میمون و کوسه ماهی
سال ها پیش از این، میمونی در ساحل دریا روی یک درخت انبه زندگی می کرد. درخت، آن قدر انبه داشت که می توانست یک گله فیل را هم – البته اگر وجود داشت! – سیر کند.
میمون هرگز برای بازی یا پیدا کردن غذا به مرزعه، جنگل و یا جای دیگری نمی رفت. بلکه از صبح تا غروب میان شاخه های درخت انبه بازی می کرد. زمانی هم که خسته می شد، برای استراحت روی شاخه مورد علاقه اش می نشست و چند انبه تازه و آبدار می چید. اگر گرسنه اش بود، آن ها را می خورد و اگر نبود، همه را یکی یکی در دریا می انداخت و از تماشای شلپ شلوپ کردن آن ها لذت می برد. موج های کوچک و پی در پی که بر اثر افتادن انبه ها در آب ساکن، آبی و آفتابی به وجود می آمد به راستی زیبا و دیدنی بود!
از سوی دیگر، کوسه ماهی ای هم که عادت کرده بود در آن نزدیکی شنا کند و زیر نور آفتاب گرم شود، از این رفتار میمون خوشش می آمد. هرگاه انبه ترو تازه ای به درون آب می افتاد، با اشتها آن را می خورد و می گفت: ((هووووووم م! به! به!)) خوردن انبه برای کوسه ماهی که همیشه ماهی، و گاهی نیز ستاره دریایی – به عنوان دسر!- می بلعید، واقعاً لذت بخش بود! او حتی به خودش زحمت نمی داد که هسته انبه ها را بیرون بیندازد! چون موجودی که می تواند انسان؛ و اگر پیش بیاید، میمونی را درسته ببلعد، چه نیازی دارد که هسته انبه را بیرون بیندازد؟
به هرحال میمون انبه ها را پرت می کرد و کوسه ماهی آن ها را از توی آب گرفته و می خورد. چیزی نگذشت که در اثر همین بده و بستان، آن ها باهم دوست شدند.
تا این که روزی ...، بنا به ضرب المثل ((جواب خوبی را باید با خوبی داد))، کوسه ماهی تصمیم گرفت که محبت های میمون را به روش کوسه ای خود جبران کند! بنابراین سرش را از آب بیرون آورد، آرواره هایش را باز کرد و گفت: ((آقای میمون! انبه هایت واقعاً خوشمزه هستند و من خیلی دلم میخواهد که یک جوری از تو تشکر کنم. راستی، چرا از درختت پایین نمی آیی تا تو را پیش افرادم ببرم؟ در آن صورت می توانی از نزدیک ببینی که مهمان نوازی کوسه ای واقعاً چطوری است!))
میمون گفت: ((اما مشکل خیس شدن موهای تنم را چه طوری حل کنم؟ می دانی که ما میمون ها اصلاً دوست نداریم خیس شویم. نه! نه! متشکرم! به نظر من دریا فقط برای این خوب است که کسی در آن انبه بیندازد و شلپ و شلوپش را تماشا کند. وگرنه به درد شنا کردن نمی خورد.))
کوسه خود را کمی بیش تر به سطح آب نزدیک کرد و گفت: ((اگر مشکلت این است، من آن را حل می کنم. تو فقط از آن بالا روی پشتم بپر و باله ام را محکم بچسب! بهت قول می دهم که چنان در سطح آب شنا کنم که تا پایان سفر یک ذره هم خیس نشوی. امیدوارم که دیگر حرفی نداشته باشی. درضمن، لابد می دانی که هیچ خوشم نمی آید جواب منفی بشنوم!!))
میمون که بهانه دیگری به ذهنش نمی رسید به ناچار قبول کرد و گفت: ((خوب باشد)). از درختش پایین پرید و برای آن که موج های ساحلی خیسش نکنند، شروع کرد به جست و خیز کردن به این سو و آن سو. چند لحظه بعد کوسه ماهی خود را به ساحل رساند و میمون بی آن که خیس شود، بر پشت او سوار شد.
کوسه ماهی گفت: ((آماده؟ محکم بنشین!)) و با یک ضربه سریع دم، به سوی خلیج بنین راه افتاد. کوسه ماهی شنا می کرد و میون برای حفظ تعادل خود، باله او را محکم نگاه داشته بود. امواج دریا می چرخیدند و سر و صدا می کردند. میمون به پشت سرش نگاه کرد و دید که درختش کوچک و کوچک تر و سپس ... کاملاً از دیدش محو شد. اکنون آن ها وسط دریا بودند؛ جایی که تا چشم کار می کرد به جز سطح آب که کج و معوج می شد، هیچ چیز دیده نمی شد.
میمون با دلواپسی پرسید: ((آن جا ... خیلی ... دو ... دور است؟))
زیرا حالا نه فقط از نگرانی و دریا گرفتگی به شدت کلافه شده بود، بلکه ترانه دریانوردان قدیمی به یادش آمده بود و مدام در ذهنش تکرار می شد: ((خلیج بنین، خلیج بنین، برای شکار کرده کمین!))
کوسه ماهی با دندان های به هم فشرده گفت: ((نه! اصلاً دور نیست. فقط موضوعی هست که باید بهت بگویم. خودت می دانی که چه دوست خوبی برای من هستی! اگر نبودی، هرگز این موضوع را با تو در میان نمی گذاشتم. حقیقت این است که رئیس ما، رئیس سارکین، کوسه ماهی سوم، به سبب بیماری عجیبی در حال مرگ است. ما هر دارویی که فکرش را بکنی؛ از روغن کبد ماهی گرفته تا جوشانده دریایی به او داده ایم. اما هیچ کدامش اثر نکرده است. حالا تمام امیدمان به یک داروی دیگر است)).
میمون که هنوز باله کوسه ماهی را محکم چسبیده بود، پرسید: ((چه دارویی؟))
((قلب میمون! رئیس سارکین باید قلب میمون بخورد. این، تنها داروی درد اوست و من مطمئنم که تو قلبت را از ما دریغ نمی کنی. درست است؟))
میمون گفت: ((خیلی خوشحالم که بتوانم کمکی بکنم. فقط ... فقط ... نمی دانم جناب کوسه! من چطور می توانم قلبی را که همراه نیاورده ام به کسی ببخشم؟))
کوسه ماهی فریاد کشید: ((چی؟ قلبت را با خودت نیاورده ای؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟))
((خوب ... لابد نشنیده ای که ما میمون ها قلب مان را در محل خواب مان آویزان می کنیم. شاید این کار، کمی غیر عادی به نظر برسد، اما از من نپرس که پس چرا این کار را می کنیم؛ چون این یک رسم قدیمی است. می دانی ... ما فقط شب ها از قلب مان استفاده می کنیم. اگر زودتر درباره رئیست حرف زده بودی، خیلی راحت می توانستم آن را با خودم بیاورم. ولی حالا ... خیلی حیف شد!))
