سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خداوند دانش سودمند بخواهید و ازدانشی که بهره نمی دهد به خدا پناه ببرید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

*** راجه لونا- بخش پنجم

چشم گشودم و در خود آرامشی دریافتم، و خود را بر این مسند، چنانکه می بینید، نشسته دیدم، گویی هرگز بر من این هفت ساله ماجراها نگذشته است. نه خواب، نه بیهوشی، نه رویا و نه نیز افسونی یا جادویی این چنین آشکار در میان نبوده است، در حالی که لحظه بر لحظه سرگذشتی که بر من گذشته است، از مهر و شادی، محنت، درماندگی عشق و امید و سرانجام غم دوری از همسر و فرزندانی که یک دیدار، یک لبخند آنان مرا کامرواترین و سعادتمندترین مردم عالم می ساخت و درد و داغ، آه و اشک آنان آتش در هستی ام می زد، و آثار آن هنوز، زخم های کاری در دلم و جانم وارد ساخته است؟

سرگذشتی تا این مایه پرنشیب و فراز، که هر نفس آن در خاطرم می خلد، چه بوده است؟ آیا چه کسی می تواند این پرده را از چهره این راز به یک سو زند؟

راجه لونا، سخن را به پایان می برد که ناگهان جوان هنگامه گیر، از چشم راجه لونا و مجلسیان وی ناپدید شد، برهمنی از آن میانه گفت :

((بی هیچ تردید، این جوان هنگامه گیر که آن همه نقش های شگفتی انگیز و باورنکردنی را پدیدار ساخت و پیدا گشتن و نهان شدن اسرارآمیز وی در اثر طلسم و سیمیایی (1) که برانگیخت، فرستاده ای از عالمی فراتر و ((دیوته)) (2) ای بود که راجه شریف را به سبب اشراف با عالم ((برهم)) (3) و صفای باطن و سیر و سلوک نیکو، از سوی ((شری نارایانا)) (4) که مبدأ کمال باشد، بشارت خیر آورده بود.))

هفته ای چند بر این ماجرا گذشت، لیکن راجه لونا نتوانست پرده از راز آنچه بر وی گذشته بود، برگیرد، هرچند که سخنان برهمنان در آن باره مقبول خرد بود، اما دلایل آنان به هیچ روی جایگیر خاطر وی نیامده بود، لاجرم با خود گفت: ((چگونه می توان سرگذشتی را که برای من چندین سال زمان گرفته بود، رویایی مالیخولیایی دانست و آن همه لحظه را که بر دل و جانم، تأثیری چنین اندوهبار و هراس انگیز گذاشته است، زائیده وهم و پندار دانسته باشم! چرا که به حکم عقل تا آنگاه که چیزی و یا کسی در عالم خارج وجود نداشته باشد، نمی تواند نقشبند خاطر گردد، بدین سان چاره ای از برای من نمی ماند مگر اینکه از برای آرامش دل خود هم که شده است، به تکاپو برخیزم و به مکان هایی که روزگاری به هرگوشه آن خاطراتی آن همه نگارین و عزیز داشته ام، راهی پیدا کرده باشم. اگر در این جستجو، کمترین کامیابی ای نصیبم گردد، اگر بار دیگر دیدار همسر محبوب و کودکان دلبندم بهره افتد، چه ازین بهتر، و هرگاه به نتیجه ای نرسم، باری از این تشویش خاطر رهایی پیدا خواهم کرد)).

بدنبال این فکر بود که به همراه محرمان خود، روانه دیارهایی شد که در آن احوال اسرارآمیز، آن همه ماجرا بروی گذشته بود. آنان دشتها، کوهساران، جنگل ها و سرانجام همه آن سرزمین ها را پشت سر گذاشتند، به جنگل سوخته ای رسیدند، که دهکده قوم ((پاریا)) یا ((چندال)) بود.

راجه لونا، خود به تنهایی راه کلبه مادر و پدر همسر خود را پیش گرفت. هنگامی که به پشت کلبه رسید، آوای ناله ای را شنید، که مرد و زن ((پاریا)) با آه و اندوه و اشک با یکدیگر می گفتند :

((افسوس! که نمی دانیم آن مرد جوان که دختر زیبای ما را به همسری خود در آورد، و روزگاری چشم و دل ما را به دیدن نواده های دلبندمان از شادی سرشار ساخت، کجا شد؟ آن خشکسالی شوم، آنان را از ما دور کرد و اکنون روزگاری می گذرد که کمتر خبری از عزیزان خود نداریم که آیا زنده اند، و یا نه؟ آیا کجا هستند، چه می کنند؟)) و آه های سرد از دل بر می آوردند. اشک از چشم راجه لونا سرازیر شد، و تنها کاری که کرد، پس از بازگشت به شهر و جایگاه خود، مبلغ کرامندی از زر و مال و نعمت برای آنان فرستاد، چندان که آنان را از محنت فقر، رهایی بخشید.

 

 

1- سیمیا: علم طلسم که از آن انتقال روح در بدن دیگری کنند و به هر شکل که خواهند درآیند و چیزهای موهوم در نظر آرند که در حقیقت وجود آنها نباشد.

 

2- Devata

3- Brah-ma

4- Shrinarayana

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/21:: 12:3 عصر     |     () نظر

**** راجه لونا- بخش چهارم

روز به پایان رسید و شب از راه فراز آمد. کلبه ای که با شاخه درختان و خاربنان ساخته شده بود و کف آن با گیاهان خشکیده فرش گشته بود و پوست جانور بربالای آن افکنده بودند و باچند سبو و کوزه و کاسه های گلین زیور یافته بود، آشیان زندگی مارا تشکیل می داد.

روز، هر روز از بامداد تا شب، به دنبال شکار، و اندک مایه کشت و کار، زندگی در انبوه رنج و تلاش، گاه با سختی و فقر گاهی فراوانی که آن هم چیزی نبود، می گذشت. هرچند برطول زمان می گذشت و هفته ها و فصل های سال افزوده می شد، مهر همسر محبوبم بیشتر از پیش جایگیر دل و جان من می شد. در پایان دومین سال زندگی، نخستین گل این عشق در حیاتمان دمیدن گرفت، دختری پری روی به نام ((ساندرا)) (1) که دیداری همچون لبخند بامدادی داشت.

سرانجام پس از سه سال دیگر، که از تولد نخستین دخترمان گذشت، با دو فرزند، یکی پسر و دیگری دختر، شمار فرزندانمان به سه رسید و زندگی همچنان که در میان مردم محروم و فقسر و رانده از اجتماعی همچون طبقه ((پاریا)) (چندال) گذر دارد، برما در تلاش و محرومی و امید و بیم می گذشت. دو سال دیگر که از زادن فرزندمان گذر کرد، به ناگاه بلای خشکسالی برآن سرزمین فقر و محنت سایه گستر شد. مردم از خرد و بزرگ، شکار مرگی دردناک می شدند، هر خانواده ای به ناچار، خانه و زندگی را پشت سر گذاشتند و روی به دیارهایی که می پنداشتند از چنگال دیو مرگ رهایی پیدا خواهند کرد، نهادند. من نیز فرزندان دلبند و همسر محبوبم را به همراه گرفتم و روی به دیارهای ناشناخته گذاشتیم. من کوچکترین فرزندم را به دوش و دست دیگری را در دست داشتم و همسرم در حالی که اثاثیه مختصر زندگی خود را به دوش و دست دختر بزرگتر را به دست داشت، روی به راهی که سرنوشت برایمان در نظر گرفته بود، نهادیم.

راهی که در پیش گرفته بودیم، در توفانی از شکوه و آه و اشک طی می شد و هرچه فرا رویمان می آمد، از ریشه خشکیده گیاهان پوست درختان، سوسمار و شغال، روباه و هر جنبده دیگری که به سختی به دست می آمد، از برای دفع گرسنگی به کار می بردیم، و هر روزی که می گذشت، غذا نایاب تر می شد.

تا روزی فرا رسید که دویمین روز بود که کمتر چیزی برای فرو نشستن گرسنگی کودکان دلبندمان به دست نمی آمد، هرچه بیشتر زمین را می کاویدم، بدین سو و آنسو روی می آوردم، کمتر قوتی به دست نمی آمد. کودکان از شدت گرسنگی و محنت راه و فرماندگی، بی هوش و بی رمق از پای درآمده بودند. کودکان، دیگر رنگی به رخساره نداشتند، من و همسرم در نهایت درماندگی، در نگاه پر از تمنای آنان، در حالی که خود نیز رفته رفته توان از دست می دادیم، چاره دیگری به جز با نوید یافتن غذایی که می دانستیم هرگز به دست نخواهد آمد، آنان را به آرامش می خواندیم.

در این میانه، ناله پسرک و دختر کوچکم به گوش می رسید که :

((پدرجان! چاره ای بیندیش، چرا که بیش ازین نمی توانیم زنده بمانیم.))

این ناله ها که به سختی شنیده می شد، آتش به خرمن بردباری و تحمل من در می کشید. چگونه می توانستم عزیزان دلبندی را که زندگی را در دیدار آنان و شادی ناچیز کودکانه شان می دیدم، چاره ای نیندیشم، به فکر فرو رفتم ناگاه از جای خود برخاستم و گفتم :

((عزیزان من! لختی صبر کنید، تا غذایی از برای شما فراهم آورم، به من یاری دهید و هرچه بیشتر می توانید شاخه خشکیده ای پیدا کنید تا آتشی بیفروزیم و غذایی را که در نظر دارم بر آن قرار دهم.))

خود نیز در میان حیرت آنان از این گوشه و هر خاربن و هر شاخه خشکیده ای که پیدا می کردم، بر گوشه ای روی هم می انباشتم. اشک بی تابانه از چشمان شهلای همسرم فرو می ریخت، می پنداشت که دیوانه شده ام، لیکن کودکان از هر سو بدان امید موهوم هیزم فراهم می آوردند، همه روی پشته هیزم هایی که من انباشته بودم می نهادند. پسرک از من پرسید :

((پدر جان! اما من چیزی نمی بینم که بتوان آن را پس از افروختن آتش بر روی آن نهاده باشی))

گفتم :

((عزیزانم! اندکی صبر کنید، آن را نیز خواهید دید.))

سپس با آهن و سنگی که به همراه داشتم، آتش در انبوه آن هیمه ها زدم، دود و شعله از هرسو سرکشید ...، ... و من دامن فراهم آوردم و خود را در میان زبانه های آتشی که شراره هایش هرچه بیشتر بالا گرفته بود، بیفکندم ... هنوز سوزش آتش در دامنم در نگرفته بود که دیدم همین جوان شعبده باز، لبخندزنان دست فرا پیش آورد، دست مرا گرفت و گفت :

((ترا مبارک باد، خدوندگار نارایانای بزرگ، ترا جاودانه به هر مهمی، فتح الباب نصیب گرداند)).

1- Sandara

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/21:: 12:0 عصر     |     () نظر