**** در نبرد رستم و سهراب – بخش دوم
(شاهنامه ای که در دسترس تحقیق است)
جالب تر از همه این که با آن همه ناجوانمردی که به طعن و لحن بی شرمانه به رستم روا داشته است، و ناله و خروش رخش، که به ناوک های پی در پی، دل رستم را به درد آورده است، این بی گناه نجیب به چه جرمی باید چندان زخم بخورد که برای نخستین بار، نالان و خروشان سر به صحرا گذارد، و هزاران زخم کاری دیگری نیز که نسبت بدان پهلوان بی همانند و بی همتا، بزرگمرد و با گذشت و بردبار، که نخستین منزل از منازل مردمی و شرف انسان است، روا می دارد. هنگامی که سرانجام رستم، او را به ناوکی برجای می نشاند و غرور نفرت انگیزش را زبون می بیند و دلش آرام می گیرد، سخنانی از این دست، که بی تردید الحاقی است :
مرا پور دستان به مردی نکشت
دل آشوبه طبع سلیم را دست می دهد.
در مجالس نقالی، چند صفحه بیادماندنی در خاطرم مانده است، آن روزها کودکی بودم که به همراه عمو یا گاهی پدر، بدین مجالس که جمله را قهوه خانه می گفتند، حاضر می آمدم.
نقال هنرمند، اشک از چشم پیر و جوان روانه ساخت، خشم و دشنام بود که مردم به اسفندیار می دادند تا شبی که بدان ((اسفندیار کشون)) ((کشان)) می نامیدند، چه شیرینی ها که از مشتریان پولدار در این جشن، تعارف همگان می شد، و در جای دیگر حکایت کشته شدن سهراب نقل می گردید. آخرین بار که همه داستان ها به نقل در می آمدند، نوبت این داستان ((پرآب چشم)) می شد. نقال، هنری شگفت آور بکار می برد، دو شب تمام یک نفس حکایت می کرد درباره دیدن رستم سهراب را به شب هنگام پس از کشتن ((زنده رزم))، و وصف قد و بالای گیسوان و چشم کودک، که به بال و بازو، پهلوانی بدو نمی رسید. آری دو شب، توصیف سهراب از چشم حیرت زده رستم.
داستان، ماه ها ادامه پیدا می کرد شیرین و دردناک با اینکه همه می دانستند عاقبت کار، چه واقعه دردانگیزی پیش خواهد آمد، گفتی زمان به عصر طلایی افسانه باز گشته است، و پیش از اینکه فاجعه به شکلی معجزه آسا رخ دهد، یعنی چشم رستم به نقشی که بر بازوی نوجوان کوبیده اند بیفتد، بارها چنین امیدی در دل ها بالا می گیرد، و سرانجام شبی که سهراب به عمد از برای تسکین خشم پهلوان پیر در کشتی می آید، تا به زانو درآید، نمی دانم چند شب زمان گرفت و آنگاه که تیغ، پهلوی پسر بیداردل را می درد، سیلابه اشک از چشم ها، که بیشتر می کوشیدند پنهانش دارند، روانه می شد، در اینجا نقال با هنرمندی، نقش نوجوان هیجده ساله اباعبداله، علی اکبر، را به میان می کشیدند، و دیده ای نبود که از آن اشک جاری نشود. روزها و روزها همه در پیچ و خم این دردانگیزترین اسطوره در تاریخ افسانه، سردرگم می مانند، و در خواب و در بیداری، این واقعه به خاطرها تکرار می شد.
نقال می دانست که از آن شب به بعد، رستم، نه دیگر آن رستم بود، بی درنگ حمایه رزمنامه گرشاسب پای در میان می نهاد. چرا که آن القاب پرطنطنه همچون : خداوند رخش، نیّراعظم، گو پیلتن، رنگ باخته و در دلها شور و مهرش رخت بربسته بود.
منبع : مهر و آتش
انتشارات سوره مهر چاپ سال 81
تألیف : مهرداد اوستا
به کوشش : بهروز ایمانی
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: سایه رهگذر، شاهنامه، مهرداد اوستا، بهروز ایمانی، فردوسی، مهر و آتش، رستم و اسفندیار، رستم و سهراب
**** در نبرد رستم و سهراب – بخش اول
(شاهنامه ای که در دسترس تحقیق است)
به مثل در داستان ((سهراب و رستم)) که دردناکترین حماسه این کتاب است، می خوانیم که هرچه رستم با سهراب می کوشد، نمی تواند با آن ((کودک نارسیده)) برآید، یک قصه مضحک که با شیوه و زبان کتاب نمی خواند، پای در میان می گذارد، بدین معنی پهلوانی که دیو سپید را بر سر دست می آورد، بر زمین می کوبد، در شگفت می ماند که من چه نبردها کرده ام و در هیچ نبردی مرا، کمترین بیمی به دل برنیامد، اما ازین شیردل کودک نارسید از جان ناامید شدم، و آنگاه که در نبرد با سهراب،
بزد دست، سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید
یکی نعره برزد پر از خشم و کین
بزد رستم پیلتن بر زمین
داستانی بدین والایی و این قصه بی بنیاد باهم متناسب نیستند. رستم در روزگاران پیش زورش به حدی بود که به هنگام راه رفتن، به مثل، پایش به زمین فرو می رفت و از این زور پیوسته در رنج بود، اگر بر روی زمین خوابیده بود، زمین تاب نیروی او را نداشت و فرو می رفت، پس به خداوند نالید و از او خواست که آن زور را، که مایه ناراحتی است، کم کند و دعایش مستجاب شد؛ تا در رزم با سهراب بدان زور نیازش افتاد و به خداوند نالید که خدای مهربان، زور گرفته را پس دهد تا اوبتواند جگرگوشه خود را بکشد.
در صورت درستی این سخن، رستم چرا در نبرد با اسفندیار، این درخواست را نمی کند، اسفندیار رویین تن است، و رستم به زال می گوید فردا او را به مهر می گیرم و زیر بغل قرار می دهم و به خیمه خود می آورم، لیکن زخم تیغ و تیز رستم برتن اسفندیار کارگر نمی آید، و او با تیرهای خود تن پهلوان را رنجور می سازد و کاری ناجوانمردانه تر انجام می دهد که تن رخش نازنین رستم را به زخم پیکان، زار و خونبار می کند چنانکه حیوان بادپا خروشان و نالان راه صحرا را پیش گیرد؛ در اینجا چرا رستم از سیمرغ چاره گری می خواهد، چرا از خدا نمی خواهد که زور و توان رفته را به وی بازگرداند؟
در داستان رستم و سهراب، نوجوان برومندی که از بزرگواری، گویی سراپا جوانمردی و کرامت است، فریب سخن رستم را می پذیرد و بر او می بخشاید :
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و نبود آن سخن جای گیر
در حالی می دانست حرف بیهوده ای از روی فریب زده است، زیرا بر دلش جایگیر نیامد به چند جهت :
یکی از دلیری، دوم از زمان
سوم از جوانمردی اش بی گمان
چرا در نبرد با اسفندیار، که گذشت روزگار، رستم را پیرتر و سالخورده تر ساخته است، از خدا آن زور را نمی خواهد؟ از این دست که پیداست، فردوسی با حس امانتی که دارد، نمی خواهد جز آنچه را که از خدای نامه فرارویش جای دارد، به نظم در آورد، و به جز بیانات عبرت آموز، در اصل داستان دست نبرد، و به گمان من، این قصه و ابیاتی از این دست، دستبرد نسخه نویسان شاهنامه است که همه جا رستم پیروز است، پس اینجا چرا نباشد؟ و از این مایه الحاق های زشت و ناروا، و نفرتی که از یک تعصب قومی سرچشمه می گیرد و عمق بی انتهای دشمنی، و کینه تسکین ناپذیری که پیروان آیین پرستش سلطنت و اهریمن قدرت و تجمل مزدایی را با میتراییان است، به زشت ترین جلوه و کریه ترین صورت در داستان بر ساخته جنگ رستم و اسفندیار، دامنه روح وجدان بشری را سراسر می آلاید. به راستی باید گفت :
کسی به ناحق، خون بیگناهی تقدیس شده را دامن می آلاید، چنان است که انسان به مفهوم مثال افلاطونی کلی خود، به پاکترین خون خدا دامن در کشیده است، و بی عدالتی نیست اگر همه باید پاسخگو باشند.
انتشارات سوره مهر چاپ سال 81
تألیف : مهرداد اوستا
به کوشش : بهروز ایمانی
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: سایه رهگذر، شاهنامه، مهرداد اوستا، بهروز ایمانی، فردوسی، مهر و آتش، رستم و سهراب