قصه زمین خوردن من
همه دوستان و آشنایان می دونن من کجا کار میکنم. یه کارخونه دور از شهر که خودش به وسعت یک شهره. ساعات کار طولانیه ولی خوبیش اینه که پنج شنبه هاش تعطیله. اینا رو گفتم تا بتونم قصه زمین خوردنم رو بهتر بگم.
امروز از صبح کار آن چنانی نداشتیم. فقط چنتا نامه برای تایپ بود و راستش من همه مدت داشتم برای وبلاگم از توی یه کتاب مطلب تایپ می کردم. خلاصه این که بعد از ظهر تصمیم گرفتم برم ساختمان اداری مرکزی که اسمش توحیده (ساختمان توحید) و یه نگاهی به نمایشگاه کتاب بندازم. توضیح دیگه اینکه هرسال به مناسبت دهه فجر توی کارخونه و ساختمان توحید نمایشگاه کتاب برگزار میشه البته با درصد تخفیفای عالی. خوب منم دلم میخواست برم و ببینم. برای گرفتن ماشین هماهنگ کردم و قرار شد با یکی از مهندسا که میخواست بره جلسه راه افتادم سمت ساختمان توحید. من داشتم میرفتم نمایشگاه و قصد خرید داشتم اما هیچی پول ی با خودم نداشتم. همه پولهام توی کارتم بود و قصد داشتم که از خودپرداز مستقر پایین ساختمام توحید استفاده کنم. خلاصه اینکه راه طولانی بین بخش و ساختمان توحید رو طی کردم و مستقیم رفتم سراغ خودپرداز. اما دستگاه خراب بود. خیلی ضایع شدم نه.
به هرحال رفتم توی نمایشگاه و با حسرت هی به کتابا نگاه کردم. کتابای ادبی خوبی داشت. تاریخی هاشم بد نبود. سری کتابای خاندان پهلوی هم داشت به اسم های دختر یتیم، زن اژدها، مرد عنکبوتی ...
نمیدونم کسی هم هست کتابی بخونه که اصلن معلوم نیست راست و دروغش چیه.
بگذریم. ساعت نزدیک دو و نیم بعد از ظهر شد که رئیس عزیزتر از جانم زنگ زد به موبایلم و گفت که نامه خیلی خیلی فوری داریم و برگرد منم الکی گفتم اتفاقن داشتم زنگ میزدم که ماشین بفرستید دنبالم. اینم از اون دروغا بود. قرار شد که ماشین بیاد دنبالم. ولی اینا هربار که میخوان ماشین دنبال من بفرستن یه نیم ساعتی طولش میدن برای همین با خیال راحت واسه خودم چرخیدم و بعدهم راه افتادم سمت بانک که فاصلش همچین هم تا ساختمان توحید کم نیست. از بین اون همه ماشین رد شدم و رسیدم به در بیرونی بانک (دوتا کتاب بزرگ هم دستم بود قبلن از یه نمایشگاه دیگه که توی کارخونه هست یه کتابی خریدم که مشکل داشت و فروشنده لطف کرد و کتاب رو برام با دوتا کتاب دیگه عوض کرد) خلاصه همون جور که با سرعت داشتم راه میرفتم و هوا هم یه کمی گرم شده بود و همه تنم عرق کرده بود رسیدم به جلو بانک. فاصله بین من تا خودپرداز شاید پنج قدم بود فقط کافی بود که پامو از جدول بالا بگذارم و از اون باغچه کوچیک و سایه کاج رد بشم. تا برسم به خودپرداز. پامو آوردم بالا و با اطمینان هرکسی که روی زمین راه میره به جلو حرکت کردم. پام به لبه جدول گیر کرد. سعی کردم بالا بیارمش نشد. خواستم دستامو سپر بدنم بکنم اما دوتا کتابا مانع شدن. اونها پرت شدن و کف دوتا دستام روی زمین نشستن. زانوهام زیر شکمم جمع شده بود و سرم همین طور به سمت پایین می رفت پیشونیم به خاک مالیده شد چنان عمیق که صدای برخورد شیشه عینکم رو رو با کف سیمانی شنیدم. من کاملن به حالت سجده بودم.
نمیدونم تو اون لحظه چه اتفاقی افتاد اما وقتی که بلند شدم می خندیدم نه از سر مسخرگی خندم مال وقتایی بود که آدم در برابر چیزی کم میاره یا نمی دونم. فقط به آسمون نیمه ابری نگاه کردم لبخند زدم و گفتم تو از من سجده میخواستی! انگار برای این کار کسی هولم داده بود. انگار همه خستگی تنم ازم دورشد. شلوارم بدجوری خاکی شده بود. همین طور کاپشنم. ولی شانس آوردم که شیشه های عینکم شیشه نیست وگرنه حتمن خورد شده بودن. کتابامو برداشتم و دستی به پیشونیم کشیدم. سعی کردم خاکی رو که نمیبینم پاک کنم. بالاخره از خودپرداز پول گرفتم و بعداز رد شدن از نگهبانی و نشون دادن کارتم برگشتم توی فنس کارخونه. یه میدرباس منتظرم بود. سوار شدم. وقتی پشت میزم رسیدم دیدم یه عالمه کار نمی دونم از کجا اومده ریخته اونجا. نمیدونم رئیس روئسا از صبح چی کار می کردن که دم رفتن یادشون افتاده بود. من با یه انرژی عجیبی کارای فوریم رو زدم و تموم کردم. با همه همکارام که البته همشون مردن خیلی مهربون خداحافظی کردم. آخه سرویسی که من باهاش خونه میام خیلی دیر به اونجا میرسه و همه اونا زودتر از من میرن. تازه قرار بود موقع رفتن هم برای یه بنده خدایی از متصدی تابل یه امانتی بگیرم و بهش تحویل بدم. خلاصه مثل همه بعداز ظهرها با آرامش از اتاق زدم بیرون در رو قفل کردم و موقع رد شدن از راهرو جمع کثیری از کارگرا و مهندسا یه جا جمع شده بودن و سر یه مسئله ای بحث می کردن. امانتی رو از دفتر تابل گرفتم و تا به ایستگاهم رسیدم چند ثانیه بعدش سرویسم رسید. من سوار شدم و یکی از دوستام گفت هی نوک دماغت سیاه شده چی کار کردی.
نوک دماغم!!!!!!!!!!!!!!!!
اصلن فکرش رو نمی کردم ممکنه تو حالت سجده نوک دماغمم با خاک آلوده روی سنگفرش سیمانی برخورد کرده باشه. من همش تو فکر پیشونیم بودم. حتی فراموش کرده بودم یه نگاهی به آینه بندازم. به دماغم دست کشیدم. خدایا یعنی من با دماغ سیاه با همکارام روبرو شدم. چرا کسی چیزی بهم نگفت. تازه برای زدن یه تلفن اضطراری مجبور شدم برم دفتر مدیر چون تلفن اتاق خودمون قطعه. چرا کسی چیزی به من نگفت. حتی اشاره هم نکردن. همکارای محجوبی دارم !!
آره سجده کردن دم بانک این چیزا رو هم داره.
کلمات کلیدی: سایه، قصه، زمین خوردن، بانک، ساختمان توحید، نمایشگاه کتاب، دهه فجر، سجده
دوم آذر
توی رختخواب نشستم و با خودم فکر میکنم. ساعت داره به هشت نزدیک میشه و از دیشب که یادداشتم رو تموم کردم تا حالا خواب به چشمم نیومده. حرفهای روبیک دیوونه ام کرده. از اینکه می بینم سر چه چیزهای مسخره اما جدی زندگیم از هم پاشید. مغزم به شدت کار میکنه. گاهی از فرط هیجان اشک می ریزم و گاهی فقط به دیوار رو به روم خیره میشم.
هنوز خاطره اون دوسال زندگی مثل یه فیلم پیش چشممه. اینکه چه جوری مثل تبعیدیها زندگی میکردیم. بخشی از عمارت باشکوه اجدادی در اختیارما بود و گاهی که میخوام اونجا رو به یادبیارم دچار تردید میشم. چرا که ما اونجا زندگی نکردیم. حتی درودیوار رو هم ندیدیم. ما فقط روی کتاب و جزوه هامون خم بودیم و روی برگههای کاهی ریزومدام نتبرداری میکردیم. زندگیما بیشتر شبیه شبهای امتحانی بود که بچه مدرسهایها خونه یه همکلاسی قرار میگذاشتند و دورهم جمع میشدند، تا زندگی خانوادگی.
صبحانه دور یکمیز مینشستیم. یک لیوان شیر، مقداری کنجد و پنیر اعلاء، گاهی تخممرغ آبپز و آبپرتقال. ساعت هشت دانشگاه، روی صندلی دانشجویی، سکوت کلاس، صدای استاد.
ظهر خستگی، پرسهزدن، خوردن ساندویچی که برای ناهار توی خونه درست شده بود.
ساعت یک بعدازظهر دوباره کلاس، نتبرداری. گاهی شوخی وخنده. ساعت چهار بعدازظهر ازدحام جلوی در خروجی. ماشین روبیک. خونه. چای عصرانه. دوش شبانه. آبهویج. قهوه، کشمش وگردو. هوا تاریک. سالاد فصل. غذای سبک. قرص ویتامین. انجام تکالیف. خواب.
حتی بعداز ازدواج کمتر وقت میکردیم که باهم قدم بزنیم و یا جایی باهم چیزی بخوریم.
یادمه که اون اوایل خیلی وزن کم کردم. چون ساندویچهای خانگی مادر روبیک بزور منو سیر میکرد. اما به قول خودش سرشار از موادمغذی بود. راست میگفت. کمکم با اون غذاهای گیاهی و معده سبک حس میکردم که کارایی مغزم بالا میره و همین طورهم شد.
بهشتما ویلا بود. دور از هیاهو و ژرف. بههر بهانهای اونجا میموندیم. به خاطر قطع رابطه بادنیای اطرافم گاهی خیلی افسرده میشدم و ویلا فرصت خوبی بود که حس کنم یک زن هستم.
گاهی چقدر مسائل پیشپا افتاده آدم رو خوشحال میکنه. مثل درست کردن نیمرو. پاک کردن یه لکه چربی از روی دیوار. صبح تا دیروقت توی رختخواب غلطیدن. برای ناهار از جگرکی سرکوچه جگر خریدن. خندیدن. گریه کردن. زن بودن. معشوق یک مرد بودن.
تنها فرصتما دیوارهای اون ویلا بود که میتونستیم بگیم باهم ازدواج کردیم.
یادمه درس هر دومون باهم تموم شد. نمیدونستم توی اون شرایط چهکار باید بکنم. دلم میخواست توی یک مهمونی همه دوستهامو ببینم و فرناز که قرار بود برگرده به خونهاش با بغضش خیلی همه رو دلتنگ میکرد. یکروز دورهم جمع شدیم. توی یه رستوران شیک. کلی خوش تیپ کرده بودیم. فقط ما سه نفر بودیم. من و فرناز و نسیم. هر کدوممون از برنامههامون حرف زدیم. فرناز میگفت وقتشه که بچه دار بشی. اینجوری هم یخ مادر شوهرت آب میشه هم شاید بتونی به بهانه بچه مستقلتر عمل کنی. فکرش منطقی بود. چون تو فرهنگما ایرانیها بچه همواره یک برگبرنده است. مخصوصاً اگر بچه پسر میشد. وقتی تصور میکردم یه پسر داشته باشم که قیافهاش کپی باباش باشه چه لذتی میبردم.
وقتیکه فکرم رو با روبیک درمیون گذاشتم یادمه که اول بابهت بهم نگاه کرد و بعدهم بهم گفت : دیگه راجع بهش حرفی نزن.
اون شب چقدر رنجیده خاطر بودم و چه بغضی رو توی خودم انبار میکردم. غافل از اینکه لحظه موعود نزدیک شده بود.
روبیک راجع به رفتنش میگفت و اینکه باید بره و من مستأصل نگاهش میکردم. چون میدونستم اختیار اونزندگی دست من نیست. بهش گفتم : باهات میام و کمکت میکنم.
غمگین نگاهم کرد و چندروز بعدش قصهما به سررسید.
یادمه که چقدر اون روزها آرزو میکردم یکباره حالم بههم بخوره و بهم بگن مادر شدی. شاید اینطوری میشد اون زندگی رو نجات داد. اما نشد. راهروهای دادگاه یادم میاد. خشم پدرم رو یادم میاد. نالهونفرین مادرم یادم میاد. روز جداییما همه خانواده روبیک حضور داشتند. هر چهارتا خواهرش همراه با شوهراشون. این یک مراسم خانوادگی بود. حالا وقت مسابقه تموم شده بود و حریفها هرکدوم میرفتند سرخونه و زندگیشون. همهچیز مثل یهرویای تلخ شروع شد و توی کابوس به پایان رسید.
