیاج داره وهم تحمل دوریش برای من خیلی سخت بود.))

سرمغرورش رو آروم به پشت بلند مبل تکیه داد و سعی کرد که بغضش رو فرو بده. سکوت حکمفرما بود. انگار روبیک کوچک رو میدید که دور اتاق گردش میکرد.

دیگه خسته شدم. نمیدونم چرا اینقدر هوا سرده. دستهام می لرزه. بخاری که روشنه ...



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:21 عصر     |     () نظر

پانزدهم آذر

زمان گذشته، حس میکنم قرنهاست روی این رختخواب افتادم. چیزهای اطرافم مثل رویا می‌مونن. انگار دارم خواب می‌بینم. اینجا خونه پدریمه. همون خونه‌ای که از بچگی توش زندگی کردم. اما انگار خواب‌وخیاله. انگار آدمهایی که می‌بینم از سرزمین دیگه‌ای اومدند. همه شدند دایه دلسوزتر از مادر. بعداز گذشت چندروز حالا فرصت نوشتن دارم اونهم با حال‌خرابی که توان به دست گرفتن خودکار رو ندارم. انگار چیزی گم کردم. خدایا کمکم کن. تنها خواسته‌ام همینه.

بهتره افکارم رو جمع‌وجور کنم و راجع به اتفاقاتی‌که افتاده بنویسم. اینجوری راحت و خالی میشم. اما امروز وقت نوشتن نیست. حالم خیلی خرابه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:20 عصر     |     () نظر

دوم آذر

توی رختخواب نشستم و با خودم فکر میکنم. ساعت داره به هشت نزدیک میشه و از دیشب که یادداشتم رو تموم کردم تا حالا خواب به چشمم نیومده. حرفهای روبیک دیوونه ام کرده. از اینکه می بینم سر چه چیزهای مسخره اما جدی زندگیم از هم پاشید. مغزم به شدت کار میکنه. گاهی از فرط هیجان اشک می ریزم و گاهی فقط به دیوار رو به روم خیره میشم.

هنوز خاطره اون دوسال زندگی مثل یه فیلم پیش چشممه. اینکه چه جوری مثل تبعیدی‌ها زندگی میکردیم. بخشی از عمارت باشکوه اجدادی در اختیارما بود و گاهی که میخوام اونجا رو به یادبیارم دچار تردید میشم. چرا که ما اونجا زندگی نکردیم. حتی درودیوار رو هم ندیدیم. ما فقط روی کتاب و جزوه هامون خم بودیم و روی برگه‌های کاهی ریزومدام نت‌برداری میکردیم. زندگی‌ما بیشتر شبیه شبهای امتحانی بود که بچه مدرسه‌ایها خونه یه همکلاسی قرار میگذاشتند و دورهم جمع میشدند، تا زندگی خانوادگی.

صبحانه دور یک‌میز می‌نشستیم. یک لیوان شیر، مقداری کنجد و پنیر اعلاء، گاهی تخم‌مرغ آبپز و آب‌پرتقال. ساعت هشت دانشگاه، روی صندلی دانشجویی، سکوت کلاس، صدای استاد.

ظهر خستگی، پرسه‌زدن، خوردن ساندویچی که برای ناهار توی خونه درست شده بود.

ساعت یک بعدازظهر دوباره کلاس، نت‌برداری. گاهی شوخی وخنده. ساعت چهار بعدازظهر ازدحام جلوی در خروجی. ماشین روبیک. خونه. چای عصرانه. دوش شبانه. آب‌هویج. قهوه، کشمش وگردو. هوا تاریک. سالاد فصل. غذای سبک. قرص ویتامین. انجام تکالیف. خواب.

حتی بعداز ازدواج کمتر وقت میکردیم که باهم قدم بزنیم و یا جایی باهم چیزی بخوریم.

یادمه که اون اوایل خیلی وزن کم کردم. چون ساندویچ‌های خانگی مادر روبیک بزور منو سیر میکرد. اما به قول خودش سرشار از موادمغذی بود. راست میگفت. کم‌کم با اون غذاهای گیاهی و معده سبک حس میکردم که کارایی مغزم بالا میره و همین طورهم شد.

