قصه ی کوچک
موش گفت :
- افسوس! دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه ی افق دیوارهایی سربه آسمان می کشد آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شود که من از هم اکنون خودم را در آخر خط می بینم و تله یی که باید در آن افتم پیش چشمم است.
- چاره ات این است که جهتت را عوض کنی.
گربه در حالی که او را می درید چنین گفت.
نوشته : فرانتس کافکا
ترجمه : احمد شاملو
(مجموعه آثار – دفتر سوم)
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: فرانتس کافکا، داستان کوتاه، احمد شاملو، قصه کوچک، دفتر سوم آثار شاملو