سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون سختى به نهایت رسد ، گشایش در رسد ، و چون حلقه‏هاى بلا سخت به هم آید ، آسایش در آید . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

یادداشتی که میخوام بگذارم شاید تاریخش گذشته باشه آخه کامپیوترم خراب بود.

سلام بر حسین

دیروز عاشورا بود. عاشورایی که بیشتر از عاشوراهای دیگه به دل من چسبید. مثل سال های قبل من به همراه خواهرم و بچه هاش نزدیک ساعت ده و نیم صبح برای دیدن دسته های عزا داری رفتیم. من خیلی روی این موضوع که بچه ها این مراسم رو یا هر مراسم دیگه ای که آداب خاصی داره رو ببینند حساسم. دست آیلین رو گرفتم (همیشه وقتی بیرون میریم من دستش رو میگیرم) و سمت جمعیت رفتیم. خونه خواهرم به مکانی که همه دسته ها از اون جا رد میشن خیلی نزدیکه و از ساعت نه صبح صدای گامب گامب طبل زدن خواب رو از سرمون پروند. مثل همه ی عاشوراهای دیگه خورشید داغ و سوزان می تابید. آدم باور نمی کرد این آفتاب داغ و سوزان بعد از سرمای خشک شب قبل بیاد. سرمایی که بستر زمین رو یخ پوش می کنه. ولی ما میدونیم که ظهر عاشورا همیشه خورشید با ولع و حرص می تابه. هوا به قدری گرم میشه که آدم عرق میکنه. حتی اگر یک متر برف اومده باشه. ظهر عاشورا این جوریه.

بابچه ها رفتیم سرخیابون. ما فقط صدا رو می شنیدیم. جمعیت به حدی فشرده بود که نمیشد چیزی دید. قبل از اینکه از خونه بیام بیرون قرص قلبم رو خوردم. ترسیدم حالم بد بشه. آخه صدای طبل اعماق بدن آدم رو می لرزونه. وای اگر یه کمی هم کج و کوله باشی. همه هیئت ها اومده بودند و من نمی تونستم تحمل کنم که چیزی نبینم. بچه ها باید می دیدند. روزنه ای از بین جمعیت پیدا کردم و آرین رو فرستادم جلو. آیلین رو هم بغل کردم. خودم به جز طبل خیلی بزرگی که بالای دایره قرمز مرکزیش پاره شده بود چیزی نمی دیدم. مدتی ایستادیم. ولی تصمیم گرفتیم که جامون رو عوض کنیم. چون من میخواستم برم داروخانه و باید از خیابون رد می شدم. رفتیم سمت دیگه. دم ساختمان آتش نشانی چندنفر بالباس فرم قشنگشون لیوانای شربت رو به رهگذرها می دادند. خیلی جلوتر جایی تونستیم بدون مزاحم همگی بایستیم و به جمعیت نگاه کنیم. جوی پهنی جلومون بود و همین این امنیت رو به ما می داد که زنجیر به سرو صورتمون نخوره. اونجا که ما ایستاده بودیم دسته آبادانی ها رد می شدند. ریتم قشنگی که دمام می زدند آدم رو به دنیای واقعی می کشوند. انگار اون موقع بود که تونستم تمرکز کنم. به اطرافم نگاه کردم. دمام زن جوان بود و عینک آفتابی زده بود و ریش سیاهی داشت. ماهر بود و ریتم را از دست نمی داد. اعضای دیگه هیئت اغلب سبزه بودند. لباس تمیز پوشیده بودند و چندنفر چپیه سر کرده بودند و حتی یک نفر هم لباس عربی به تن داشت. جوان های هیئت که اومدند چنتایی شلوار چریکی پوشیده بودند و چپیه دور گردن داشتند.

عاشورای امسال خیلی بهتر از سالای قبل بود. نه به این دلیل که هوا خوب بود و نمیدونم بچه ها بزرگتر شده بودند. انگار دلم حضور بیشتری داشت. نمی دونم چرا وقتی بچه ای رو دیدم که شاید به زحمت سه سالش شده بود و پدرش لباس عربی تن بچه کرده بود گریم گرفت. بچه دیگه ای توی بغل مادرش سربند یا ابوالفضل داشت و جای انگشت خونی روی پیشونیش دیده می شد. آیلین گفت آفتاب اذیتم میکنه و من دستم رو بالای صورتش گرفتم که کمی جلوی نور خورشید رو بگیرم. فکر کردم آیلین که حتی بچه من نیست من اینقدر برام مهمه که راحت باشه. اسرای کربلا چی می کشیدند وقتی که جگرگوشه هاشون پاره پاره روی زمین افتاده بودند یا از سربازا کتک می خوردند.