بهشت‌ما ویلا بود. دور از هیاهو و ژرف. به‌هر بهانه‌ای اونجا می‌موندیم. به خاطر قطع رابطه بادنیای اطرافم گاهی خیلی افسرده میشدم و ویلا فرصت خوبی بود که حس کنم یک زن هستم.

گاهی چقدر مسائل پیش‌پا افتاده آدم رو خوشحال میکنه. مثل درست کردن نیمرو. پاک کردن یه لکه چربی از روی دیوار. صبح تا دیروقت توی رختخواب غلطیدن. برای ناهار از جگرکی سرکوچه جگر خریدن. خندیدن. گریه کردن. زن بودن. معشوق یک مرد بودن.

تنها فرصت‌ما دیوارهای اون ویلا بود که میتونستیم بگیم باهم ازدواج کردیم.

یادمه درس هر دومون باهم تموم شد. نمیدونستم توی اون شرایط چه‌کار باید بکنم. دلم میخواست توی یک مهمونی همه دوستهامو ببینم و فرناز که قرار بود برگرده به خونه‌اش با بغضش خیلی همه رو دلتنگ میکرد. یکروز دورهم جمع شدیم. توی یه رستوران شیک. کلی خوش تیپ کرده بودیم. فقط ما سه نفر بودیم. من و فرناز و نسیم. هر کدوممون از برنامه‌هامون حرف زدیم. فرناز میگفت وقتشه که بچه دار بشی. اینجوری هم یخ مادر شوهرت آب میشه هم شاید بتونی به بهانه بچه مستقل‌تر عمل کنی. فکرش منطقی بود. چون تو فرهنگ‌ما ایرانی‌ها بچه همواره یک برگ‌برنده است. مخصوصاً اگر بچه پسر میشد. وقتی تصور میکردم یه پسر داشته باشم که قیافه‌اش کپی باباش باشه چه لذتی می‌بردم.

وقتیکه فکرم رو با روبیک درمیون گذاشتم یادمه که اول بابهت بهم نگاه کرد و بعدهم بهم گفت : دیگه راجع بهش حرفی نزن.

اون شب چقدر رنجیده خاطر بودم و چه بغضی رو توی خودم انبار میکردم. غافل از اینکه لحظه موعود نزدیک شده بود.

روبیک راجع به رفتنش میگفت و اینکه باید بره و من مستأصل نگاهش میکردم. چون میدونستم اختیار اون‌زندگی دست من نیست. بهش گفتم : باهات میام و کمکت میکنم.

غمگین نگاهم کرد و چندروز بعدش قصه‌ما به سررسید.

یادمه که چقدر اون روزها آرزو میکردم یکباره حالم به‌هم بخوره و بهم بگن مادر شدی. شاید اینطوری میشد اون زندگی رو نجات داد. اما نشد. راهروهای دادگاه یادم میاد. خشم پدرم رو یادم میاد. ناله‌ونفرین مادرم یادم میاد. روز جدایی‌ما همه خانواده روبیک حضور داشتند. هر چهارتا خواهرش همراه با شوهراشون. این یک مراسم خانوادگی بود. حالا وقت مسابقه تموم شده بود و حریفها هرکدوم میرفتند سرخونه و زندگیشون. همه‌چیز مثل یه‌رویای تلخ شروع شد و توی کابوس به پایان رسید.

همه اینها، تمام چیزهایی بود که روبیک تعریف کرد. آخراش گریه میکرد، من هم همینطور. صداش تو بغض شکسته بود و نگاهش رنگ عجیبی داشت. حالتی که باور کردنی نبود. هنوز جمله آخرش توی ذهنمه :

((مینو وقتی تو پاگذاشتی توی زندگیم دوباره منو متولد کردی . اما برای اینکه تو سرپا بمونی و زندگی کنی من باید میرفتم)).

هرچندکه مفهوم کاملش رو متوجه نشدم اما کدوم زندگی . مگه این لجن سیاهی که مدام دارم توش دست‌وپا میزنم و جون میکنم اسمش زندگیه.

تمام زندگیمو با روبیک بارها مرور کردم. اما هنوز رازی رو که فردین ازش حرف میزد کشف نکردم.

هرچقدر فکر میکنم می‌بینم تنها چیزی که دستگیرم شده چندتا حلقه مخفی ماجرا بوده که من ازشون خبرنداشتم. چیزی توی عمق وجودم میگه هنوز چیزایی هست که تو نمیدونی. اون خونه منو صدا نزده تا یه مشت قصه برام تعریف کنه.

بهترین راه‌چاره اینه که برم سراغ مادر روبیک. هم سوغاتی‌هاشو بهش بدم و هم از جبروت ملوکانه‌اش فیض ببرم. امیدوارم فقط حرفی واسه گفتن داشته باشه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:17 عصر     |     () نظر

یکم آذر

حالم کمی بهتره. اما تمام مدت رو توی هتل بودم. دیگه کم‌کم خدمه اینجا فکر میکنن من مامور جایی هستم که اینقدر اینجا بسط میشینم. گاهی میرم توی رستوران. خیلی که بخوام تفریح کنم میرم کافی شاپ. اما معماری این ساختمان و رنگ بندی دکور و مبلمانش حس آرامش غریبی بهم میده. اینجا احساس امنیت میکنم.

خیلی پرت شدم از موضوع. خلاصه اون روز من فقط گوش میدادم و به سوختن چوبها نگاه میکردم.

روبیک مثل همیشه، آرام وشمرده حرف میزد و پشت آرامش ساختگی‌اش هیجان قابل لمسی نهفته بود. به‌ گذشته رفتم و هرچیزی که به زبون می‌آورد جلو چشمام میدیدم. انگار که فیلمی صامت پخش میشد و روبیک راوی قصه بود.

- بعد ازاینکه دوستت قبول کرد منو به تو معرفی کنه گفتم متن همراهم نیست و کلی توی وسایلم گشتم تا مقاله سخت و پرپیچ و خمی پیداکردم و بعدهم مثل دیوونه‌ها راه‌افتادم توی شهر و ازروی اون مقاله اونقدرکپی گرفتم تا یکیش اونی شد که من میخواستم. یعنی سیاه وکثیف وناخوانا. دوستت هم خیلی تعریفت رو میکرد و همون اول سرقیمت کلی باهاش چونه زدم تا موفق شدم باهاش کنار بیام.

نمیدونی روزی که میخواستم باهات روبه‌رو بشم چه حالی داشتم. نزدیک بود دوبار توی پله‌ها زمین بخورم. اما وقتی دیدمت، تو دستت رو زیرچونه‌ات گذاشته بودی و به پرحرفی‌های دوستت گوش میدادی. اما وقتی باهات روبه‌رو شدم از جدیتت لذتی بردم که نگو. اما این موضوع خودش مشکلی بود چون تو بااون قیافه‌عبوس و لحن‌کلام خشک و نگاه بی تفاوت ... چه جور میتونستم دلت رو به دست بیارم.

شب موقع خواب مدام تو توی فکرم بودی بخصوص که دیگه به صدات عادت کرده بودم و باهم تماس تلفنی داشتیم. یکروز مادر سرمیز صبحانه گفت : روبیک حس میکنم حرفی برای گفتن داری.

اما من مونده بودم که منظور مادر چیه. نگاهش کردم و جوابی ندادم. گفت : مدت زیادی چای روهم زدی و توی عالم دیگه‌ای بودی. نزدیک یک ماه هست که کم غذا میخوری، کم حرف میزنی و میدونم که تمرینات ورزشی‌ات روهم انجام نمیدی.

تا اون موقع نمیدونستم این همه تغییرات به وجود آمده. گفتم : نمیدونم کمی روحیه‌ام کسل شده.

اما نگاه پر تجربه اون چیزی روکه من نفهمیده بودم، فهمید. برای همین خیلی جدی نگاهم کرد و گفت : ببین پسر، خوب گوش کن. حالا وقت عاشق شدن و این بچه بازیا نیست. نبینم مثل افسار گسیخته‌ها هر روز دنبال یه دختر باشی.

آه از نهادم براومد. پس اون فهمیده بود من عاشق شدم. اما چرا خوشحال نشد. نگفت طرف کی هست. چقدر می‌شناسیش. فقط کلام رو به این ختم کرد : دور زن جماعت رو خط بکش.

من اجازه نداشتم عاشق بشم. چون با جابه‌جا کردن یک مهره قسمت عظیمی از بازی تغییر رویه میداد.

بعداز تماسهای مکرر و دیدارهای کوتاهمون به زحمت بهت فهموندم که ازت خوشم اومده واز شرم دخترانه‌ات فهمیدم که توهم منو دوست داری. دلم نمیخواست رابطه‌مون مخفیانه باشه. دلم میخواست به وجودت درکنارم افتخار کنم و چای تلخ زندگیمو شیرین کنم. به مادرم گفتم : مینو رو میخوام و حاضر نیستم ازش دست بکشم.

اون فقط مات‌ومبهوت نگاهم کرد. وقتی حرفم تموم شد به من تشر زد : اون روبیک که میگفت من مثل دژ محکمم و هیچ‌چیز منو از پا در نمیاره چی‌شد؟! یه دختربچه بی‌سروپا از راه به‌درت کرد. حالاکه به جای حساس زندگیت رسیدی، حالاکه وقت تلاش کردن برای آینده است، میخوای همه‌چیز رو به‌هم بریزی. که از فردای روز ازدواج دنبال نازو فیس و پز زنت باشی. میخوای مثل عوام به شب نشینی و مهمونی و تجملات دلخوش بشی.

میگفت : تو اجازه عاشق شدن نداشتی.

اما دل واسه عاشق شدن ازکسی اجازه نمیگیره. من تنها راه‌حل رو ازدواج میدونستم و مادر تنها راه‌حل رو جدایی. خیلی پافشاری کردم. خواهش کردم، فایده‌ای نداشت. اما وقتی دید یک ترم نمراتم افت کرد و حوصله درس خوندن ندارم موافقت کرد. اونهم با چه شرط‌هایی.

خبری از نامزدبازی واین حرفها نیست، به محض اینکه متوجه بشی طرف همونی هست که ادعا میکنه، سوروسات عروسی رو راه می‌اندازی. مثل آدمهای تازه به‌دوران رسیده هم دورواطرافت رو شلوغ نمیکنی. به‌این‌معنی که نه از رفت‌وآمد خبری باشه ونه از ونگ‌و ونگ بچه. میخوام سرکار برم ودستم تو جیبم باشه واین حرفها رو نداریم. هر ترمی که جز دانشجوهای ممتاز نبودی باید دور زنت رو خط بکشی. درست هم که تموم شد طبق برنامه برای رفتن به خارج از کشور آماده میشی ... !

اما این‌آخری بیرحمانه‌ترین قسمتش بود یعنی اینکه مادرم باید تشخیص میداد زن من امکان همراهی بامن روداره یانه.

میدونستم شرط‌آخری برای چیه و اصلاً معناومفهومش چیه. میدونستم درسم که تموم شد، هیچ‌راهی برای ادامه زندگی باتو رو ندارم. اما قبول کردم. چون فکر میکردم منهم مثل همه اونهایی که آخرین بازمانده نیستند حق‌زندگی کردن دارم. به این طریق سه سال وقت داشتم تا جایی که میتونم زندگی کنم. نفس بکشم و بگذارم طعم خوش عشق گاهی‌وقتا، دوراز چشم همه ازخودبی خودم کنه.

مکافات کنار اومدن بامادرم که حل شد، پدرتو به تراژدی اضافه شد. هیچوقت فکر نمیکردم وضع مالی خانواده‌من اینقدر مهم باشه. درصورتیکه مادرمن با اونهمه ادعای شخصیت‌واصالت حتی یکبارهم نپرسید که وضع مالی خانواده‌تو چه جوریه. مهم این‌بود که پسر یکدونه‌اش طبق‌روال باشه و اندوخته سالها زحمت کشیدن یک فامیل بزرگ رو رهبری کنه و نگذاره که دست غریبه حق زنها ودخترهای خاندان بزرگ‌ما رو ضایع کنه. آخرش تو شدی مال‌من، اما از خانواده‌ات بریدی . چون اونها میخواستند منهم مخالفتی نکردم. این به نفع هردوما بودکه از خانواده ات دور باشی.

دستم از نوشتن خسته شد و غضه‌ما تموم نشد.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:16 عصر     |     () نظر
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >