سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازگرداندن خشم با بردباری، نتیجه دانش است . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

یوی بزرگ بخش چهارم

چااو، جونگ، همچنان سر در پی کیون نهاد و سرانجام وی را در دره کوهسار پر گرفتار ساخت و بکشت. جاودانه ای که به تبار گوهر، از دودمان خداوند خاقان زرد آسمانی باشد و نامیرا با قدرت خدایی، اگرچه یک چند بتوان وی را تحریک بازداشت، لیکن همانند با اقیانوسی بی کرانه است که هرگاه به یک چشم انداز، آن را آرام همچون آب و آیینه بنگری، در کرانه ها و چشم اندازهای دیگرش، تلاطم و جنبش همچنان برقرار نخستین، و ساحل ها سیلی خور امواج او. کیون نیز چنین بود و به پندار روان آتش که وی را از پای در آوره بود، روزگاری آرام چونان آرامش پیش ار توفان سرد و خاموش برجای ماند.

لاجرم، پنهان در این آرامش و سکون، زندگی، همانند با آتشی که هرگز نمی میرد، به خاموشی در درون وی زبانه می کشید. این نیرو و قدرت بلندگرایی از یک سو، و شفقتی خدایی که همواره وی را به یاری ستمدیدگان، محنت رسیدگان و درماندگان می خواند از دیگر سو، در وجود سرد و خاموش کیون به جنبش و تلاطم درآمد و آن عاطفت عظیم و بی پایان که وی را پیوسته از درون به یاری مصیبت دیدگان و بی نوایان از بی گناه و گناهکار فریاد می زد و هرگونه بردباری و تحمل را در وی از میان می برد، چندان نیرومند بود که مرگ و تسلیم گشتن به مرگ را نابود ساخت، زیرا پس از آنکه خاک جادو را دیگر باره به دفینه نخستین برگرداندند، سیل و توفان با شدت و شتابی هزاران بار بیش، بر سر آفریدگان فرو ریخت و به یکدم هرچه کشته بودند، از میان برداشت و هرچه رشته بودند، پنبه شد و مرگ و سیل و زلزله و توفان تا آخرین پناهگاه مردم و دیگر آفریدگان بالا گرفت که همانند با غولانی سیری ناپذیر، ویران می ساختند و فرو می خوردند.