همه اینها، تمام چیزهایی بود که روبیک تعریف کرد. آخراش گریه میکرد، من هم همینطور. صداش تو بغض شکسته بود و نگاهش رنگ عجیبی داشت. حالتی که باور کردنی نبود. هنوز جمله آخرش توی ذهنمه :
((مینو وقتی تو پاگذاشتی توی زندگیم دوباره منو متولد کردی . اما برای اینکه تو سرپا بمونی و زندگی کنی من باید میرفتم)).
هرچندکه مفهوم کاملش رو متوجه نشدم اما کدوم زندگی . مگه این لجن سیاهی که مدام دارم توش دستوپا میزنم و جون میکنم اسمش زندگیه.
تمام زندگیمو با روبیک بارها مرور کردم. اما هنوز رازی رو که فردین ازش حرف میزد کشف نکردم.
هرچقدر فکر میکنم میبینم تنها چیزی که دستگیرم شده چندتا حلقه مخفی ماجرا بوده که من ازشون خبرنداشتم. چیزی توی عمق وجودم میگه هنوز چیزایی هست که تو نمیدونی. اون خونه منو صدا نزده تا یه مشت قصه برام تعریف کنه.
بهترین راهچاره اینه که برم سراغ مادر روبیک. هم سوغاتیهاشو بهش بدم و هم از جبروت ملوکانهاش فیض ببرم. امیدوارم فقط حرفی واسه گفتن داشته باشه.
کلمات کلیدی: سایه، رهگذر، تا فردا، داستان بلند
یکم آذر
حالم کمی بهتره. اما تمام مدت رو توی هتل بودم. دیگه کمکم خدمه اینجا فکر میکنن من مامور جایی هستم که اینقدر اینجا بسط میشینم. گاهی میرم توی رستوران. خیلی که بخوام تفریح کنم میرم کافی شاپ. اما معماری این ساختمان و رنگ بندی دکور و مبلمانش حس آرامش غریبی بهم میده. اینجا احساس امنیت میکنم.
خیلی پرت شدم از موضوع. خلاصه اون روز من فقط گوش میدادم و به سوختن چوبها نگاه میکردم.
روبیک مثل همیشه، آرام وشمرده حرف میزد و پشت آرامش ساختگیاش هیجان قابل لمسی نهفته بود. به گذشته رفتم و هرچیزی که به زبون میآورد جلو چشمام میدیدم. انگار که فیلمی صامت پخش میشد و روبیک راوی قصه بود.
- بعد ازاینکه دوستت قبول کرد منو به تو معرفی کنه گفتم متن همراهم نیست و کلی توی وسایلم گشتم تا مقاله سخت و پرپیچ و خمی پیداکردم و بعدهم مثل دیوونهها راهافتادم توی شهر و ازروی اون مقاله اونقدرکپی گرفتم تا یکیش اونی شد که من میخواستم. یعنی سیاه وکثیف وناخوانا. دوستت هم خیلی تعریفت رو میکرد و همون اول سرقیمت کلی باهاش چونه زدم تا موفق شدم باهاش کنار بیام.
نمیدونی روزی که میخواستم باهات روبهرو بشم چه حالی داشتم. نزدیک بود دوبار توی پلهها زمین بخورم. اما وقتی دیدمت، تو دستت رو زیرچونهات گذاشته بودی و به پرحرفیهای دوستت گوش میدادی. اما وقتی باهات روبهرو شدم از جدیتت لذتی بردم که نگو. اما این موضوع خودش مشکلی بود چون تو بااون قیافهعبوس و لحنکلام خشک و نگاه بی تفاوت ... چه جور میتونستم دلت رو به دست بیارم.
شب موقع خواب مدام تو توی فکرم بودی بخصوص که دیگه به صدات عادت کرده بودم و باهم تماس تلفنی داشتیم. یکروز مادر سرمیز صبحانه گفت : روبیک حس میکنم حرفی برای گفتن داری.