کوسه ماهی دندان قروچه ای کرد و نالید.
میمون گفت: ((حقیقت، همین است که گفتم، حتی حاضرم قسم بخورم که قلبم همراهم نیست! البته تو می توانی به راهت ادامه بدهی و در مقصد مرابکشی. اما ... اما فقط مجسم کن که وقتی افرادت سینه ام را باز کنند و ببینند قلبی درآن نیست، چه حالی می شوند! تازه ... بقیه کوسه ماهی ها درباره ات چه فکری می کنند؟! هیچ دلم نمی خواهد که پیش رئیست سرافکنده بشوی؛ مخصوصاً حالا که او در شرایط بحرانی است. من فقط به خاطر ارادت خاصی که به تو دارم این حرف را می زنم، بدان که ...))
کوسه ماهی با مجسم کردن آن صحنه غیر منتظره و رفتار بی رحمانه افرادش، فریاد کشید: ((وای! وای! چه کار کنم؟))
میمون پیشنهاد کرد: ((باید به خشکی برگردیم. چاره ای دیگر نیست. به آن جا که رسیدیم فوراً قلبم را از جایی که آویزان کرده ام، بر می دارم و می آورم. نگران نباش! زیاد طول نمی کشد.))
کوسه ماهی به شنیدن توصیه مسافرش، دور زد و به سوی ساحل برگشت. پس از پشت سر گذاشتن امواجی بی شمار، درخت محبوب میمون از دور نمایان شد. خوشه های سبز و انبوه انبه از درخت آویزان بود و نور خورشید مانند نوارهایی رنگارنگ سرتاسر خوشه ها را پوشانده بود.
هنگامی که کوسه ماهی آن قدر به ساحل نزدیک شد که شکمش به شن ها خورد، میمون از پشت او پایین جست و گفت: ((جناب کوسه! نگران نباش! الان می روم و به محض آن که قلبم را برداشتم، بر میگردم)). به سرعت از روی شن ها گذشت و خود را به خانه درختی اش رساند.
کوسه ماهی به انتظار برگشتن میمون و به امید قول او، شروع کرد به دور زدن در آب. اما قول میمون درباره ((رفتن و برگشتن)) تنها به ((رفتن)) ختم شده بود و ظاهراً از ((برگشتن)) خبری نبود!
کوسه ماهی که چاره ای نداشت، بازهم صبر کرد. زیرا اگر پا می داشت می دانست که چطور میمون را به چنگ بیاورد! ولی با داشتن یک باله و یک دم؛ که در خشکی به دردش نمیخورد، چه کار می توانست بکند؟
یک ساعت گذشت. کوسه ماهی هنوز داشت در آب های نزدیک ساحل می چرخید. دمش درد گرفته بود، معده اش قار و قور می کرد و سرش کاملاً گیج می رفت. از همه بدتر، اگر میمون به زودی بر نمی گشت، فرصت طلایی از دستش می رفت. کوسه ماهی به رئیس سارکین و نیز به تنبیهی که در انتظارش بود فکر کرد. مطمئن بود که در هر صورت، وقتی برگردد؛ خواه رئیس سارکین مرده باشد و خواه نه، به شدت تنبیه خواهد شد! بنابراین فریاد کشید: ((هی! میمون! نگاه کن، ببینم. تا کی میخواهی منتظرم بگذاری؟ مگر نمی دانی که هر لحظه امکان دارد رئیس مان بمیرد؟ بالاخره قلبت را پیدا کردی یا نه؟))
صدای میمون از جایی امن، در میان شاخه های درخت بلند شد: ((که این طور! پس خیال می کنی که من احمقم؟ آره؟!))
او که دریا گرفتگی اش تقریباً برطرف شده بود و شاد و سرحال، داشت انبه می خورد، ادامه داد: ((فکر می کنی که متوجه حقه کوسه ایت نشدم؟ نه؟! پس حالا آن قدر توی دریا دور بزن که دمت کنده شود! به جهنم! چون من نمی آیم. تو هم بهتر است که بزنی به چاک! برو که می خواهم انبه ام را بخورم. اما راستی ...! در مورد قلبم ...! قلبم جایی آویزان نیست، توی سینه ام، درست سرجایش است. گمان کردی که خیلی راحت آن را به تو تقدیم می کنم هان؟ هرگز! کور خوانده ای! من احمق نیستم. تازه ...، نه فقط قلبم را به تو نمی دهم بلکه از این به بعد دیگر از انبه هم خبری نیست!))
کوسه ماهی درنده خو و بی رحم چاره ای ندید جز آن که به وسط دریا برگردد. از آن زمان، سال ها گذشته است و کسی نمی داند که در بازگشت، تنبیه شد یا نه. و یا میمون باز هم انبه ای توی دریا انداخت یا نه. فقط می دانیم که میمون، از جان سالم به در بردن خود، درسی ارزنده گرفت.
***
به همین علت است که هرگز نمی بینید میمونی در آب دریا قدم بگذارد، و یا ... کوسه ماهی ای انبه بخورد!
منبع : حقه بازها (افسانه هایی از آفریقای غربی)
به روایت : مارتین بنت
ترجمع : پروین علی پور
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: افسانه، حقه بازها، مارتین بنت، پروین علی پور، آفریقای غربی، قصه، میمون و کوسه ماهی
و چند دقیقه بعد، هردو کنار ظرف شسته و تمیز نشسته بودند تا از خوردن غذایی که دفعه قبل از آن محروم شده بودند لذا ببرند؛ مخصوصاً که حالا گرسنه تر از پیش بودند. آوکادوها کاملاً از بین رفته بود و تا برداشت محصول بعدی هم، خیلی مانده بود!
لوسیا دوباره همان غذاهای قبلی را به اضافه شربت خرما سفارش داد. و همسرش دوباره همان ورد جادویی را به زبان آورد: ((آهای ظرف سحرآمیز! غذا بیار تند و تیز!))
خوب ... بقیه ماجرا روشن است!
لیوک در حالی که از شدت ناامیدی بالا و پایین می جست، یک بار دیگر راه خانه باد را در پیش گرفت و همین که به آنجا رسید، فریاد کشید: ((آهای! ابله پیر پر فیس و افاده! تو یک کاسه بی مصرف را به من دادی! لابد خیال می کنی که می توانی سرمن کلاه بگذاری! نخیر! برای سومین و آخرین بار بهت می گویم، نه! نه! نه!))
باد که اتفاقاً داشت ساندویچ اکسیژنش را میخورد، با شنیدن صدای آشنای خرگوش صحرایی پیش خود گفت: ((هوووووووم! انگار موضوع دارد جدی می شود. پس لیوک گمان می کند که من با هارت و پورت یک خرگوش صحرایی عقب نشینی می کنم؛ آن هم در غار خودم! نه! از این خبرها نیست. حالا دیگر وقتش است که به دوست گوش گنده و بددهنم یاد بدهم که پایش را از گلیمش درازتر نکند!))
بنابراین به سمت لیوک وزید و گفت: ((هی خرگوشک!صداایت رااا پااایین بیاااور! مگر تو خسااارتت را نمی خواااهی؟ بسیااار خوب! صبرکن تا عصااای چوبی رااا برااایت بیاااورم. کااافی است که فقط به آااان بگویی، آهای چوب! تااا میتونی بکوب! بکوب! بهت قول می دهم که این یکی، مثل آن دو تااای دیگر نیست و کااارش راااخوب انجام می دهد. این دفعه هرچه رااا بخوااهی به دست می آوری. فقط صبرکن و ببین.))
لیوک غرغرکنان گفت: ((باشد! اما امیدوارم که این دفعه قولت، قول باشد؛ وگرنه حسابی به دردسر می افتی؟ دارم بهت اخطار می کنم!)) و عصا به دست، عازم خانه شد. باد نیز با سوت زدن با او خداحافظی کرد.
چیزی نگذشت که لیوک گرسنه اش شد. بنابراین در آشپزخانه ذهن خود انواع غذاهای مطبوع؛ از خوراک مرغابی و سوپ بادام زمینی گرفته، تا کیک شکلاتی با تزئین خامه و میوه را کنار هم ردیف کرد. سپس معده گرسنه اش پیام گرسنگی اش را به مغزش فرستاد. در نتیجه، لیوک مانند فرمانده ای کوچک فرمان داد: ((آهای، چوب! بکوب! بکوب!))
و چوب که گویی ناگهان جان گرفته بود، خبردار ایستاد و بعد خود را از دست لیوک بیرون کشید. آنگاه در برابر بهت و حیرت خرگوش صحرایی، به جای دادن غذاهای خوشمزه، شروع کرد به زدن او! حالا نزن و کی بزن! درست مانند آن چه که در فیلم های کونگ- فویی دیده می شود، ضربه، پشت ضربه بود که به پیشانی، دست ها، پاها، شکم و کمر لیوک وارد می شد!
اما این، چوب معمولی نبود؛ بلکه واقعاً چوبی سحرآمیز بود که سال ها در ژاپن آموزش سری دیده بود!
خوب ... پیداست که لیوک در آن شرایط، دیگر به فکر غذاهای مورد علاقه اش نبود و حتی حاضر بود یک ظرف پر از فوفو را در مقابل زرهی که بدنش را از ضربه های چوب در امان نگه دارد، بدهد!
اما چوب هنوز ((هاااا، هوو!)) می کرد و روی همان یک پایش این سو و آن سو می جست و با دقتی شگفت انگیز، به گوش های رادار مانند لیوک ضربه می زد تا او را به عقب نشینی وادارد. سرانجام نیز با ضربه ای به لب بالایی لیوک، کارش را کامل کرد؛ ضربه ای که علامتش روی لب بالایی لیوک بیچاره، و حتی خرگوش های صحرایی امروزی مانده است.
به هرحال لیوک که دید نمی تواند از پس ضربات چوب یا عصای سحرآمیز برآید، تصمیم گرفت که فعلاً کوتاه بیاید. بنابراین در حالی که چوب ((ها)) و ((هو)) کنان دنبالش می کرد، با سرعت دوید تا خود را به نزدیک ترین ساحل رود برساند. اما هرکار که می کرد؛ می جست، می دوید، می خزید، پنهان می شد، جاخالی می داد، گوش هایش را به عقب می برد که سرعت بگیرد، نمی توانست از شر چوب خلاص شود! سرانجام ناگزیر شد خود را در کوچک ترین شکافی که پیدا کرد، پنهان کند. اکنون در یک سو لیوک بخت برگشته بود، و درست در سی چهل متر آن سوتر عصای سحرآمیز، که هنوز بالا و پایین می جست و منتظر بیرون آمدن لیوک بود!
دو سه ساعت به همین صورت گذشت تا آن که باد، سوار بر اتوبوس تهویه دار خود به آن جا رسید و از پنجره اتوبوسش صدا زد: ((بسیااار خوب لیوک! فعلاً براایت بس است! گمااان می کنم که درس خوبی گرفتی.))
لیوک نفس نفس زنان، در حالی که مواظب شکاف لب بالایی اش بود، گفت: ((بله! بله! من دیگر شکم پرست و طمع کار نمی شوم ...))
یا دست کم تا مدتی ...!
پانوشت :
- آوکادو : میوه ای است شبیه گلابی بزرگ، چرب و به رنگ سبز روشن که هسته ای درشتی دارد.
- جمبو جت : هواپیمای غول پیکری که میتواند در هر پرواز، چند صد مسافر را جابه جا کند.
- فوفو : یکی از غذاهای محلی آفریقایی است که ماده اصلی اش ریشه غده ای و پرنشاسته گیاهی به نام مانیوک است.
- فرنی : نوعی غذای آبکی است که معمولاً با شیر و آرد برنج تهیه می شود.
- کرم کارامل : نوعی دسر است که با شیر و شکر و تخم مرغ درست می شود.
- یرقان : نوعی بیماری است که یکی از علامت های مشخصه اش زردی سفیدی چشم و نیز پوست بدن است.
- ژیگو : غذایی است که از ران گوسفند تهیه می شود.
- کونگ فو : نوعی دفاع بدون اسلحه.
منبع : حقه بازها (افسانه هایی از آفریقای غربی)
به روایت : مارتین بنت
ترجمه : پروین علی پور
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: افسانه، حقه بازها، مارتین بنت، پروین علی پور، آفریقای غربی، قصه، باد و باغ لیوک
باد و باغ لیوک
((هوووووووووووو!))
باد، در غارش هوهو می کرد. پاهای نامریی اش را به زمین کشید. ریش نامریی اش را شانه کرد. دندان های نامرئی اش را مسواک زد. صبحانه اش را که یک فنجان نامریی اکسیژن بود، سرکشید. و سپس ... تصمیم گرفت که در اتوبوس هوایی نامریی اش که در غار پهلویی بود سوار شود و به گشت و گذار بپردازد.
صدایی بلند برخاست و اتوبوس راه افتاد. لحظه ای بعدباد، پیچان و چرخان، با سرعتی فراوان از میان جنگل باران می گذشت.
برگ ها خش خش کردند. آب ها موج برداشتند. موها پریشان شدند. پیچک ها جنبیدند. میوه ها بر شاخه های درختان تاب خوردند و گرد و غبار رقص کنان در هوا به گردش درآمد.
مرغ مینا احساس کرد آشیانه اش در زیر بدنش می لرزد. میمون دم کوتاه، حیرت زده دستی به چانه خود کشید و سر جغد سیصد و شصت درجه به دور گردنش چرخید. اتوبوس تهویه دار، چنان به سرعت می گذشت که همه چیز را به حرکت در می آورد! پشت سرش تمام جنگل از جمله باغ لیوک، خرگوش صحرایی، که درخت با ارزش آوکادو در وسطش بود، در حال رقص و پیچ و تاب بود.
آه! آوکادوها! آوکادوهای سبز و خوش مزه، خوشه خوشه از درخت آویزان بودند و مانند آونگ تاب می خوردند. آن ها تا دو هفته دیگر کاملاً می رسیدند و آماده چیدن می شدند. درون آوکادوها نرم و شیرین و طلایی، و بیرونشان صاف و گرد مثل ... مثل ...
دهان لیوک از فکر آوکادوها آب افتاد! البته او نمی توانست آن ها را همان موقع بخورد، اما بعداً؛ پس از رسیدن سهم خودش را تمام و کمال می خورد. در واقع لیوک حساب دانه دانه آوکادوها را داشت : چهارصدتا از آن ها سهم خودش بود، دویست تا مال همسر شکمو و پرخورش و بیست تای باقی مانده نیز سهم میهمان های ویژه و مهمی بود که نمی شد عذرشان را خواست!
اکنون با این اوصاف، مجسم کنید وقتی لیوک دید که باد با سرعت دویست کیلومتر در ساعت از باغش می گذرد، درخت با ارزشش را از ریشه تکان می دهد و میوه هایش را طوری به زمین می کوبد که خرد و خمیر می شوند، چه قدر عصبانی شد!
محصولی که تا چند لحظه پیش، صحیح و سالم از درخت آویزان بود و داشت در آفتاب می رسید، حالا از برکت عبور باد، کاملاً له، و روی زمین پراکنده شده بود تا موش صحرایی آن را به خانه اش ببرد و سر فرصت نوش جان کند! چه حادثه ای! آن هم ناگهانی، بی خبر و بدون هشدار قبلی! آیا باد ذره ای از لیوک یا دست کم از شکم او خجالت نکشیده بود؟! لعنتی!
و حالا ... لیوک، پرفسور شکم پرستی از دانشگاه جنگل، با ناراحتی داشت مسأله را برای همسرش، لوسیا، توضیح می داد : ((ببین، عزیزم، این طوری نمی شود. تا الان باد، ده دفعه سوار بر اتوبوس هوایی اش، با سرعت از توی باغم گذشته و تمام محصولم را؛ طوری که انگار ارث پدرش است، حیف و میل کرده! اسم این کار، جز وحشی گری و رانندگی کاملاً خطرناک چیه؟ هان؟ خیال نکن که این دفعه هم کوتاه می آیم! نخیر، عزیزم! نه! تصمیم دارم در مقابلش بایستم، آره! در واقع اگر دستم بهش برسد، دمار از روزگارش در می آورم! من ... من ...))، اما از شدت عصبانیت نتوانست حرفش را تمام کند و تازه ... چیزی نمانده بود که از صندلی اش بیفتد.
لوسیا همسرش را روی زمین گذاشت و گفت: ((دستم بهش برسد، یعنی چه؟ این حرف ها چیه؟ مگر نمی دانی که باد، باد است ...))
((درست! درست! اما در هر صورت باید خسارتم را جبران کند. باید جبران کند، می شنوی؟))
لوسیا گوش های به شدت تیز و حساسش را پایین آورد و گفت: ((عزیزم! من که در شنیدن مشکلی ندارم! معلوم است که می شنوم!))
((منظورم این است که چرا در حالی که ما داریم گرسنگی می کشیم، موش های صحرایی، مورچه ها و سوسک های حمام باید محصول مان را بخورند؟ آه! آه! از فکرش معده ام درد گرفته است. آره ...! آره ...! حتی اگر مجبور باشم تمام راه خانه باد را یک سره بدوم ...))
لوسیا گفت: ((بفرما، بفرما، پس چرا نمی روی؟))
لیوک گفت: ((چرا نمی روم؟ هاهاها! می روم! آره همین الان می روم!)) و بدون خداحافظی درست و حسابی از خانه بیرون جست.
لیوک چندین روز آفتابی و چندین شب مهتابی در جنگل پیش رفت و رفت ... تا به دورترین حاشیه جنگل رسید. آن سوی جنگل، دشتی بی کرانه بود و آن سوترش، خانه باد.
لیوک که برای سریع تر دویدن، گوش هایش را به عقب برده بود، همچنان به پیش می تاخت و با یادآوری آوکادوهای نازنینش به خود می گفت: ((خیلی دردناک است؛ اما عیب ندارد. باد خسارتم را جبران می کند. جبران می کند.))
سرانجام در حالی که دست ها و پاهایش از این سفر طولانی درد گرفته بود به غار باد رسید. از پشت پرده ای از تار عنکبوت صدایی می آمد: خُرررررررررررر، پْف ف ف ف! خُرررررررررررر، پْف ف ف ف ف ف!
باد، در خواب با صدای بلند خُر و پْف می کرد. صدایش آن قدر بلند و محکم بود که انگار موتور چندین هواپیمای جمبوجت را، همزمان روشن کرده باشند!
لیوک به سایه های خیالی رو کرد و فریاد کشید: ((آهای، باد! بیدار شو! من هستم؛ لیوک، تیزپاترین خرگوش صحرایی! با آن که نمی بینمت، می دانم که آن جایی!))
خُر و پْف های منظم باد، نامنظم شد. سپس آهنگ شان تغییر کرد و بعد کاملاً متوقف شد.
لیوک در همان حال که گوش هایش را تیز می کرد تا هرصدایی را بشنود، ادامه داد: ((حالا خوب گوش کن! کاری که تو کردی اصلاً درست نبود. هیچ می دانی که خانواده من به علت بی توجهی تو در رانندگی، دارند از گرسنگی هلاک می شوند؟ مگر پیاده ها حق حیات ندارند؟ پس چرا هر روز سوار اتوبوس هوایی ات می شودی و آوکادوهای مرا، حتی قبل از آن که بتوانم نوبرشان کنم به زمین می کوبی؟ چرا؟ در هر حال ...، حالا آمده ام که ... خسارتم را بگیرم.)) باد که از سماجت و یک دندگی لیوک خبر داشت، صبر کرد تا فریاد اعتراض او فروکش کند. بعد گفت : ((بسیاار خوب، لیوک! تو خسااارتت رااا میگیری. نگرااان نباااش. خودت می داااانی که من عاااشق سفر هستم. به قطب شمااال، قطب جنوب، هونولولو، هاااوااایی، ترکیه ... و هرجااا که فکرش راا کنی سر زده ام.)) سپس نفسی تازه کرد و ادامه داد : ((امااا دفعه قبل که از ترکیه بر میگشتم، قاالیچه ای بااا خودم آااوردم ...))