ناله و فریاد مردمی که از نهیب عفریت مرگ، در هر سوی عالم، بالا می گرفت، و به احتضار می نشست، با درد و داغی اندوهبار در وجود کیون هنگامه افکند، و دیگر بار، وجود سرد و خاموش وی، عرصه فغان و غوغای هزاران آفریده از پروانه تا باز، از سمور تا گرگ و ببر و پلنگ و از مورچه تا پیل و سرانجام گروه انسان ستمدیده گشت. هر ناله که از هر دلی برخاست، همچون فریادی خروشان در عرصه وجود، گرم عرصه پیمایی شد و رفته رفته چندان بالا گرفت و نیرومند شد که گذشت زمان، نه تنها همین کالبد وی را نفرسود و از میان برنداشت، بلکه همچنان وی را تازه تر چونان آفریدگاری پرحشمت و باشکوه که به خوابی دیرینه فرو رفته است، نگاه داشت. خوابی که در پهنه آن، رویایی سراسر هنگامه و هراس انگیز جاری بود، و چنان جانسوز که یکدم وجدان خدایی کیون را آسوده نگذارد. جریان زندگی پایان ناپذیر کیون از یک سو، همعنان با آرزوهای نیرومندی که هردم در پی آن بود تا به فریاد بشر ستمدیده رسد، همعنان نیروی آفریننده بلندگرایی و جاه جویی، خردک خردک در وجود او، نهال خدایی دیگر جوانه زد و لحظه به لحظه ببالید و برآمد و کران هستی او را فراگرفت و کودکی پدید آمد پسر، که همه نیروهای جاودانگی و گوهر خدایی و کمال کیون در وی زندگی آغاز کرد. آغازی سراسر آغاز، کیونی دیگر، جوان و نیرومند، چندان نیرومند که بارقه های زندگی بخش وی همچنان کالبد خاموش و سرد کیون را تازه تر و تباهی ناپذیرتر، برجای نهاده بود. بی هیچ تردید، حادثه ای در شرف تکوین بود که خاقان زرد را با همه جلال و جبروت به هراس افکند. گذشت هفته ها و ماه ها پس از سه سال نتوانسته است پیکر کیون را بفرساید و چنان نماید که جریان زندگی و حیاتی پایان ناپذیر، همچنان در پیکر کیون گرم جنبش و تلاطم است. این هشداری بود، که نه همین جادوانان آسمانی، که سرور آنان (خاقان زرد) را بر آن داشت که از این پیش که دشمن بر وی چاشت کند، او بر دشمن شام کرده باشد. لاجرم برآن شد که پیکر خاموش کیون را یکسر از میان بردارد، لیکن این مهم را تدبیری اندیشید. زندگی سوزتر، فرمان داد تا یکی از جاودانان، پیکر کیون را یکسر نابود کند و از برای انجام این مهم، شمشیر خدایی و نام آور خود ((و-یو)) (W.U) را که هیچ نیرویی را یارای مقابله با آن نبود، برمیان بندد و در اقصای قطب به فراز کوهسار ((پر))، فرود آید. فرمان، بی درنگ انجام گرفت. شمشیر بر پیکر مدهوش کیون درخشید و آن را بند بند از یکدیگر گسست، لیکن خدایی جوان که از همه نیروهای کیون و گوهر خدایی وی پدید آمده و در کنار وی بالیده بود، در وی به کمال خود رسیده بود. هنگام آن که کیون جوان از جای برخیزد و چنین شد اژدهایی باشکوه از پیکر کیون جدا گشت و به سوی گنبد نیلگون سپهر به پرواز در آمد.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:44 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش سوم

کیون فرمان داد تا خاک از برآمدن و گستردن بازایستد. وی چون تلاش خود را در مقابله با مصائب توفان بدان سان امیدبخش یافت، با تلاشی هزار چندان در پهنه گیتی به کار می پرداخت و فراخنای زمین را در می نوشت، دره ها را برمی آورد و دشت ها را از سیلاب تهی می ساخت و بی آنکه بداند چه مکافات سهمگین در انتظار اوست، گرم کار به گرد گیتی می گشت و بلای توفان را به یاری خاک جادو، واپس می راند.

سحرگاهی، مردمان از پناهگاه های مصیبت بار خود سر برآوردند و از شگفتی، انگشت به دندان گرفتند، همه جا را خاکی سیاه و بارور فراگرفته بود و جادوی خاک اسرارآمیز، سیلاب ها را از رفتار بازداشته بود. نخست پنداشتند که از محنت و مصیبت، جنون بر دماغ آنان راه یافته است و آنچه را تا افق های دور دست می بینند، پنداری بیش نیست، لیکن هنگامی که گرد هم آمدند و خاک را دست زدند، دانستندکه به راستی آنچه را که دیده اند، باور کردنی است. پس با شتاب به پناهگاه های خود بازگشتند تا کیسه های بذر را که از دستبرد توفان، نهان ساخته بودند، بازآورند و با همه امید و آرزو به افشاندن و کاشتن دانه ها پرداختند.

دریغا که خشم خاقان آسمانی، هنوز فرو ننشسته بود و هنگامی که خبر یافت چه پیش آمده است، آتش خشم وی عالم سوزتر بالا گرفت. عصیانی خلاف تقدیر او رخ داده بود و آن نیز نه از بیگانه، که با دست یکی از پیوستگان گوهر وی. گناهکار می بایست مکافات گناهی آن چنان سنگین را باز بیند، مکافات مرگ!

((چااو، جااونگ)) (1) روان بیدادگر آتش، فرمان یافت که نخست، خاک سحرآمیز را به جای خود بازگرداند و آنگاه کیون را به پادافره این دستبرد و سرپیچی فرمان، از قلمرو آسمان براند و نابودش سازد. تقدیر چنان رفته است که اگر میان مهر و شفقت و بی رحمی و بیداد، جدالی پیش آید، پیوسته، پیروزی با ستم و بیداد بوده است و شکست، نصیبه مردمی و انصاف و مروت.

علی به خون در می غلتد، زیرا شریف است، و معاویه بر اورنگ سروری تکیه می زند، زیرا شریر است و فرومایه. پیوسته، حسین انصاف و مروت و مردمی، شهید می گردد، و یزید بیداد و نامردمی را تکیه گاه، سریر رسالت می آید در مقام خلیفه پیامبر. پیوسته، مروت و آزادگی، مردمی و فضیلت، شرافت و کرامت، می بایستی به چاشنی اندکی نامردمی، زبونی، اسارت، بیداد و نیرنگ و فرومایگی سرشته باشد و تا نقصیه ای بدان هاراه نیابد، دیر نمی پاید، زیرا اگر این فضائل به تمام کمال خویش در کسی تجلی کند، چون زمانه و واقعیات آن، جملگی را نقص همراه است، لاجرم وجود کمال یعنی ناهماهنگی با جریان آفرینش. از این روی در این جهان، هیچ چیزی از کمال، آسیب پذیرتر و ظریف تر، کم دوام تر و نابودگشتنی تر نیست. بنابر همین قانون تغییر ناپذیر بود که می بینیم کیون، روان جاودان مهر و مروت را با همه گوهر خدایی و نیرو و شکوه و فر کهربایی، یارای مقابله با چااو، جونگ نبود، ازین روی، روان شریر آتش، سر در پی او نهاد و فراخنای گیتی را چنان بروی تنگ میدان ساخت که ناگزیر، همه کوهساران فرو پوشیده از برف و یخ جاودان قطب، هزیمت گرفت.

 

کوهساران ((پر)) که در پهنه پایان ناپذیر سرما، سر برآورده اند، جایگاهی که پرتور آفتاب از بیم یخ زدن بدانجا نمی تابد در اقصای تاریک و تیره آن سرزمین خاموش که قلمرو فرمانروایی اژدهای نگهبان قطب است، شمعی با پرتوی ناتوان می سوزد، این شمع در دهان اژدهای نگهبان قطب جاودانه فروزان است و به همان اندازه که پرتو ناتوان یک شمع، در استیلای شبی بی پایان و تاریک می تواند در آن تاریکنای سهمگین، راهی به پیرامون خود بازگشاید. شهر خاموش و سرد، یعنی دیار آسایش و آرامش مردگان نیز در دامنه همین کوهساران ((پر)) جای دارد.

 

3- Chao-Jaong

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:41 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش دوم

همچنان که آن ایزد پر مهر، متحیر و نگران، سر به زانوی نومیدی و درد نهاده بود، چشمانش به لاک پشتی و بومی افتاد که خیره بدو می نگریستند و پنداری، غوغایی را که در درون وی از ناله و شکوه خاکیان، هنگامه انداز بود می شنیدند. به ناگاه یکی از آن دو، که بومی با دوشاخ کوچک و چشمانی بزرگ بود، از کیون پرسید :

((روان بزرگ و مهربانی چون ترا که هزگر غمی پیرامون خاطرش نمی گردد، چه اندوهی بر دل گرانی می کند که این چنین افسرده و نژند نشسته است؟))

((کیون)) به پاسخ، آهی برآورد و گفت :

((دل مرا مصیبت و دردی که گریبانگیر آفریدگان خاک گشته است، رنجه داشته است که از توان و تحمل من بیش است. این درد با هیچ دارویی تسکین نمی پذیرد.))

لاک پشت سیاه با بانگی مبهم گفت :

((چاره کار، بسی آسان است، یک اندک ((خاک جادو)) بسنده است تا ترا از این غم و مردمان را از نهیب نابودی، رهایی بخشد.))