کم کم ریتم عوض شد و یک وانت از راه رسید که بلندگوهای بزرگی پشتش بود و به دنبالش زنجیرزنها. اون جمعیت منو به فکر واداشت. به خودم گفتم یعنی ممکنه، مثلاً هزارسال دیگه حتی نشونی هم از این مراسم نباشه. به صف سیاهپوش نگاه کردم. پشت شانه های لباس زنجیرزنها همه برق افتاده بود. صف از حرکت ایستاد. مداح شروع کرد به خوندن. سروصدا اینقد زیاد بود که من نمی فهمیدم چی میگه. گذشته از این خیلی هم لهجه داشت. زنجیرزنها شلوارهای دبیت پوشیده بودند و همگی در ناحیه کش شلوارهاشون کمربندهای پهن و پر از دایره های فلزی پوشیده بودند. اونها که لاغرتر بودند جلو شکمشون شلوارهارو بالا کشیده بودند و شلوارهای جینی که زیر دبیت ها پوشیده بودند پیدا بود. یادمه سالای قبل بختیاریا سبزه سبز می کردند و وانتی که جلوی جمعیت می رفت با ظرفهای بزرگی که گندم توش سبز کرده بودند تزیین شده بود.

برای معرفی ملیت آدما گاهی چهره کا فیه. مثلاً توی شهر ما که ملیت های متفاوتی در کنارهم زندگی می کنند وقتی مردی رو می بینیم که سرخ و سفیده موهای پرپشت، استخون بندی درشت، ابرهای پر و گاهی پیوسته، چشم های رنگی و موهای بور داره میدونیم که طرف بختیاریه. در صورتی که خرم آبادی ها رنگ چشم و موهاشون بیشتر سیاهه.

هیئت خرم آبادی ها به لباس یا سرشون گل می مالند. از زنجیر زدنشون خوشم میاد. با خودم فکر کردم ملت ایرانی رو مگر امام حسین هماهنگشون کنه. وگرنه توی کارای گروهی اصولاً هرکسی از یه طرفی میره. ولی زنجیرزنها خیلی باهم هماهنگ بودند. شایدهم به این خاطر بود که دخترها همه جای جمعیت پخش بودند. همه ی ما میدونیم جایی که دخترا ایستادند شور و هیجان بیشتری برای سینه زدن و زنجیر زدن هست. چراشو نمی دونم. ولی امسال خدارا شکر دخترا خیلی سنگین و موقر اومده بودند. یادم میاد دوسال پیش چنتا دختر عبای عربی پوشیده بودند و روبنده های ابریشمی سیاه زده بودند. ولی چه آرایشی کرده بودند چشماشونو. اون سال باد تندی هم می اومد و وقتی که عباهای سبک این دخترا بالا می رفت سینه های بازشون و مانتوهای تنگ و کوتاهشون که به زور می گفتی روی باسنشون رو می پوشونه دیده می شد. حیقیتش جلو شوهرخواهرم خیلی خجالت کشیدم. باد که لباس چسبونشون رو بیشتر به تنشون می چسبوند خیلی منظره بدی داشت. یه پسری پشت سرم گفت واسه مشتری پیدا کردن روز رو اشتباهی اومدن. خیلی زشته که چنین چیزایی رو پشت سر آدم بگن. ولی امسال خیلی خوب بود. اغلب دخترا هیچ آرایشی نداشتن. آدم باید حرمت یه جاهایی رو نگه داره.

خیلی از زنجیرزن های همه هیئت ها اون روز پابرهنه بودند. همگی جوان بودند. هیئت دیگه ای از آبادانی ها تعداد زیادی پسر بچه رو توی صف خودش داشت. هرکدوم یک پرچم سبز دستشون بود و روپوش کوچکی به تن داشتند که روی اون با زنگ قرمز نوشته بود بچه های بهشتی.

همه بچه ها بهشتین. حتی اگر از گناهکارترین پدرو مادر دنیا متولد بشن. با دیدن این بچه ها باز گریم گرفت. گفتم ببین چقدر علمدار کوچولو. همه بچه ها در حدود ده سال سن داشتند. هرچند که نمی تونستند هماهنگ باشن ولی وقتی پرچم ها رو تکون می دادند قشنگ بود.

دلم حال و هوای دیگه ای بود. مدام صدای مداحها می اومد. گاهی حتی نمی فهمیدم که چی میگن. چون هرکسی به زبان محلی خودش می خوند. ولی وقتی صدای حسین وای بلند میشد بند بند تنم می لرزید.

حسین وای ... حسین وای ...

بالای سرمون کابینی بود که مردی از داخلش فیلمبرداری می کرد. شاید مال صدا و سیما بود. همه بدنم می لرزید. مردی اومد و جلوی آرین ایستاد. آرین گفت : زرشک. خندم گرفت. مرد دیگه ای وقتی میخواست از بین ما رد بشه آیلین رو هول داد و آیلین نزدیک بود بیفته توی جوی آب. جوی آب رنگ شربت آب لیموبود و لیوان های یکبار مصرف با جریان مایع سیال می رفت.

دست آرین رو گرفتم و گفتم بیا ببینیم میشه راهی پیدا کرد که بریم اون طرف خیابون. جلوتر که رفتیم پشیمون شدم. آخه جای سوزن انداختن نبود. برگشتیم. آیلین گریه می کرد که چرا اونو نبردم. بغلش کردم و اشکاشو بوسیدم. گونشو به گونم چسبونده بود و دستهاش دور گردنم بود. من مجبور بودم با گردن کج راه برم. توی اون شلوغی دلم جای دیگه ای بود. آخه تابستون گذشته خدا خواست و با مامان و خالم رفتیم سوریه. رفتیم زیارت خانم زینب. رفتیم دیدن دختر کوچولوی کربلا که به خدا کسی باور نمی کنه چقدر مهربونه. هرکسی که رفته میدونه کنار ضریح زینب تو اون فشار جمعیت که هرآن ممکنه یکی کیفت رو بزنه چه غمی موج میزنه. هرکسی که رفته میدونه چقدر حرم زینب شلوغ و درهمه و خانم باوقار و سخت و جدی به شیعه های شلخته نگاه می کنه. هرکسی رفته میدونه که چقدر رقیه مهربونه. آدم چه دلش باز میشه وقتی میره دیدنش. چه لطف زیبا و کودکانه ای توی حرمش موج میزنه. انگار اونجا صدای خنده هاش و گریه هاش میاد.

هرکسی سوریه رفته و مسجد جامع اموی رفته میدونه من چی میگم. وقتی که تورلیدر وسط جمعیت می ایسته و تعریف می کنه که توی همین مسجد بود که به لبهای امام حسین چوب زدند، توی همین مسجد بود که زینب خطبه ی معروفش رو ادا کرد، توی همین مسجد بود که ... آخ که انگار زیرپای آدم مواج میشه انگار خون میخواد از زمین بیرون بیاد. به وسط شبستان مسجد که نگاه می کنی گنبد و سبزو طلایی رو می بینی که سر یحیای تعمید دهنده اونجاست. قلب آدم میخواد از سینه بزنه بیرون. ولی توی همین مسجد جایی هست که سر امام حسین رو به خاک سپردند. آخ که چه غربتی داره. آدم وقتی روبه روش می ایسته نمی تونه خودش رو کنترل کنه. حتی اگر یه سیاه و گناهکاری مثل من باشه. چه جوری آدم میتونه جلوی هق هق گریه هاشو بگیره. جلوی مقام راس الحسین محرابی هست که خضر پیامبر نماز خونده و پشت اون محراب امام سجاد. مگه میشه اونجا بشینی زیارت عاشورا بخونی و از خودت بی خود نشی. مگه میشه ببینی اروپایی ها لباسی دراز و بی قواره از مسئولین مسجد گرفتن و تن کردن و اومدن زیارت سر حسین و تو که مسلمونی و شیعه و پرمدعا دیوونه نشی. واقعاً چه خوب گفته اونی که گفت : این حسین کیست که عالم همه پروانه اوست ...

باورکن که توی قرن بیست و یکم، توی دهکده جهانی ما، هنوز هم جای این حرفها هست، حتی اگر ما ساده لوحانه فکر کنیم که حسین رفت با مردم بیعت کنه که به مردم حکومت کنه چون پسر پیامبر بود و حکومت به مسلمین حق ابا و اجدادیش بود. آخه چطوری پسر کسی که گفت دنیا و زر و زیورش از آب بینی بز برای من بی ارزشتره هدف والای خودش رو حکومت به مسلمین! قرار میده. اون هم چه مسلمونایی ...

آخه چطور باور کنم که پسر پیامبر که به اعتراف دوست و دشمنش کامل ترین آدمی بود که روی زمین پا گذاشته بود بزرگترین دردش تشنگی و مرگ بچه هاشه. چه طوری باور کنم حسین برزگوار واسه آدم های زشتی مثل من کشته شد.

خیلی حرفها روی دلم سینگینی میکنه. دلم میخواد گریه کنم. انسان قرن بیست و یکم چقدر بدبخته که حتی برای گریه کردن باید وقت داشته باشه یا باید دنبال بهانه ای بگرده. حالا حسین بهونه ماست. حسینی که مثل مسیح قربانی گناه های فرزندان آدم شد.

دیروز همش داخل ضریح راس الحسین، همون عمامه بزرگ و به هم پیچیده  جلوی چشمام بود. 

 

 

 

 

 

 

 

 


کلمات کلیدی: حسین، عاشورا، رأس الحسین، سوریه


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/16:: 1:0 عصر     |     () نظر