((قالیچه؟ به من چه؟ این به خسارت من چه ربطی دارد؟))
باد گفت : ((بگذااار حرفم تمااام شود. این از آاان قالیچه هاااای معمولی نیست؛ قااالیچه ای سحر آاامیز است.))
او در حین صحبت کردن صورت لیوک را نوازش می داد. اما معلوم بود که لیوک هنوز راضی نشده است.
((بله ... یک قااالیچه سحر آاامیز. هر وقت غذایی می خوااهی فقط باااید بهش بگویی، قاالیچه ی سحر آاامیز! غذااا بیااار تند و تیز! و قااالیچه فوراً چیزهااایی را که آاارزو کرده ای، براایت حاااضر می کند. حالااا ... راااضی شدی؟))
((خوب اگر واقعاً این طور است، باشد! فقط امیدوارم که خرف هایت باد هوا نباشد!))
باد قالیچه را از گوشه غار بیرون آورد، چند بار تکان داد و بعد به دست لیوک سپرد. لیوک، قالیچه به سر، در حالی که برای تندتر گذشتن زمان، به آرزوهایش فکر می کرد راهی خانه شد. اما ته دلش کمی نگران بود و می ترسید که مبادا ادعای عجیب باد، حقیقت نداشته باشد. بنابراین وسط راه ایستاد و تصمیم گرفت که قالیچه را امتحان کند. چون گذشته از اینها، کم کم داشت گرسنه اش هم می شد.
لیوک پس از آن با چشم های باز و گوش های تیز، دور و برش را پایید و مطمئن شد که کسی در آن حوالی نیست، قالیچه را روی زمین پهن کرد و گفت : ((قالیچه سحر آمیز! غذا بیار تند و تیز!)) و در دل غذاهای دلخواهش را نام برد.
در یک چشم به هم زدن، بوی خوش ادویه بلند شد و پیشخدمت های نامریی شروع کردند به آوردن غذاهای مختلف! قالیچه سحرآمیز، برخلاف تمام قوانین طبیعی و علم تغذیه توانسته بود آرزوهایش را برآورده کند!
اکنون در مقابل او خوشمزه ترین غذاهایی که او یا هر کسی می توانست آرزو کند، چیده شده بود! کپه فوفو که رویش با میگو پوشانده شده بود، ذرت شیرین، دانه های گیاهی مختلف، و مقداری سوپ غلیظ و مقوی. تازه ... همه اینها فقط غذاهای اصلی بودند. برای دسر، فرنی با شیره قند، کرم کارامل و شربت خرما آماده شده بود. آه! پس ...، از این قالیچه، این همه کار باور کردنی نبود. اما حقیقت داشت؛ زیرا لیوک داشت با چشم های خودش می دید! بنابراین دیگر لازم نبود چیزی از قالیچه بپرسید. فقط با اشاره دستش حسابی از او تشکر کرد. البته قالیچه در جوابش چیزی نگفت، ولی لیوک ناراحت نشد. چون می دانست که قالیچه ها، حتی اگر سحرآمیز باشند، به هرحال محدودیت هایی هم دارند!
در هر صورت لیوک آنقدر خورد و خورد و خورد که شکمش دو برابر اندازه همیشگی اش شد. سپس با شکم پر و سنگین قالیچه را لوله کرد، با مهربانی نوازشش کرد و دوباره آن را روی سرش گذاشت و راه افتاد.
لوسیا، دست به سینه دم در خانه منتظرش بود.
((همسرم! چرا این قدر دیر کردی. فکر کردم که دیگر نمی خواهی برگردی!))
((عزیزم! دیگر از این فکرها نکن! فقط نگاه کن، ببین برایت چه هدیه ای آورده ام. این یک هدیه معمولی نیست؛ یک هدیه سحر آمیز است!))
لوسیا در حالی که به قالیچه لوله شده نگاه می کرد، پرسید: ((هدیه سحر آمیز؟))
لیوک گفت : ((بله، بفرما!))
قالیچه را روی زمین گذاشت و باز کرد تا لوسیا بتواند آن را از نزدیک وارسی کند.
((عزیزم! فقط جمله سحر آمیز را بهش بگو و دیگر کارت نباشد! فوراً هر غذایی را که دوست داشته باشی برایت حاضر می کند! بله ... از این به بعد دیگر دنیا به کامت است!))
اما لوسیا که حاضر نبود روی آن قالیچه کثیف غذا بخورد، با اخم گفت: ((درست! این، واقعاً عالی است. اما انتظار نداشته باش که قبل از شسته شدن قالیچه، از روی آن یک لقمه غذا بردارم! ببین چقدر کثیف است! نکند می خواهی یرقان بگیرم؟!))
لیوک که نمی توانست مخالفت کند، حرف او را قبول کرد. بنابراین لوسیا قالیچه سحر آمیز را به رودخانه برد که بشوید. پس از آن که قالیچه سحرآمیز، درست مانند قالیچه ای معمولی شسته و خشک شد، لیوک و لوسیا کنارش نشستند تا حسابی از خود پذیرایی کنند!
لیوک با احساس غرور و افتخار بسیار گفت: ((لوسیا! عزیزم! تو چه غذایی سفارش می دهی؟ هرچه میخواهی بگو، تعارف نکن!))
((خووووب! گمانم بهتر است با یک غذای خوشمزه محلی؛ یعنی سوپ بادام زمینی شروع کنم. بعد هم دلم میخواهد یک غذای خارجی ... مثلاً ژیگو که پاریسی ها میخورند، بخورم. البته دسر هم میخواهم؛ از آن بستنی هایی که رویش شکلات است؛ از همان هایی که وقتی به دیدن برادرت در کالیفرنیا رفته بودی، خوردی!))
لیوک با زبان بازی گفت: ((اشکالی ندارد، خانم! امر شما اطاعت می شود!)) و جملات جادویی را درست طبق دستور باد به زبان آورد :
((قالیچه سحر آمیز! غذا بیار تند و تیز!))
پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه گذشت. لوسیا که سرو صدای معده اش در آمده بود، حوصله اش سر رفت.
لیوک کوشید تا دلگرمش کند.
