سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

پول هرکاری را می تواند انجام دهد !!!!!

 

در زمان های قدیم‘ شاهی زندگی می کرد که شاهزاده ای از کشور دیگری‘ برای زندگی به سرزمین او آمده بود. شاهزاده بسیار ثروتمند بود‘ به مال و ثروت اهمیت بسیار می داد. او درست روبه روی قصر شاه قصری ساخت که از قصر شاه باشکوه تر به نظر می رسید. بیرون قصر شاهزاده‘ تابلویی روی دیوار نصب کردند که با حروف درشت روی آن نوشته شده بود : ((پول هرکاری می تواند انجام دهد.))

طولی نکشید که خبر ساخته شدن قصر جدید و تابلوی آن به گوش شاه رسید و او شاهزاده را احضار کرد. شاهزاده تا آن وقت به دربار شاه نرفته بود.

شاه به شاهزاده گفت : ((جوان‘ به خاطر آن ساختمان زیبا و باشکوه که ساخته ای‘ به تو تبریک می گویم. قصر من در برابر ساختمان تو مانند یک کلبه است. اما می خواهم بدانم معنی این کلمات که پول هرکاری را می تواند انجام دهد چیست؟))

شاهزاده فهمید که در کار خود زیاده روی کرده است. بنابراین با احترام گفت: ((قربان من آن تابلو را به خاطر عقیده خودم آنجا نصب کرده ام. اما اگر شما خوشتان نمی آید‘ آن را بر می دارم.))

- نه البته که نه. من هرگز نمی خواهم تو چنین کاری بکنی. فقط می خواستم بدانم این نوشته چه معنایی می دهد. بگو ببینم‘ آیا چون تو ثروت داری‘ می توانی من را بکشی؟

شاهزاده با خود گفت: ((ای خدا‘ به چه دردسری گرفتار شدم!)) پس‘ با احترام تعظیم کرد و گفت: ((من را ببخشید. الان می روم و تابلو را بر میدارم. اگر از قصر هم خوشتان نمی آید‘ آن را خراب می کنم.))

شاه گفت: ((هرگز چنین کاری نکن. اما من تاکنون کسی را ندیده ام که این همه به پول اهمیت بدهد. پس تو باید به من ثابت کنی که پول می تواند هرکاری را انجام دهد. سه روز به تو وقت می دهم تا بتوانی با دختر من که در یک قلعه است حرف بزنی‘ اگر در گفت و گو با او موفق بشوی اجازه می دهم با او ازدواج کنی و گرنه می گویم گردنت را بزنند.))

شاهزاده بسیار غمگین شد. نه چیزی می خورد و نه خواب راحتی داشت. شب و روز باخود فکر می کرد: ((ای خدا‘ چگونه خودم را از این بدبختی نجات بدهم؟ هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند کاری برای من بکند. چگونه می توانم خودم را به دختر شاه برسانم؟ او در قلعه ای زندانی است که صد محافظ دارد. ای خدای من‘ دارم از بین می روم.)) او چنان بی قرار شده بود که جز گریه کاری از دستش بر نمی آمد و ناامیدانه در انتظار مرگ بود.

دایه شاهزاده که او را از کودکی بزرگ کرده بود و طاقت نداشت جوان را آن طور پریشان ببیند‘ او را دلداری می داد و به او می گفت: ((ناامید نباش‘ باید فکری بکنیم. من قول می دهم که راهی برای نجات تو پیدا کنم.))

دایه نزد نقره ساز رفت و به او گفت: ((یک غاز بزرگ از نقره برایم بساز که منقارش را باز و بسته کند. آن را به بزرگی یک آدم و تو خالی بساز. تافردا باید کارت حاضر باشد.))

نقره ساز گفت: ((اما بانو چنین کاری به این سرعت غیرممکن است.))

دایه گفت: ((گوش کن‘ اگر غاز را تا فردا درست کنی‘ پاداشی می گیری که در همه عمرت آن را نداشته ای.))

- خیلی خوب‘ من سعی خودم را می کنم‘ اما باز قول نمی دهم.

تا روز بعد‘ مرد هنرمند غاز را آماده کرد و وقتی آن را به دایه نشان داد‘ زن از زیبایی و ابهت غاز حیرت کرد. دایه غاز را نزد شاهزاده برد و به او گفت: ((ساز خودت را بردار و در این غاز پنهان شو! وقتی به جاده رسیدیم شروع به نواختن کن!))

دایه نواری دور گردن غاز نقره ای بست و آن را به دنبال خود می کشید. آن دو در حالی که دایه غاز را می کشید و شاهزاده ساز می زد‘ در شهر می گشتند. مردم با دیدن غاز در کنار خیابان صف کشیدند و به تماشای آن ایستادند.

ندیمه های دختر شاه نزد او دویدند و گزارش آن غاز زیبا را به او دادند. آنها با هیجان گفتند: ((شاهزاده خانم باور کنید که کسی تا به حال چنین چیزی زیبایی ندیده است.))

حرفها و هیجان ندیمه ها آن قدر زیاد بود که بالاخره دختر شاه کنجکاو شد. او نزد پدر رفت و گفت: ((پدر من هم می خوام آن غاز را ببینم.))

شاه گفت: ((بسیار خوب عزیزم. نگهبان ها بروند پیرزن و غازش را به قلعه بیاورند! شاهزاده خانم میخواهد آن را ببیند.))

دایه بسیار خوشحال شد. باخود گفت: ((من منتظر همین لحظه بودم.))

غاز را به قصر آوردند. دختر شاه با غاز قدم می زد و از زیبایی و موسیقی او لذت می برد که شاهزاده از جلد نقره ای بیرون آمد.

دختر داد زد: ((آه خدای من‘ تو دیگر کی هستی؟))

- خواهش می کنم ناراحت نباش! من همه چیز را برایت می گویم. من یک شاهزاده هستم. پدرت سه روز به من مهلت داده است تا بتوانم باتو حرف بزنم. اگر در این کار موفق نشوم‘ من را خواهد کشت. اما اگر به او بگویی من توانسته ام باتو حرف بزنم‘ جانم را نجات داده ای.

سه روز بعد شاه‘ جوان را احضار کرد و از او پرسید: ((خیلی خوب‘ می خواهم بدانم پول تو سبب شد که با دخترم حرف بزنی؟))

- بلی عالی جناب.

شاه با تعجب پرسید: ((منظورت چیست؟))

- عالی جناب من با شاهزاده خانم حرف زدم. می توانید از خودش بپرسید.

شاه به یکی از نگهبانان گفت: ((به شاهزاده خانم بگویید بیاید اینجا!))

دختر نزد پدر آمد و گفت: ((من این جوان را ملاقات کرده ام. پدر‘ او در دل غاز نقره ای که با اجازه شما به قلعه آمد‘ پنهان شده بود.))

شاه که بسیار خوشحال شده بود به جوان گفت: ((تو نه تنها ثروتمند هستی‘ باهوش و کاردان هم هستی. من از اینکه دخترم با تو ازدواج می کند افتخار می کنم. خداوند شما را حفظ کند و باهم خوشبخت شوید.))

آن دو با هم ازدواج کردند و سال های سال به خوشی در کنارهم به سر بردند.

 

 

داستان ها و افسانه های مردم ایتالیا

نوشته : جگموهن چوپرا

ترجمه : صدیقه ابراهیمی

بازنوشته : حسین فتاحی

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/19:: 12:31 عصر     |     () نظر