اما من مونده بودم که منظور مادر چیه. نگاهش کردم و جوابی ندادم. گفت : مدت زیادی چای روهم زدی و توی عالم دیگهای بودی. نزدیک یک ماه هست که کم غذا میخوری، کم حرف میزنی و میدونم که تمرینات ورزشیات روهم انجام نمیدی.
تا اون موقع نمیدونستم این همه تغییرات به وجود آمده. گفتم : نمیدونم کمی روحیهام کسل شده.
اما نگاه پر تجربه اون چیزی روکه من نفهمیده بودم، فهمید. برای همین خیلی جدی نگاهم کرد و گفت : ببین پسر، خوب گوش کن. حالا وقت عاشق شدن و این بچه بازیا نیست. نبینم مثل افسار گسیختهها هر روز دنبال یه دختر باشی.
آه از نهادم براومد. پس اون فهمیده بود من عاشق شدم. اما چرا خوشحال نشد. نگفت طرف کی هست. چقدر میشناسیش. فقط کلام رو به این ختم کرد : دور زن جماعت رو خط بکش.
من اجازه نداشتم عاشق بشم. چون با جابهجا کردن یک مهره قسمت عظیمی از بازی تغییر رویه میداد.
بعداز تماسهای مکرر و دیدارهای کوتاهمون به زحمت بهت فهموندم که ازت خوشم اومده واز شرم دخترانهات فهمیدم که توهم منو دوست داری. دلم نمیخواست رابطهمون مخفیانه باشه. دلم میخواست به وجودت درکنارم افتخار کنم و چای تلخ زندگیمو شیرین کنم. به مادرم گفتم : مینو رو میخوام و حاضر نیستم ازش دست بکشم.
اون فقط ماتومبهوت نگاهم کرد. وقتی حرفم تموم شد به من تشر زد : اون روبیک که میگفت من مثل دژ محکمم و هیچچیز منو از پا در نمیاره چیشد؟! یه دختربچه بیسروپا از راه بهدرت کرد. حالاکه به جای حساس زندگیت رسیدی، حالاکه وقت تلاش کردن برای آینده است، میخوای همهچیز رو بههم بریزی. که از فردای روز ازدواج دنبال نازو فیس و پز زنت باشی. میخوای مثل عوام به شب نشینی و مهمونی و تجملات دلخوش بشی.
میگفت : تو اجازه عاشق شدن نداشتی.
اما دل واسه عاشق شدن ازکسی اجازه نمیگیره. من تنها راهحل رو ازدواج میدونستم و مادر تنها راهحل رو جدایی. خیلی پافشاری کردم. خواهش کردم، فایدهای نداشت. اما وقتی دید یک ترم نمراتم افت کرد و حوصله درس خوندن ندارم موافقت کرد. اونهم با چه شرطهایی.
خبری از نامزدبازی واین حرفها نیست، به محض اینکه متوجه بشی طرف همونی هست که ادعا میکنه، سوروسات عروسی رو راه میاندازی. مثل آدمهای تازه بهدوران رسیده هم دورواطرافت رو شلوغ نمیکنی. بهاینمعنی که نه از رفتوآمد خبری باشه ونه از ونگو ونگ بچه. میخوام سرکار برم ودستم تو جیبم باشه واین حرفها رو نداریم. هر ترمی که جز دانشجوهای ممتاز نبودی باید دور زنت رو خط بکشی. درست هم که تموم شد طبق برنامه برای رفتن به خارج از کشور آماده میشی ... !
اما اینآخری بیرحمانهترین قسمتش بود یعنی اینکه مادرم باید تشخیص میداد زن من امکان همراهی بامن روداره یانه.
میدونستم شرطآخری برای چیه و اصلاً معناومفهومش چیه. میدونستم درسم که تموم شد، هیچراهی برای ادامه زندگی باتو رو ندارم. اما قبول کردم. چون فکر میکردم منهم مثل همه اونهایی که آخرین بازمانده نیستند حقزندگی کردن دارم. به این طریق سه سال وقت داشتم تا جایی که میتونم زندگی کنم. نفس بکشم و بگذارم طعم خوش عشق گاهیوقتا، دوراز چشم همه ازخودبی خودم کنه.
مکافات کنار اومدن بامادرم که حل شد، پدرتو به تراژدی اضافه شد. هیچوقت فکر نمیکردم وضع مالی خانوادهمن اینقدر مهم باشه. درصورتیکه مادرمن با اونهمه ادعای شخصیتواصالت حتی یکبارهم نپرسید که وضع مالی خانوادهتو چه جوریه. مهم اینبود که پسر یکدونهاش طبقروال باشه و اندوخته سالها زحمت کشیدن یک فامیل بزرگ رو رهبری کنه و نگذاره که دست غریبه حق زنها ودخترهای خاندان بزرگما رو ضایع کنه. آخرش تو شدی مالمن، اما از خانوادهات بریدی . چون اونها میخواستند منهم مخالفتی نکردم. این به نفع هردوما بودکه از خانواده ات دور باشی.
دستم از نوشتن خسته شد و غضهما تموم نشد.
کلمات کلیدی: سایه، رهگذر، داستان کوتاه، تا فردا
این از نوشته های خودمه البته از تاریخ نوشتن اون حدود دو سالی می گذره ولی خوندنش برای دوستان ضرری نداره امیدوارم که نظر یادتون نره حتی اگر خوشتون نیومد.
ساعت هفت و نیم است !
هوا خیلی سرد است. از تمام درزهای ماشین باد سردی وارد می شود. زمین یخ بسته. با اینکه خیابانها خلوت است ولی حرکت ماشین خیلی کند است. سردم است و گرسنه ام. انگشت پاهایم کرخت شده. ساعت از سه صبح گذشته. بالاخره به سر کوچه می رسم. لعنت به این کوچه دراز. دلم میخواهد تا خانه بدوم ولی زمین یخ بسته. هوا خیلی سرد است. دوخانه مانده به بن بست. آه بالاخره رسیدم. در ورودی با صدای خشکی باز می شود. کلید را در دستم نگه میدارم و از پله ها بالا می روم. آه بالاخره خانه.
با عجله کیفم را کنار در می گذارم، کاپشنم را روی صندلی کنار اوپن آشپزخانه می اندازم و به دستشویی میروم. تمام تنم یخ زده. دستهایم را که می شویم سردی آب را حس نمی کنم.
گرسنه ام. شاید از صبح تا حالا چیزی نخورده باشم. روز خیلی پرکاری بود. کتری را به برق میزنم. یک لیوان آب جوش می خورم. تمامی مراحل جذب آب را در دستگاه گوارشم از دهان گرفته تا روده هایم احساس میکنم. خیلی آهسته وارد اتاق خواب می شوم. زنم خواب است. لباس هایم را عوض می کنم. پتو را دورم میپیچم.به زنم نگاه می کنم. مثل همیشه رو به دیوار خوابیده. حتی از این فاصله هم بوی تلخ عفونت از نفسش احساس می کنم. بیچاره زنم. اصلاً وقتی برای استراحت ندارد. چند هفته است که دارو می خورد اما چه فایده. آدم مریض استراحت می خواهد. همان چیزی که زنم آرزویش را دارد.
گاهی وقتها که فکر می کنم، در کار این زن حیران می مانم. مگر یک آدم چقدر جان کار کردن دارد. او همیشه کار می کند. صبح ساعت پنج و نیم با سرویس دوتا خیابان آن طرف تر می رود سرکار. ساعت پنج عصر می رسد خانه و باز هم کار می کند. کارهای خانه که تمامی ندارد. همیشه می دانم که وارد خانه ای می شوم که همه چیز از تمیزی برق می زند. همه چیز در خانه هست. شاید اگر من نباشم هیچ خللی در چرخیدن این زندگی پیش نیاید. اما نه اگر من نباشم حتی نان هم نداریم که بخوریم.
روزی که برای خواستگاری رفتیم مادرم گفت زن شاغل ممکن است که برایت جهیزیه آن چنانی بیاورد و خانه زندگیت را لوکس کند ولی خانه ات همیشه مثل خانه خاله شلخته هاست. روزی که جهیزیه زنم را به خانه آوردیم مادرم از همه چیز ایراد گرفت. از فرش که درجه یک نبود. از یخچال که خارجی نبود. از سرویس خواب که فلزی بود. دیدم قیافه زنم مثل سنگ بی احساس شده. چهارماه بعد فهمیدم پدرش هیچ حمایتی از او نکرده و خودش همه مخارج را به دوش کشیده. خوب تا جایی هم که می توانست سنگ تمام گذاشت. ولی دوسال است که هر چقدر حقوق می گیرد باید جای بدهی هایش بدهد. زنم خیلی صبور است. در این دوسال تمام توانش را کار گرفته از خانه و بیرون خانه کم نمی گذارد. فکر می کنم من آدم خوشبختی هستم.