((الان عزیزم! همین الان غذا حاضر می شود. خودت می دانی که تهیه چنان غذای تجملی ای چقدر وقت می گیرد. پس نباید انتظار داشته باشی که فوراً حاضر شود. شاید اصلاً پرواز پاریس تأخیر داشته است. یک کم دندان روی جگر بگذار ...))
اما بهانه لیوک هیچ کاری از پیش نبرد؛ زیرا نه قالیچه سحر آمیز ککش گزید، و نه اخم و تخم لوسیا کاسته شد. لیوک شروع کرد به نوازش قالیچه؛ هرچند که حالا نوازشش به اندازه قبل، محبت آمیز نبود! بعد، قالیچه را لگد زد! رویش پا کوبید! دوید! وسط قالیچه زانو زد و دعا کرد. کنار قالیچه نشست و به او التماس کرد. حروف کلمات جادویی را وارونه کرد : ((هچی لاق زیمار حس! رایب اذغ، زیت و دنت!)) ورد را به زبان ترکی، هندی، گجراتی، سواحیلی، عربی و بالاخره به یک دو جین زبان دیگر ترجمه کرد، اما انگار نه انگار!
حالا دیگر لوسیا واقعاً بی طاقت شده و سر و صدایش در آمده بود. بنابراین لیوک بی نوا در حالی که صدای شکوه و شکایت همسرش در سرش پیچیده بود، بار دیگر راهی خانه باد شد و همان مسیر قبلی را طی کرد.
سرانجام پس از پشت سر گذاشتن جنگل و دشت به خانه باد رسید و فریاد کشید: ((آهای، باد! ای دوره گرد پیر بد ذات! خیال کردی که می توانی خرگوش صحرایی، شاه حقه بازها، را فریب بدهی؟! آره؟ هرگز! هرگز! هر-گز-گز-گز-گز!)) و صدایش در سرتاسر غار پیچید.
لیوک ادامه داد : ((آن قالیچه سحر آمیز فقط یک بار به من غذا داد! داد! داد! داد!))
باد بی توجه به عصبانیت و سیخ شدن موهای پشت لیوک، آرام و نسیم وار جواب داد : ((خوب گوش گنده! اول موهاااای پشتت راااا بخوااابااان، بعد حرف بزن!))
((باشد! اما من خسارتم را میخواهم! هم! هم! هم!))
((نگرااان نباااش. تو خسااارتت رااا می گیری. اماااا امیدوااارم که قالیچه را نشسته بااااشی. می فهمی، یااا نه؟ چون فقط شستن باااعث از بین رفتن قدرت سحر آمیز آااان می شود.))
آه از نهاد لیوک برآمد! پس قالیچه به این علت به او غذا نداده بود!
باد دلسوزانه ادامه داد : ((حااالااا بیاااا، این ظرف رااا به جااایش بگیر. هر وقت چیزی می خواااهی، فقط بگو، آهااای ظرف سحرآاامیز غذااا بیااار تند و تیز. و دیگر کااارت نبااااشد!))
لیوک ظرف را روی سرش، بین گوش هایش قرارداد و دوباره به سوی خانه برگشت. اما بین راه مانند دفعه قبل تصمیم گرفت که هدیه باد را امتحان کند. بنابراین ظرف را روی زمین گذاشت و گفت: ((آهای ظرف سحرآمیز! غذا بیار تند و تیز!)) و ظرف بی آن که به ترجمه نیاز داشته باشد، برایش غذای فراوانی آماده کرد. لیوک در همان حال که از خودش پذیرایی می کرد، در دل گفت: ((راست می گویند که رنج بکش تا گنج بیابی!)) چون چنان ظرفی حتی بیش از گنج می ارزید. اکنون لیوک فقط بایست آن را به خانه می برد تا لوسیا هم به ارزش آن پی ببرد.
هنگامی که لیوک به خانه رسید، لوسیا عصبانی و نگران دم در منتظر بود.
((خوب، همسرم! این دفعه دیگر داستان از چه قرار است؟))
لیوک دوباره همه چیز را برایش شرح داد. و لوسیا دوباره مخالفت کرد و گفت: ((من ظرف سحرآمیز و غیر سحرآمیز سرم نمی شود! یعنی چه؟! من که نمی توانم توی این ظرف چرب و کثیف غذا بخورم! بگذار اول آن را بشورم.))
لیوک گفت: ((باشد، عزیزم، هرچه که تو بگویی!))
کلمات کلیدی: افسانه، حقه بازها، مارتین بنت، پروین علی پور، آفریقای غربی، قصه، باد و باغ لیوک
یک شاهکار
ساشینکا بسته ای را که لفاف روزنامه داشت زیر بغل خود جابجا کرد و در اتاق دکتر را گشود. دلش مثل ساعت می زد.
دکتر کاشلخوف، همین که چشمش به مریض سابق خود بچه ی یکی یکدانه مادام اسمیرنووای عتیقه فروش افتاد گل از گلش شکفت :
- اوه فرزندم ... حالت که خوب است ها؟
ساشا که از دست پاچگی و خجالت یکریز مژه میزد و این پا و آن پا می کرد، تته پته کنان گفت :
- مامانم خیلی سلام رساند و گفت تا عمر داریم ممنون محبت های شماییم. آخر –میدانید دیگر- مامانم فقط من یکی را دارد، و اگر شما نبودید حالا دیگر مرا هم نداشت ... هم من و هم مامانم هردوتایی مان خجالت زده ی محبت شماییم دکتر.
دکتر تو حرف ساشا دوید و با لحن پر از محبتی گفت :
- اوه، نه نه، کوچولوی عزیزم، این چه حرفیه؟ چه من و چه یک دکتر دیگر، فرقی نمی کند. وظیفه ی ما دکترها همین است. چیز فوق العاده ای نیست ... حالا چرا ایستاده ای پسرم؟ چرا نمی نشینی؟
ساشا همان طور سرپا به حرف خود ادامه داد و گفت :
- باشد. بالاخره مامانم فقط من یکی را دارد، وظیفه ی خود می داند که زحمت ها و محبت های شما را یک جوری جبران کند. حیف که دست و بالمان تنگ است و نمی توانیم آن طور که باید از زیر بار خجالت تان در آییم. خدا خودش شاهد است که از این بابت چقدر ناراحتیم. این است که بالاخره این ... این چیز ناقابل را آورده ام خدمتتان ... یک مجسمه ی مفرغی ست که نمی دانم –میگویند یک ((شاهکار هنری)) است ... درست نمی دانم ...
دکتر که دست هایش را به دو طرف باز کرده بود ولشان کرد که از دو طرف5 بدنش به ران هایش خورد و از روی عدم رضایت گفت :
اوووه ه ه ه!
و در مدتی که ساشا سرگرم باز کردن لفاف مجسمه بود ادامه داد که :
- آخر این کارها یعنی چه؟ مگر من چه کار فوق العاده ای انجام داده ام که شما این جور خودتان را توی زحمت می اندازید؟
و شاسا اسمیرنوف هم، به عنوان جلوگیری از تعارف و استنکاف دکتر گفت :
- نه خیر دکتر، بی گفت و گو باید قبولش بفرمایید، وگرنه مامانم سخت دلخور می شود ... ببینید : یک چیز عتیقه است از آن شاهکارهای هنری ست که لنگه اش پیدا نمی شود. البته قابل شما را ندارد اما –خب دیگر- یادگاری ست که از خدابیامرز پدرم مانده ... هرچه خاک اوست، عمر شما باشد! شغلش خرید و فروش آثار هنری مفرغی به اصطلاح ((عتیقه)) بود. همین کاری که حالا من و مامانم می کنیم.
بسته باز شد و ساشا مجسمه را روی میز، جلو دکتر گذاشت : یک اثر هنری، یک شاهکار، یک چیز بی نظیر، یک چیز فوق العاده، خارق العاده، که ریزه کاری های آن در دایره ی وصف و بیان نمی گنجد. نه ریزه کاری های هنریش، نه ریزه کاری های فکریش چون که (البته گمان نمیکنم موفق بشوم، ولی تا حد امکان میکوشم تا جایی که ((بشود گفت)) در بیان جزییاتش پیشروی کنم:).
این مجسمه، درواقع ((مجسمه)) نبود. یک شمعدان سه شاخه بود که دو زن، زن مظهر جذابیت و زیبایی و کشش غریزی، آن را برپا داشته بودند اما مجسمه ساز چرب دست چموش نخواسته بود که علت وجودی این دو زن، فقط همان بالا نگه داشتن شاخه های شمعدان باشد و رسالت شان تنها در همین مرحله پایان پذیرد. ناقلای رند، بلند کردن پایه ی شمعدان را بهانه قرار داده چنان آتشی در زوایای تن آن ها بر افروخته بود که چیزهای دیگر را هم ... (اوه خواننده ی من! نه، نه، و هزار بار نه! من حتی از یادآوری ذهنی این مساله نیز پریشان می شوم، دست و پایم را گم می کنم و احساس گناه در رگ هایم می دود).
- نه خیر ... گفت و گو ندارد ... اثر بی نظیری ست منتها –چه جوری بگویم؟ منظورم این است که ... البته منظورم این نیست که ... نمی خواهم بگویم چیز بی اهمیتی ست. نه خیر، به هیچ وجه ... چیزی که هست ... منظورم فقط این است که –میدانی؟- یک کمی ... یعنی خیلی زیاد ... می خواهم بگویم که، راستش دیگر شورش را در آورده است. همچنین نیست؟ هرکه آن جا را ببیند ... لابد می فهمد که چی می خواهم بگویم ...
ساشا با تعجب پرسید : - هرکه آنجا را ببیند! چی؟
- هرکه آن را ببیند ... آخر شیطان لعین هم نمی تواند یک ((چیز)) را این طور زنده و جوندار تراش بدهد ... منظورم این است که هرکه ببیند آبروی آدم می رود ...
ساشا که هنوز از تعجب در نیامده بود فریاد زد :
- عجب فکری! این یک شاهکار مجسمه سازی ست دکتر، آخر خوب نگاهش کنید ... یک مجسمه ی عتیقه است، کسی با چیزش چه کار دارد. اصلاً وقتی آدم تراش هم آهنگ خطوطش را ببیند دیگر فکر چیز از یادش می رود ... عجب داستانی است! آخر شما خوب نگاهش کنید.
دکتر میان حرف ساشا دوید و گفت : ((- بچه جان. می فهمم. حرفهایت همه ش درست و منطقی ست. اما آخر فکرش را بکن من زن و بچه دارم. زنم می آید اینجا و می رود. بچه هایم می آیند و می روند ... از این گذشته این خانم ها ... اغلب خانم ها می آیند این جا که معاینه شان کنم. فکرش را بکن ...))
و ساشا اسمیرنوف هم دوید میان حرف دکتر و گفت :
- بیایند و بروند و معاینه شان کنید. به این چه ربطی دارد؟ این یک شاهکار هنری ست ... به خدا اگر بخواهید با این بهانه ها آن را از ما قبول نکنید مامانم از بی لطفی تان پاک دلخور می شود – هم مامانم هم من ... شما مرا از دهن مرگ نجات داده اید ما وظیفه مان است گرامی ترین یادگار خانوادگی مان را به عنوان تشکر تقدیم تان کنیم ... همه اش تأسف می خورم که چرا این شمعدان ((جفت)) نیست. اگر جفت بود که، دیگر هیچ چی با آن قابل مقایسه نبود.
دکتر کاشلخوف که دیگر اصرار را بی فایده می دید کوتاه آمد و گفت :
- بسیار خب، باشد ... از تو و خانم مادرت قلباً متشکرم. سلامم را خدمت شان عرض کن و ... اما – نگاه کن ساشا تو را به خدا! ... منظورم این است که بچه ها این جا می آیند و می روند- این خانم ها اغلب برای معاینه پیش من می آیند!
و چون چشمش به لب و لوچه آویزان ساشا افتاد، مطلب اش را این جور تمام کرد :
- با وجود این، چه می شود کرد دیگر ... بگذارش ... بگذار باشد.
ساشا شاد و راضی گفت :
- ممنونم دکتر. هزار دفعه ازتان ممنونم ... میگذارمش این جا، نگاه کنید : این طرف گلدان ... آخ! کاش می شد لنگه اش را هم پیدا کنیم! ... خب خداحافظ شما دکتر. باز هم ممنونم لطف کردید.
و در را پشت خودش بست.
دکتر، مدت درازی با چشم های گرسنه به زوایای زنده و برجسته ی مجسمه نگاه کرد. سر طاسش را ناخن کشید و فکرکرد:
- واه واه واه واه! شاهکار شاهکارهاست! آدم از نگاه کردنش سیر نمی شود چه رسد به اینکه دلش بیاید آن را دور بیندازد ... ولی ... آخر چه جوری می توانم نگه اش دارم؟ ... اووه فهمیدم : به یکی هدیه ش می کنم! و به یاد دوستش ئوخف افتاد.
ئوخف وکیل عدلیه بود، و دکتر کاشلخوف از بابت مشاوره های حقوقی، خود را مدیون او می دانست.