کیون فریاد برآورد :

((خاک جادو؟ اکسیری این چنین معجزه آسا چیست؟))

((آری خاک جادو، چاره این مشکل، چنانچه گفتم خاک جادوست))

بوم با چشمان گرد و خیره خود گفت :

((آری، خاک جادو! و شما به اندکی از آن نیازمند خواهید بود، تنها یک اندک، که هرگاه به اندازه گندمی از این خاک به دریایی ریخته آید، فرمانش دهند تا دریا را فرو بلعد. با چشم برهم زدنی، دریایی آب را در کام خود نهان کند و برآید و همه جا را فراگیرد))

دل و جان کیون، مظهر مهر و بخشندگی، سرشار از امید گشت، لیکن هنگامی که شنید آن کیمیای معجزه آسا، تنها در اختیار نیای بزرگ وی ((خاقان زرد)) است، امید، جای به نومیدی داد و دست افسوس بر یکدیگر زد، آدمی به همان اندازه بزرگ است که دلش جایگاه غم بیشتری باشد.

لاک پشت سیاه، چون به سیمای کیون نگریست و تاریکی نومیدی را که پس از شکفتن در چهره او می دوید، بدید، آهسته گفت :

((اندکی از آن بربایید!))

فرشته پرمهر که با شنیدن این سخن به هراس افتاده بود، گفت :

((ناچار این خاک جادو در طلسمی نهان گشته است که هیچکس را راهی بدان نتوان بود و شکستن و راه یافتن و ربودن حتی اندکی از آن، در امکان هیچ نیرویی نیست.))

لیکن، بوم آهسته درگوش آن ایزد دردمند و چاره جوی، پرده از رازی برگرفت که از آن پیش کس را بدان راز، راهی نبود و پس از ربودن از آن نیز همچنان در پرده ماند. لیکن آنچه را که در آن تردید نیست، دست یافتن کیون به خاک جادو است. و آنچه روشن است و تردید ناپذیر، رسیدن به هر طلسمی، اگر چه در پشت باروهای برآورده نهان باشد و یا در ژرفنای پایان ناپذیر چاهی اسرار آمیز، به گنجینه ای، به افسون فروبسته، و یا فرا چشم نگاهبانانی که به هزار چشم پیوسته بیدارند و هوشیار. باری دست یافتن، نهان ماندن و گذر کردن از برای روانی جاودانی با گوهر خدایی، همچون کیون دشخوار و ناممکن نمی توانست بود و تواند بود که وی نخست به گونه عقابی بلند پرواز، بر فراز برج ها و باروها برآمده باشد و آن گاه همانند با مهی ناپیدا از پیش چشمان نگهبانان گذر کرده باشد و سپس همچون گورکنی با پنجه های نیرومندتر از پولاد، ازپشت دیواری خارایی، حفره ای بریده باشد و سرانجام به زبانه آتشی هزاران بار سوزان تر از شعله های خورشید، بدل شده باشد، و رخنه در صندوقچه اسرارآمیز کرده باشد و بی اینکه اثری از خود برجای ماند، اندکی از آن اکسیر گرانمایه و خدایی را برباید تا چنانکه از این پس خواهد آمد، با قربانی ساختن خود، سنگین ترین کیفر را به بهای رهایی مردم و مکافات عصیانی چنان خدایی، باز پس دهد.

کیون پس از گذشتن از این همه مخاطره و ربودن خاک جادو، دردم به زمین فرود آمد، و با توفان و سیل به جدال برخاست. نخست از ستیغ کوهی که در دامنه آن دشت و صحرا و زمین های بارور را آب فرا گرفته بود، اندکی از خاک جادو برگرفت، در پهنه بی کرانه آب افکند و فرمان داد که سیلاب ها را همه در خود فرو کشد و برآید بر پهنه صحرا و دشت، تا آن دم که فرمان در استادنش نداده است، گسترده گردد. خاک جادو لحظه ای در آب نهان گشت و به ناگاه، چون کوهی که سر از دریا برآورد، در آن گسترده گردید، با هزاران ستیغ، اینجا و آنجا برویید و برآمد و بگسترد و به اندک زمانی، به جای آن دریای سیلابی، زمینی پدیدار گشت با اندک مایه آبی که پس از آن خاکی آماده باروری و کشت، که آن همه آب را فرو خورده بود.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:38 عصر     |     () نظر

