سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! به تو پناه می برم از دانشی که بهره نمی دهد و از دلی که فروتن نمی گردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

***** رستم

سخن، باری بر سر پهلوانی است که تهمتن رستم باشد. وی به روزگار منوچهر چشم به جهان گشود و به روزگار گشتاسب به نیرنگ و افسون کشته شد، بدین معنی که به دوران هشت پادشاه، نگاهبان مرزهای ایران بوده که در حقیقت رمز و استعارتی است از قومی سلحشور که در خطرخیزترین مرزهای ایران می زیسته اند و دست بدی و دشمنی و تباهی را از مرز ایران زمین کوتاه کرده بودند. دوران قهرمانی و کارهای شگرف او از روزگار کی قباد و کی کاووس، تحقق می یابد. کی کاووس به توصیف مازندران و قوم دوا ((دیو))، بدان دیار ساز سفر می کند، وی را در زیبایی و دل افروزی مازندران، ستایش های فریبنده می کنند و رامشگری در شگفتی های مازندران گوید :

که مازندران شهرما یاد باد

همیشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گل است

به کوه اندرون لاله و سنبل است

هوا خوشگوار و زمین پرنگار

نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون

گرازنده آهو به راغ باندرون

همی شاد گردد به بویش روان

گلابست گویی به جویش روان

همه سال خندان لب جویبار

به هر جای باز شکاری به کار

دی و بهمن و آذر و فرودین

همیشه پر از لاله بینی زمین

و بدین دستان، دل کی کاووس را شیفته آن دیار می سازد، و بی خبر از جادو و نیرنگ، هر قدر زال و دیگر جهان دیدگان وی اندرز می دهند و بیم، گوش به سخن نمی دهد و به دام می افتد خود و سپاهیانش و در این راه، تهمتن رستم است که حماسه هفت خوانش از نوادر هنرهای پهلوانی است. وی به تنهایی تن همراه با رخش چه عرصه ها و پهنه ها را از سر می گذراند و کی کاووس را از بند جادو رهایی می بخشد.

 

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/28:: 3:35 عصر     |     () نظر

**** گذری بر شاهنامه بخش ششم

 

بدینسان می بینیم هماهنگونه که در مصر باستان و بابل و هندوستان و چین، که پزشکی و جراحی چه مایه پیشرفت داشته است، در ایران پیش از روزگار هخامنشی، هنر جراحی و پزشکی تا چه مایه، و پایگاه علوم تا کجا بوده است، دست کم بیش از هزاران سال از روزگاری که یونانیان به عصر طلایی خود رسیدند.

نوذر، پادشاهی اش به هفت سال نرسیده بود که افراسیاب، پسر پشنک و نبیره سلم و تور به ایران حمله ور شد و در این جنگ بود که نوذر کشته شد، و زال به سوگ مرگ سام سرگرم بود که بناگاه، گروهی از ترکان به سوی زابلستان روی آوردند و مهراب، شهریار کابلستان، با لشکر به مقابله مهاجمان شد و پیام به داماد خود، زال بداد، وی با شتاب خود را بدان لشکر رساند که اگر جنگ در می انداختند، نه کابلستان و نه مهراب برجای مانده بود و نه گنج و سپاهش.

پس از نوذر، ((زو)) و پس از وی گرشاسب که پسر زو بود و آخرین شهریار از شاهان دودمان کیومرث، به پادشاهی رسید، و آنگاه نوبت به پادشاهی کیانیان می رسد که نخستین پادشاهش کیقباد بود.