ساعت چهار است. از شدت خستگی خوابم نمی برد. زنم در خواب سرفه می کند. خیلی خسته ام. کاش می شد کار را تعطیل کنم. این کار بی حساب و کتاب نفسم را گرفته. کاشکی خوابم میبرد. تازه دست و پایم گرم شده.
به زنم نگاه می کنم. اوایل تا آمدن من بیدار می ماند اما چندبار که از سرویس جا ماند ساعت یازده شب میخوابد. شامم همیشه در یخچال یا روی میز آماده است. اما موقعی که من میرسم دیگر وقت غذا خوردن نیست.
چشم هایم را می بندم. در خواب می بینم که مصالحی که برای خانم مهندس سفارش داده ام را اشتباهی تحویل کس دیگری داده اند. از خواب می پرم. صدای زنگ ساعت می آید. زنم آهسته صدایش را قطع می کند. به سنگینی از جا بلند می شود. وسایلش را بر می دارد و از اتاق بیرون می رود. همیشه همین کار را می کند. میترسد با سرو صدایش مرا بیدار کند. زنم نمی داند من همیشه این موقع بیدارم.
صدای آب می آید. به ساعت نگاه می کنم. زنم در را پشت سرش آرام می بندد. صدای پایش خیلی نرم در راهپله ساکت و تاریک می پیچد. ای کاش می توانستم چند ساعتی بخوابم.
ساعت زنگ می زند. سراسیمه از جا می پرم. ساعت هفت است. آه انگار فقط دو ثانیه خوابیده ام. هوا هنوز تاریک است. دلم می خواهد وضع هوای بیرون را ببینم اما پنجره ها در ارتفاع بالایی هستند. بلند می شوم. کتری برقی را روشن می کنم. دست و صورتم را آبی می زنم. سردم می شود. لباس می پوشم. موهایم را شانه میزنم. کاپشنم هنوز روی صندلی افتاده. پلیور و شال و کلاهم را هم کنارش می گذارم. صدای جوشیدن آب می آید. از آب چکان یک لیوان دسته دار بر میدارم از قفسه کنار آن یک تی بگ و شکرریز. سراغ یخچال می روم. یخچال بیچاره انگار گریه می کند. مقدار کمی پنیر خشکیده ته قوطی مانده. پس نان کجاست. کیسه نان خالی کنار اجاق تاشده است. توی فریزر را سرکی می کشم. یک کیسه نان هست. کیسه را بر میدارم و در یخچال میگذارم. وقتی برای گرم شدن نان ندارم.
چهار بار تی بگ را در آب داغ فرو می برم. یک، دو، سه، چهار. کمی شکر می ریزم. دلم خرما میخواهد. احساس می کنم نای سرپا ایستادن ندارم. ولی همه چیز در خانه ته کشیده. سه هفته گذشته خیلی بد گذشت. کاسبی خیلی کساد بود.
زنم لیست بلند بالایی از اقلامی که در خانه نداریم نوشته. نگاهی به لیست می اندازم. از چای خشک گرفته تا گوشت و مرغ و میوه و سبزی. اسم تمامی مواد شوینده را هم نوشته ولی زیر آخرین اسم یک علامت سؤال گذاشته.