حماسه باشکوه ((یوی)) بزرگ (1)

 

***یوی بزرگ بخش اول

 

((وه چه بزرگ و باشکوه است، کارهای شگرف و بلند آوازه ((یو)). هر مهمی که با تلاش آن خاقان بزرگ به پایان آمد، چندان شکوهمند و پرحشمت است که ما همگان در قیاس با وی نه انسان، که ماهیان کوچک و ناچیزیم))

((موتزو)) Mo-Tzu

((حکیم و متفکر بزرگ چین به نیمه اول قرن پنجم پیش از میلاد))

 

بیداد و نابودی، ستم و تبهکاری مردم، فساد و تباهی فرمانروایان بی ایمانی و فرومایگی فرمانبرداران، بی اعتباری شرف و عدالت، گرانخوابی وجدان و آزادگی، اعتبار تیرنگ و ظلم، گرمی بازار آزمندی و دروغ و ریا و بسا گناه و بزهکاری، کار زمانه را بدانجا رسانید و دامنه ننگ و رسوایی را چندان پهناور ساخت که آفریدگار عالم ((خاقان زرد)) را با آن گذشت و مهر و بخشندگی خدایی، برسر خشم آورد، خشمی عالمگیر و زندگی سوز.

خاقان زرد، فرمانروای آسمان را، گناهان مردم بر آن داشت که آنان را به مکافاتی سخت گرفتار سازد و ستمگری و گناهان سنگین شان را چون توفانی عالمگیر بر آسمان فرو بارد ... از این روی بایسته آن دید که این پادافره و مجازات با دست یکی از خدایان رنج و مصیبت و به تعبیر چینیان، یکی از جاودانان سنگدل، یعنی ((کنگ کنگ)) ((Kung – Kung)) تحقق پذیرد و او نیز همچنان که از خوی و گوهر وی می رفت، سرنوشت و قضای مقدر را با سنگین دلی و قساوت آغاز کرد که گفتی عالم سر آمده است و به جز این از توفان و صاعقه، زلزله و سیل چه چشمی می توان داشت. ابری سیاه و تیره و تار همچون بخت و روز مردمان، افق به افق فضای آسمان را فرو گرفت، آنگاه تندری خشماگین غریو برداشت، غریوی چنان سهمگین که گفتی آسمانه آسمان فرو شکست و آذرخشی از پی آذرخشی بدرخشید و بارانی سیل آسا باریدن آغاز کرد، نه به یک روز، نه به یک هفته، بل روزها و هفته ها و ماه ها بی اینکه یکدم بیاساید و نفس تازه کند، نفس برنفس، عالم گیرتر فرو بارید و هر دمی توفانی تر و بی امان تر از پیش ببارید و بخروشید و نخست بوستان و باغ ها و کشتزاران، آنگاه راه ها و دشت ها، یکی از پی دیگری به دریاچه ای که هر دم فراگیرتر بالا می گرفت. دیگرگونه گشت. دریاچه ای که می رفت تا به دریایی بدل شود. سپس نوبت به انبارهای برنج و گندم و توشه و زاد و مرگ مردم رسید که جملگی دستخوش سیلاب های عظیم و خروشان گردید و همه چیز از میان رفت و سدها و خاکریزهای رودخانه ها فرو شکست و روستاها و شهرها، همه جا از کاخ استوار و آراسته توانگر تا کوخ و کومه بی نوا را فرو بلعید و مردم، گروه گروه در زیر آوار جان دادند و یا نام و نشانشان را خشم توفان بر سینه امواج گرداب ها درنوشت و گروه گروه بی اینکه هیچ کس را تاب و توان یاری به دیگری باشد، از بیم جان به ستیغ کوهساران، خارها و شکاف های کوه برآمدند و گروهی بر شاخساران درختان تناور و همچون پرندگان فرا رفتند. همه جا به کشتی ها پناه آوردند از کوچک و بزرگ و زورق ها که ناگریز بودند، پیش از آنکه سیلاب ها پر شود و زورق تابوتشان گردد، دم به دم از آب خالی اش سازند، همه به جز ماهی چیزی دیگر از برای سدجوع و رفع گرسنگی نداشتند. بلای توفان و سیل بی هیچ وقفه و درنگی همچنان بر سر جهانیان فرو می بارید و اقطار عالم را فرا می گرفت، خشم خاقان زرد چون مهر و شکیبایی او بی پایان بود و فرمانروایی توفان، هردمی سهمگین تر از پیش سیلابه بلا را می زد و بر می انگیخت و چنان به نظر می آمد که عمر زندگی در جهان خاکی به سرآمده است، از هر سوی فریاد و شیون، زاری و ناله مصیبت زدگان بلند بود، لیکن خروش تندر و توفان و تندباد، بانگ ناله ها را در هنگامه غریو هراس انگیز خود، محو و نابود می ساخت. سرانجام یکی از جاودانان آسمانی نبیره خاقان زرد را، دل از بیدادی که بر سر زندگی مردمان می رفت، به درد آمد.

