سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وفا با بیوفایان ، بیوفایى است با خدا ، و بیوفایى با بیوفا وفا بود نزد خدا . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

 

آشتی

 

توی این کوچه های مه گرفته

کسی دلواپس اندوه من نیست

هنوزم تو چشام خورشیده اما

دیگه حسی واسه روشن شدن نیست

 

دوباره می رسم به خاطراتی

که با عطر خوش خونه رفیقن

ترانه سر رسیده از سکوتم

ولی میلی ندارم من به خوندن

 

تموم کوچه ها تاریکن اینجا

تموم آرزوها دست بادن

من از این آدمک ها ناامیدم

که چشمای منو به گریه دادن

 

منو آشتی بده با سرزمینی

که پایان تموم آرزوهاست

ببر من رو از این شب های سنگی

دلم بی تاب کشف صبح فرداست

 

منو این پرسه های بی بهونه

منو رویای لمس خاک خونه

منو آواز دلگیر غریبی

توی پسکوچه ی غربت، شبونه

 

یغما گلرویی


کلمات کلیدی: شعر، یغما گلرویی، ترانه، آشتی


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/13:: 7:56 عصر     |     () نظر

کودکی ها

 

یادمه‘ بادبادکامون یادمه

خنده ی عروسکامون یادمه

هنوزم یادم میاد‘ تنگه غروب

قصه ی سوار زین نقره کوب

دستای حنایی مادربزرگ

قصه ی رستم و دیو‘ بره و گرگ

عصای پدربزرگ باصفا

چرخش زغال قلیون تو هوا

 

تکیه گاه بی گناه گریه ها!

تو کجا رفتی؟ کجا رفتی کجا؟ کجا؟

بی تو همسایه ی سایه ها شدم

تن سپردم به شکست بی صدا!

بیا همبازی خوب کودکی!

دوباره بچه بشیم یواشکی!

اگه حرفی واسه خندیدن نبود

تا ته دنیا بخندیم الکی!

 

یادمه وسعت پاک کوچه ها

دل دل شنیدن صدای پا

گل سرخ پرپر لای کتاب

قد کشیدن تو ترانه های ناب

فصل آسمونی یکی شدن

فصل بی دوومِ خوشبختی من

بهترین جایزه یک کلوچه بود

همه ی دنیای ما یه کوچه بود

 

تکیه گاه بی گناه گریه ها!

تو کجا رفتی؟ کجا رفتی کجا؟ کجا؟

بی همسایه ی سایه ها شدم

تن سپردم به شکست بی صدا!

بیا همبازی خوب کودکی!

دوباره بچه بشیم یواشکی!

اگه حرفی واسه خندیدن نبود

تا ته دنیا بخندیم الکی!

 

یغما گلرویی


کلمات کلیدی: شعر، کودکی، یغما گلرویی


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/19:: 12:10 عصر     |     () نظر
منو با خودت ببر تو هپروت
نمیخام که بشکنه سنگ سکوت

من میخام که گم بشم تو دست باد
جوری که هیشکی منو یادش نیاد

تو رگهام می سوزه و بالا میره
مثل آبیه که سربالا میره

آره آره این منم، بی آینه
دیگه غصه هام داره یادم میره

ای خدا، آه ای خدا منو ببین
بیا و یک لحظه پیش من بشین

دیگه داره میرسه به انتها
عشقی که گذاشتی پیش آدما

میشکنم اما کسی نمی بینه
زخمای روی دلم فراوونه

من رو باز تنها میذاری میدونم
میری اون بالا میشینی میدونم

نکنه اسمم رو یادت نمیاد
دلت حتی گله هامو نمیخواد



داره خوابم میگیره بیش و کم
داره پلکهام می افته روی هم

این که میاد هپروت میدونم
توی مغزم یه سکوت میدونم

کاشکی بیداری منو دیگه نخواد
مرگم آهسته سراغ من بیاد

واسه من اینجا به پایان میرسه
همه ی فرصت من این نفسه

میسوزه رگهام هنوز از زخم تیغ
قصه ی منم به آخرش رسید



کلمات کلیدی: شعر، بی، آینه، سایه، رهگذر


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/9/17:: 9:30 عصر     |     () نظر
<      1   2