با خود گفت : ((- عالی ست او که به خاطر رفاقت چندین ساله مان هیچ وقت از من پولی قبول نکرده، پس چه بهتر که این شاهکار شیطانی را به رسم هدیه تقدیمش کنم. از قضا چه قدر هم باب دندانش است : چه بهتر از این برای یک یالقوز عزب اوغلی و اهل حال؟))
*
*
*
- داداش ئوخف صبحت به خیر! از دنیا دنیا محبتی که همیشه در مورد کارهای حقوقی من به خرج داده ای، این شاهکار بی بدیل را برایت آورده ام که به رسم یادگار از رفیق چندین و چند سالت قبول کنی ... درست زیر و بالایش را نگاه کن ببین چه آیتی ست از ذوق و حال! ئوخف، چشمش که به مجسمه افتاد، از خوشی تصاحب آن وا رفت:
- عج ... جب! شـ شـ شـ شاهکار است! با ... ور ... نکر ... دنی ست! از کجا توانستی همچین گنجی را به تور بزنی!
اما اندک اندک، به همان آهستگی که هیجانات نخستین فرو می کشید، دلواپسی آشکاری جانشین آن می شد. – لختی در سکوت، نوبت به نوبت به مجسمه و کاشلخوف نگریست. دست آخر، نگاهی هم دزدانه به طرف در انداخت و آن گاه زیر لب گفت :
- اما ... کاشلخوف جان ... منظورم این است که ... یعنی منظورم این نیست که خدای نکرده اثر بی ارزشی ست ... منتها ...
دکتر که دردسر را حس کرده بود، مضطرب پرسید :
- منتها چه؟
- منتها ... مادرم ... متوجه هستی؟ که؟ ... اغلب می آید این جا ... موکل هایم می آیند ... و آدم هایی می آیند که احتیاج به مشاوره حقوقی و این جور چیزها دارند ... از آن گذشته، پیش نوکرها ... می فهمی؟ منظورم این است که ... یعنی البته این نیست که ...
دکتر که حالا قضیه را تا ته خوانده بود، دست هایش را مثل بال اردک در دو طرف بدنش حرکت داد و گفت :
- بی این حرف ها، ئوخف عزیزم! خجالت دارد، این یک اثر هنری ست ... یعنی می خواهی به این بهانه دست مرا پس بزنی؟ کورخوانده ای جانم! اگر نپذیری جداً ازت خواهم رنجید ... چه حرف های صدتا یک قازی. ((مادرم می آید)) ... خب مادرت بیاید! ... این یک شاهکار بی نظیر ذوق و هنر است، ناموس تمدن و روح عالم بشریت است ... خلاصه ی مطلب : اگر قبول نکنی دیگر اسم مرا هم نباید بیاری!
ئوخف در حالی که خودش هم ذره یی به حرف خود اعتقاد نداشت من من کنان گفت :
- با ز اگر آن جا را ... باز اگر با یک برگ انجیر یا یک چیز دیگر ...
اما دکتر کاشلخوف که خرش را از پل گذرانده بود، دیگر منتظر انتقادات هنری وکیل دعاوی نشد. همین قدر که توانسته بود مجسمه را به ئوخف قالب کند و گریبان خود را از چنگ مالکیت آن شاهکار شیطانی هنر نجات دهد برایش کافی بود رفت و در را هم پشت سر خود بست.
ئوخف تنها که ماند، شمعدان را برداشت و خوب تماشایش کرد :
تماشایی که هرگز نمی خواست پایانی داشته باشد. و در عین حال با خود می گفت :
- خدا لعنت شان کند، ذلیل مرده ها، این هنرمندها چه کلک هایی هستند! به اسم هنر، هر اسبی که بخواهند می تازند! ... افسوس که نمی توانم پیش خودم نگهش دارم ... ها، گیر آوردم : همین امشب می روم تئآتر و آن را به شوشکین – هنرپیشه کمدی – هدیه می کنم به این ترتیب هم شرش را از سر خودم کم کرده ام، هم چیز به این نابی را دور نینداخته ام، و هم هنرشناسی خودم را به رخ دیگران کشیده ام! ... هنرپیشه ها آدم های عیاش و ول انگاری هستند و از داشتن این جور چیزها عار و ننگی ندارند ... عالی ست! نبوغ آساست!
ئوخف همان شب، شمعدان را برداشت و بسته بندی کرد. به تئآتر رفت و در میان دو پرده، هنگامی که گریمور داشت گریم هنرپیشه ی بزرگ کمدی را مرتب می کرد و او را برای پرده بعد آماده می ساخت، هدیه را به ضمیمه نامه یی در ستایش هنر خلاقه ی شوشکین، به اتاق او فرستاد.
اکنون دیگر بلا گریبانگیر هنرپیشه ی کمدی شده بود :
- خدایا! حالا من با این وامانده چه بکنم؟ لااقل چیر کوچولویی هم نیست که بشود توی جیب گذاشت یا توی سوراخی پنهانش کرد ... این زن های بازیگر برای تمرین می آیند خانه ام، آن را می بینند و برایم دست می گیرند ... تو چه مخمصه یی گرفتار شده ام!
گریمور، همچنان که به صورت او ور می رفت و ریش قلابیش را پس و پیش می کرد، گفت :
- این که ناراحتی ندارد داداش : بفروشش. من پیرزنی را سراغ دارم که کارش همین خرید و فروش عتیقه جات مفرغی ست. اسمش هم ... اسمش هم چیز است ... این ... سرزبانم است وامانده ... دِ بگو ... اس ... اسمیر ... آها: اسمیرنووا ... سری به ش بزن و این را نشانش بده حتماً خریدارش است. کارش همین است.
*
*
*
ساشا کوچولو، پس فردای روزی که مطب دکتر را با تأسف از این که لنگه ی آن شمعدان پیدا نمی شود ترک گفته بود، مجدداً نفس زنان تو مطب کاشلخوف پیدایش شد و در حالی که از شادی با دم خود گردو می شکست، بسته یی را که توی روزنامه لفاف شده بود روی میز دکتر گذاشت و نفس زنان گفت :
- آخ! آقای دکتر! به خدا که سعادت از این بالاتر نمی شود. مامانم دیگر از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتد ... می دانید؟ - لنگه ی دیگر آن شمعدان را هم برایتان پیدا کردیم ... حالا می شود جفت! ... آخر مامانم فقط همین من یکی را دارد، و اگر شما نبودید کلکم کنده بود!
با شوق و ذوق لفاف روزنامه را وا کرد و شمعدان را روی میز جلویی دکتر کاشلخوف گذاشت.
دکتر دهن وا کرد که چیزی بگوید، اما همان طور ساکت ماند همه ی کلمات از ذهنش گریخته بود.
نویسنده : آنتون چخوف
مترجم : احمد شاملو
منبع : دفتر سوم مجموعه آثار احمد شاملو
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: داستان کوتاه، احمد شاملو، یک شاهکار، آنتون چخوف، آثار چخوف، آثار احمد شاملو، دفتر سوم آثار