او ((کی یون)) (2) یا ((کیون)) بود که از خدایان مهر و بخشندگی بود و مردمان تمثیل او را به صورت اسبی سپید می پرستیدند و نماز می بردند. غمش چندان بزرگ بود که نمی توانست در مقابله با آن، از این بیش بردباری کند و آفریدگان زمین، خاصه مردمان را در بند چنان مصیبتی بزرگ بنگرد و نادیده بگذارد و بگذرد ... دل او جایگاه رنج و غمی به معیار غم و درد همه آفریدگان بود، لاجرم برآن شد که به اشک و لابه از نیای پرحشمت و شکوه خود بخواهد تا از آن بیش مردمان و دیگر آفریدگان را بر آتش مکافات و مصیبت نپسندد، لیکن لابه و اشک جانسوز او در خاقان زرد در نگرفت و خواهش او به کار ننشست، پس نومید و خشمناک از پیشگاه خداوندگار جهانیان، برون آمد و دلتنگ به کنجی نشست و حیران و پریشان در اندیشه فرو شد.

 

1- درباره این افسانه، رک : اساطیر چین، نوشته آنتونی کریستی، ترجمه باجلان فرخی، تهران، اساطیر، 1372

2- Kiun

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:37 عصر     |     () نظر

*** یادداشتی برای یوی بزرگ


یوی بزرگ از اساطیر کشور پهناور چین هست. ولی احتیاج هست که در مورد مطالبی که در قالب داستان یو میاد یک توضیحاتی بدم. قبلاً گفته شد که این کتاب بعد از مرگ استاد به چاپ رسیده. حماسه یو چنان بزرگ و عظیم بوده که استاد خیلی جاها رو مجبور شده کوتاه کنه. ولی متأسفانه نتونسته متن رو کامل کنه. هرچند که متن در ابتدا آشفته به نظر میرسه یا کمی بی ربط با موضوعیت فضای میترایی و مزدیسنایی شاهنامه، ولی در آخر این بخش که از کتاب اساطیر چین آورده شده مطالبی عنوان میشه که به اصطلاح چراغ های خاموش رو روشن میکنه. فکر میکنم برای این ما شرقی ها از لحاظ فرهنگی اینقد شبیه به همدیگه هستیم که گذشته و فرهنگ ما چنان به هم تنیده شده که از هم گسستنی نیست. با متن حوصله کنید. آمیزه های میترایی داستان رو در ذهنتون پیدا کنید. من که از خوندنش لذت بردم.

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:31 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >