*** راجه لونا- بخش پنجم
چشم گشودم و در خود آرامشی دریافتم، و خود را بر این مسند، چنانکه می بینید، نشسته دیدم، گویی هرگز بر من این هفت ساله ماجراها نگذشته است. نه خواب، نه بیهوشی، نه رویا و نه نیز افسونی یا جادویی این چنین آشکار در میان نبوده است، در حالی که لحظه بر لحظه سرگذشتی که بر من گذشته است، از مهر و شادی، محنت، درماندگی عشق و امید و سرانجام غم دوری از همسر و فرزندانی که یک دیدار، یک لبخند آنان مرا کامرواترین و سعادتمندترین مردم عالم می ساخت و درد و داغ، آه و اشک آنان آتش در هستی ام می زد، و آثار آن هنوز، زخم های کاری در دلم و جانم وارد ساخته است؟
سرگذشتی تا این مایه پرنشیب و فراز، که هر نفس آن در خاطرم می خلد، چه بوده است؟ آیا چه کسی می تواند این پرده را از چهره این راز به یک سو زند؟
راجه لونا، سخن را به پایان می برد که ناگهان جوان هنگامه گیر، از چشم راجه لونا و مجلسیان وی ناپدید شد، برهمنی از آن میانه گفت :
((بی هیچ تردید، این جوان هنگامه گیر که آن همه نقش های شگفتی انگیز و باورنکردنی را پدیدار ساخت و پیدا گشتن و نهان شدن اسرارآمیز وی در اثر طلسم و سیمیایی (1) که برانگیخت، فرستاده ای از عالمی فراتر و ((دیوته)) (2) ای بود که راجه شریف را به سبب اشراف با عالم ((برهم)) (3) و صفای باطن و سیر و سلوک نیکو، از سوی ((شری نارایانا)) (4) که مبدأ کمال باشد، بشارت خیر آورده بود.))
هفته ای چند بر این ماجرا گذشت، لیکن راجه لونا نتوانست پرده از راز آنچه بر وی گذشته بود، برگیرد، هرچند که سخنان برهمنان در آن باره مقبول خرد بود، اما دلایل آنان به هیچ روی جایگیر خاطر وی نیامده بود، لاجرم با خود گفت: ((چگونه می توان سرگذشتی را که برای من چندین سال زمان گرفته بود، رویایی مالیخولیایی دانست و آن همه لحظه را که بر دل و جانم، تأثیری چنین اندوهبار و هراس انگیز گذاشته است، زائیده وهم و پندار دانسته باشم! چرا که به حکم عقل تا آنگاه که چیزی و یا کسی در عالم خارج وجود نداشته باشد، نمی تواند نقشبند خاطر گردد، بدین سان چاره ای از برای من نمی ماند مگر اینکه از برای آرامش دل خود هم که شده است، به تکاپو برخیزم و به مکان هایی که روزگاری به هرگوشه آن خاطراتی آن همه نگارین و عزیز داشته ام، راهی پیدا کرده باشم. اگر در این جستجو، کمترین کامیابی ای نصیبم گردد، اگر بار دیگر دیدار همسر محبوب و کودکان دلبندم بهره افتد، چه ازین بهتر، و هرگاه به نتیجه ای نرسم، باری از این تشویش خاطر رهایی پیدا خواهم کرد)).
بدنبال این فکر بود که به همراه محرمان خود، روانه دیارهایی شد که در آن احوال اسرارآمیز، آن همه ماجرا بروی گذشته بود. آنان دشتها، کوهساران، جنگل ها و سرانجام همه آن سرزمین ها را پشت سر گذاشتند، به جنگل سوخته ای رسیدند، که دهکده قوم ((پاریا)) یا ((چندال)) بود.
راجه لونا، خود به تنهایی راه کلبه مادر و پدر همسر خود را پیش گرفت. هنگامی که به پشت کلبه رسید، آوای ناله ای را شنید، که مرد و زن ((پاریا)) با آه و اندوه و اشک با یکدیگر می گفتند :
((افسوس! که نمی دانیم آن مرد جوان که دختر زیبای ما را به همسری خود در آورد، و روزگاری چشم و دل ما را به دیدن نواده های دلبندمان از شادی سرشار ساخت، کجا شد؟ آن خشکسالی شوم، آنان را از ما دور کرد و اکنون روزگاری می گذرد که کمتر خبری از عزیزان خود نداریم که آیا زنده اند، و یا نه؟ آیا کجا هستند، چه می کنند؟)) و آه های سرد از دل بر می آوردند. اشک از چشم راجه لونا سرازیر شد، و تنها کاری که کرد، پس از بازگشت به شهر و جایگاه خود، مبلغ کرامندی از زر و مال و نعمت برای آنان فرستاد، چندان که آنان را از محنت فقر، رهایی بخشید.
1- سیمیا: علم طلسم که از آن انتقال روح در بدن دیگری کنند و به هر شکل که خواهند درآیند و چیزهای موهوم در نظر آرند که در حقیقت وجود آنها نباشد.
2- Devata
3- Brah-ma
4- Shrinarayana
منبع : مهر و آتش
انتشارات سوره مهر چاپ سال 81
تألیف : مهرداد اوستا
به کوشش : بهروز ایمانی
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: مهرداد اوستا، بهروز ایمانی، مهر و آتش، عالم مایا، راجه لونا، پاریا، چندال، برهمن، شری نارایانا، سیمیا، دیوته، عالم برهم