جرعه ای چای می نوشم. پنیر خشکیده را در دهانم می گذارم. دهانم شور می شود.کیف پولم را باز می کنم. چند اسکناس قرمز داخلش می بینم. کشو بالایی را باز می کنم. همیشه زنم پول خوردهایش را برایم در یک ظرف شیشه ای می گذارد. ولی شیشه خالی است. یادم می آید زنم دو ماهی هست که حقوق نگرفته. به دنبال جعبه شکلات می گردم. درآمد روزانه را صبح ها در این جعبه می گذارم. ته کشو دستم به چند دفترچه میخورد. می دانم ریز تمام خریدها و خرج و مخارج خانه در آنها نوشته شده. در جعبه شکلات فقط دو اسکناس سبز است. چیزی ندارم که در آن بگذارم. کشو را می بندم. تقویم روی اوپن را نگاه می کنم. امروز بیست و پنجم است. چایم یخ کرده. آن را سر می کشم. بیست و پنجم. چیزی در ذهنم جرقه می زند. از کیفم دفترچه رسیده هایم را در می آورم. وای برای امروز چک کشیده ام. دست چه آدم بدقلقی هم هست. ساعت هفت و نیم است. به سرعت لباس می پوشم. باید خودم را به بانک برسانم. باید از حساب هایم پول جا به جا کنم. ساعت هفت و نیم است. ساعت ده چک باید پول شود. کفش هایم را می پوشم. یادم می آید که پولم کم است. با کفش می روم سمت آشپزخانه. اسکناس ها را بر میدارم.
با عجله از پله ها پایین می روم. در راه پله به زن همسایه طبقه پایین بر میخورم. پسر کوچش را به برای رفتن به مدرسه آماده می کند.پسر بچه اینقدر لباس پوشیده که به زور راه می رود. زن از من حال زنم را می پرسد. میگویم خدا را شکر بهتر است. اما من که نمی دانم حالش بهتر شده یا نه. خدا حافظی می کنم. در ورودی را که باز می کنم باد سردی به صورتم می خورد. شال را دور صورتم می پیچم. شال و کلاه را زنم برایم بافته. راستی حال زنم بهتر شده یا نه. نگران می شوم. آخر چرا با این حال و روز سرکار می رود. حتماً آخر سال کارشان خیلی زیاد است. دلم برای زنم تنگ شده آخر تازگی ها هفته ای یکبار همدیگر را می بینیم. هربار من می آیم او خواب است. گاهی که وسط روز کارم کم باشد وقتم را تنظیم می کنم که او را ببینم. خیلی وقت است که خندیدنش را ندیده ام. اصلاً خودش را هم به زور می بینم. هوا سرد است. خدا را شکر زندگی خوبی دارم ولی مادرم همیشه سرکوفت می زند. تا سر کوچه خیلی راه مانده. روی برفهای یخ زده رد پای چکمه های زنم را می بینم. پاهایش خیلی کوچک است و از ظرافت ردپا شک ندارم که ردپای خودش است. صدایی میآید. به گوشی موبایلم نگاه می کنم. زنم پیام صبح به خیر فرستاده. بی اختیار لبخند می زنم. آه ساعت از هفت و نیم گذشته. به گوشی دقیق می شوم. خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. باید عجله کنم. کاش زنم امروز حقوق می گرفت. اگر امروز هم به همین منوال بگذرد دیگر خیلی شرمنده زنم می شوم. آه او حقوق هم بگیرد چیزی از آن به خانه و زندگی ما نمی ماسد. نه دارم ناشکری می کنم او به خاطر زندگی بامن این همه سختی به جان خریده.
به گوشی نگاه می کنم. ساعت یک ربع مانده به هشت. دست تکان می دهم. یک تاکسی سر کوچه برایم نگه میدارد. روی یخ ها می دوم. یخ های زیر پایم صدا می کنند. یکی دوبار لیز می خورم. به گوشی نگاه می کنم. چند روز دیگر به تولدم مانده. کاش زنم برای تولدم یک گوشی موبایل بخرد. ساعت نزدیک هشت است. دارد دیر می شود.
24/11/86
کلمات کلیدی: سایه، رهگذر، داستان، ساعت هفت و نیم، داستان کوتاه
من گاهی وقتا شعر میگم و گاهی وقتا برای اینکه خستگی از تن
دوستام در بیاد در وصف حالشون شعرای طنز میگم اولین شعری که به ظنز نوشتم شعری بود
در وصف هویج. و اما این یکی خیلی طرفدار داره :
بس که دلم هواته کرده بودش
هرچی توخونه بوده خورده بودش
تپل شدم نبودی تو ببینی
بس که دلم غصتو خورده بودش
آی پیشتولک، آی تپلی، هپل جون
بی تو دلم زیبای خفته بودش
اینکه تپل تپل کنی چه حاصل
دوری تو گوشتامو برده بودش
فکر نکنی عاشقتم لپ لپی
اینا رو اون تو شعره گفته بودش