به روزگار این پادشاه است که رستم همدم رزم خود، رخش، این سمند نامدار را صاحب می شود. رخش به معنی صاعقه و آذرخش است و ماجرای این تملک چنین است که : بسیار اسبان اصیل و نیرومند را پیش پهلوان جوان آوردند. هر اسبی را که از آن دیگری نیرومندتر بود به نزدیک او می آوردند و او به پشت وی دست کشید و به یک فشردن دست :

ز نیروی او پشت دادی به خم

نهادی به روی زمین بر، شکم

تا مادیانی بیاوردند بدین صفت :

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و یال فربه، میانش نزار

یکی کره از پس به بالای او

سرین و برش هم به پهنای او

تنش پرنگار از کران تا کران

چو برگ گل سرخ بر زعفران

پی مورچه بر پلاس سیاه

شب تیره دیدی دو فرسنگ راه

رستم کمندی می گشاید تا کره گرانمایه را بگیرد، چوپان پیر می گوید : ای پهلوان! این گرانمایه سمند از آن دیگری است. رستم می پرسد : داغ کسی را بر وی نمی بینم، چوپان می گوید : من نیز خداوند آن را ندیده ام، لیکن می گویند که این کره که ((رخش)) نامیده می شود، از آن پهلوانی است با نام رستم

بینداخت رستم کیانی کمند

سر ابرش آورد ناگه به بند

بیامد چو پیل دمان مادرش

همی خواست کندن به دندان سرش

بغرید رستم چو شیر ژیان

ز آواز او خیره شد مادیان

مادیان به سوی جنگل می شتابد، و :

بیفشرد ران، رستم زورمند

برو تنگتر کرد خم کمند

چون بیازمودش، بدانست که نژادی والا دارد، چون او تکاوری در همه گیتی نیست.

برآمد چو باد دمان از برش

بشد تیز گلرنگ زیراندرش

چون از چوپان پیر می پرسد حال بگو کراست، پیر شبان به پاسخ می گوید تراست، و چنین دیده اند، که اینک چون ایران زمین از لشکریان توران و مهاجمان کینه خواه بهم اندر افتاده است، کسی تواند بر این مرکب نشتن که به تیغ و کوپال او ایران زمین، روی آبادی خواهد دید.

بدو گفت ایدر چو تو رستمی

برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست

بر این برتو خواهی جهان کرد راست

این رخش، نه از رفتار فرو می ماند و نه از پیکار، اندک خورش و بسیار نیروست، به شبنم سحرگهی تشنگی فرو می نشاند، چرا که نژاد از پری زادگان دارد.

سیمای رستم در مقابله با خطر خیزترین و سهمگین ترین آوردگاه ها از نظر تنوع نقش نبرد با افسون، جادو، بدی و بیداد، و باز نمودن مردمی، آزادی، شرف و ایمان و روی بر تافتن از مخاطره و سر افراز برآمدن در میان پهلوانان باستانی، چنان است که کمتر همانندی از برای او توان یافت، و کلام فردوسی از نقطه نظر فخامت، اقتدار و آرایش الفاظ به پیرایه سادگی، به مفهوم شیوایی و بلندی، در نمایش هنری حماسه و استیلای بی همانندش از نظر تأثیر و القا جزبه اعجاز و کرامت، بی مثل و بی مانند است.

و این معنی تا بدانجا است که خداوندان شعر دری به اشارت و روشنی، به تعظیم و اجلال او همداستانند و آفرین بر روان فردوسی که :

او نه استاد بود و ماشاگرد

او خداوند بود و ما بنده

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/28:: 3:2 عصر     |     () نظر

***** گذری بر شاهنامه بخش پنجم

 

اینک یک بهره می شنویم از کلام فردوسی در حال مادر (رودابه) :

بسی برنیامد برین روزگار

که آزاده سرو اندر آمد به بار

بهار دل افروز پژمرده شد

دلش با غم و رنج بسپرده شد

همی راند رودابه از دیده خون

ز بس بار(1) کوداشت در اندرون

شکم گشت فربی و تن شد گران

همه ارغوانی رخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام!

چه بودت که گشتی چنین زردفام؟

چنین داد پاسخ که من روز و شب

همی برگشایم به فریاد، لب

چنان گشته بی خواب و افسرده ام

تو گویی که من زندة مرده ام

بی آرام سیندخت از درد اوی

گرستی چو دیدی رخ زرد اوی

و حال مادر از نگرانی بار به مرگ در رسیده بود، خبر به زال آمد:

خروشید سیندخت و بخشود روی

بکند آن سیه گیسوی مشک بوی

یکایک به دستان رسید آگهی

که پژمرده شد برگ سرو سهی

و چون درماند، چاره کار را از سیمرغ بخواست :

یکی مجمر آورد و آتش فروخت

وزآن پرّ سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تیره گون شد هوا

پدید آمد آن مرغ فرمان روا (2)

سیمرغ که زال را اندوهگین می بیند، وی را می گوید چرا گریانی؟ ترا فرزندی نام آور خواهد بود به نیرویی که چنین و چنان است :

به داد و خرد سام سنگی (3) بود

به خشم اندرون شیر جنگی بود

نیاید به گیتی ز راه زهش

به فرمان دادار نیکی دهش

بیاور یکی خنجر آبگون

یکی مرد بینا دل رهنمون

نخستین به می ماه را مست کن

زدل بیم و اندیشه را پست کن

تو بنگر که بنیادل افسون کند

ز پهلوی او بچه بیرون کند

بکافد تهی گاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه شیر بیرون کشد

همه پهلوی ماه در خون کشد

وزان پس بدوز آن کجا کرد چاک

زدل دور کن ترس و اندوه، پاک

گیاهی که گویم، تو با شیر و مُشک

بکوب و بکن هر سه در سایه خشک

بسای و بیالا برآن خستگیش

ببینی هم اندر زمان رستگیش

بر آن مال از آن پس یکی پرّمن

خجسته بود سایه و فرّمن

سیمرغ، وی را پری بداده بود، و آن گیاه و دارو فراهم بکرد.

بیامد یکی موبد چیره دست

مرآن ماهرو را به می کرد مست

بکافید بی رنج پهلوی ماه

بتابید مر بچه را سر زراه

چنان بی گزندش برون آورید

که کس در جهان این شگفتی ندید

 

1- زبس بار : از سنگینی بار

2- فرمانروا : چاره اندیش

3- سنگین : با وزینی سام

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/28:: 2:42 عصر     |     () نظر

**** گذری بر شاهنامه بخش چهارم

این شیوه مرگ، مرگ سرخ، کشته شدن با تیغ و در هنگامه نبرد، در آیین ودایی ((هندویی)) یا ((برهمایی))، پیوسته به مراتب بهشت، همچون ((ایندرالوکا)) (1) است.

هرگاه مرد گنهکار باشد، گنهکار، نه تبهکار، چون در نبرد با دشمن کشته گردد، برترین مقامی را که بزرگان و پیشوایان برهمن مالک هستند، دارا خواهد بود.

در اساطیر وایکینگ، در بهشت ((وتان)) آسگارد (2) دخترانی هستند یا حوریانی هستند که آنان را ((والکیری ها (3))) یا حوریان انتخاب کننده (4) می گویند که در رزمگاه ها بر فراز عرصه کارزار پرواز می کنند و آن پهلوان را که در نبردهای بزرگ، پیوسته بر نیرومندترین پهلوانان و جنگاوران پیروز گشته است، بر می گزینند ... که ناگهان بر اثر تیری سرگردان، یا زوبینی که به سوی او رها گشته است، کشته می شود.

به محض کشته شدن، روان پاک وی در میان شادی و سرود آن بهشتی دختران، و پایکوبی و مژده سعادت فرشتگان، به آسگارد، جایگاه سعادت جاودانی پای می نهد.

زیرا آنان در آخر زمان، که روزگار اژدهای میدگار (5) است و روزگار شوم گرگی که چون کام بگشاید، هزاران هزار موجود را از آدمی و دام و دد، فرو می برد، گرگی که خورشید را فر می بلعد، به نبرد برمی خیزند.

در این روزگار شوم است که غولی با نام ((سورت)) (6) یا غول آتش که برق شمشیرش اشعه خورشید را بی رنگ می سازد، بر سرزمین ها می تازد و آتشی دوزخی از سلاح هراس انگیز وی شهرها و کشورها را نابود می سازد. این غولان سهمناک به آهنگ نبرد با خدایان آسگارد، به کاخ آنان با لشکری بی شمار حمله ور می شوند.

((اودین)) سرور خدایان، به همراه ثور، با سپاهی از پهلوانان ((منتخب)) که برگزیده حوریان آسگارد هستند، با سلاح و جنگ افزار خدایی در رکاب ((وتان)) و دیگر ایزدان آسگارد، به مقابله اژدهای میدگارد، گرگ، و سورت (غول آتش) به میدان کارزار می شتابند. (به اختصار از ادایه کهن، اساطیر اسکاندیناوی)

و چنانکه از این پیش یادآوری شده است، قوم ((آس)) از آسیا برخاسته بودند، از شهری که به بزرگی و شکوه، تالی بهشت بود، نام آن شهر ((تروا)) بوده است. همان شهری که نام دیگرش ((ایلون)) بود و در رزم نامه مشهور ((ایلیاد)) سروده هومر، سرگذشتی شگرف دارد.

بر سر سخن می آییم که پس از مرگ منوچهر و شکستی که وی بر سپاهیان کشندگان پدر خود، سلم و تور وارد می سازد و پس از کشتن آن هردو، به گفته استاد طوس :

چو سال منوچهر شد بر دو شصت

زگیتی همی بار رفتن ببست

پس از وی، فرزندش ((نوذر)) به تخت پادشاهی می نشیند. از وقایع بزرگ روزگار منوچهر به دنیا آمدن رستم است از رودابه، دختر مهراب کابلی، که مادر در زادن وی سخت به رنج اندر است و طرز زادن او به دستور پزشک به همان گونه است که امروز در اصطلاح زایمان های سخت به کار می رود و آن را ((سزارین)) می گویند، زیرا ((ژول سزار)) قیصر دوم و سردار بلند آوازه رُمی، به هنگام زادن از مادر، با عمل سزارین زاده شد.

1- Indralloka

2- Asgarad

3- Valkyries

4- رک : اسطوره های اسکاندیناوی : تألیف ری.ی. پیچ، ترجمه عباس مخبر، تهران، نشر مرکز، 1376، ص 82

5- Midgard

6- Surt

 

<!-- /* Font Definitions */ @font-face {font-family:"Cambria Math"; panose-1:2 4 5 3 5 4 6 3 2 4;} @font-face {font-family:"B Yagut"; panose-1:0 0 4 0 0 0 0 0 0 0;} /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal { mso-style-parent:""; margin:0cm; margin-bottom:.0001pt; text-align:right; direction:rtl; unicode-bidi:embed; font-size:12.0pt; font-family:"Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family:"Times New Roman";} .MsoChpDefault { font-size:10.0pt;} @page Section1 {size:612.0pt 792.0pt; margin:72.0pt 72.0pt 72.0pt 72.0pt;} div.Section1 {page:Section1;} -->

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/28:: 2:36 عصر     |     () نظر

سیمرغ و استعارات عرفانی و حمکت اشراق (1)

 

((پیر را گفتم درخت طوبی چه چیزست و کجا باشد؟ گفت : درخت طوبی، درختی است عظیم، هرکه بهشتی بود، چون به بهشت رود، آن را در بهشت ببیند، و در میانه آن یازده کوه، که به شرح بازگفتم، کوهی است، و در آن کوه است. گفتم او را هیچ میوه بود؟ گفت : هر میوه که در جهان بینی، برآن بینی، و این میوه که فرا چشم تست، ثمره اوست. اگرنه آن درخت بودی، هرگز نه پیش تو میوه بودی، نه درخت، نه ریاحین و نه هیچ روینده. گفتم : میوه و درخت و ریاحین با او چه تعلق دارد؟ گفت : سیمرغ را آشیان بر طوبی است، به هر بامداد از آشیانه خود به در آید و پر بر زمین باز گسترد که از برکت سایه اوست که هر میوه بر درخت پیدا شود و هر نبات بر زمین.

پیر را گفتم : شنیدم که زال را سیمرغ پرورد و رستم، اسفندیار را به یاری سیمرغ بکشت. پیر گفت : آری، درست است. گفتم چگونه؟ گفت، چون زال از مادر به وجود آمد، رنگ موی و روی سفید داشت، پدر وی سام بفرمود که وی را به صحرا اندازند که مادر نیز به وضع حمل او بسی رنج دیده بود. چون زال را به صحرا انداختند، زمستان بود و سرما و کس را این گمان نه، که وی به یکدم زنده ماند، چون روزی چند برآمد و مادر را رنج از آسیب زادن به سر آمد، شقفت فرزندش در دل آمد و به در بنالید و گفت : باری به صحرا روم. چون به صحرا شد، فرزند را دید زنده و سیمرغ وی را زیر پر گرفته، چون مادر را بدید لبخندی زد و کودک را در برگرفته شیر بداد، خواست تا کودک را با خانه آور، با خود گفت تا معلومم نشود که حال زال چگونه بوده است که بدین چند روز و سرما چگونه زنده مانده است، سوی خانه شوم، زال را بدان مقام زیر پر سیمرغ فروهشت و خود بدان نزدیکی پنهان گشت، چون شب درآمد، سیمرغ بال به سوی آشیان گشود، آهویی بر سر زال آمد و پستان در دهان کودک نهاد و چون کودک بخفت او را در برگرفت، سر بر بالین وی بخفت. پیر گفت : من این حال از سیمرغ باز پرسیدم، مرا گفت که زال در نظر طوبی به دنیا آمد، و مهر او دل آهو افتاد که آهو بره به دست صیاد افتاده بود، به شب آهو بر بالینش می خفت و شیر می داد و به روز به سایه ما پرورش می یافت.

((گفتم : حال رستم و اسفندیار چنان بود که رستم از ناوک اسفندیار عاجز آمد، زال از سیمرغ یاری خواست، سیمرغ را خاصیت یکی آن است که اگر آیینه ای یا مثال آن برابر وی بدارند، هر دیده که در آن بنگرد خیره آید، پس رستم زرهی آهنین و چهار آیینه مصقول در بر راست کرد، چون با اسفندیار روباروی بشد، پرتو سیمرغ بر جوشن و آیینه افتاد و از آن عکس بر چشم اسفندیار افتاد، خیره بماند و پنداشت که زخمی به هر دو چشمش رسید، زیرا دیگر آن ندید، فرود افتاد، بادست رستم هلاک شد. پنداری آن دو پاره گز دو پر سیمرغ بود که حکایت کنند. (2)))

چنینم هست یاد از پیر دانا

فراموشم نشد هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی

به لطفش گفت رندی ره نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد و گفتا دانه دارم

ولی سیمرغ می باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش؟

که از ما بی نشانست آشیانش؟ (3)

 

من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم (4)

به هر حال :

سیمرغ نامی مبارک است و استعارتی به همان اندازه که آشیانه اش و نشانه اش.

1- درباره این مبحث رک :

سیمرغ در قلمرو فرهنگ ایرن : تألیف علی سلطانی گردفرامرزی، تهران، مبتکران، 1372.

فرهنگ لغات و تعبیرات و اصطلاحات عرفانی : تألیف دکتر سیدجعفر سجادی، تهران، طهوری، 1370 (زیر واژه سیمرغ)

2- رک : مجموعه مصنفات شیخ اشراق؛ ص 232 234

3- از حافظ است (نسخه خانلری)

4- از حافظ است (نسخه خانلری)

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/20:: 9:51 عصر     |     () نظر
   1   2      >