بیست و پنجم مهر
هوا داره خنک میشه. صبح که از خونه میزنم بیرون دلم نمیخواد برم تو ساختمون. دلم میخواد همهاش تو هوای آزاد باشم. اتفاقی که انتظارش رو میکشیدیم افتاد. از امروز رئیس سازمانی جدیدم رسماً شروع به کار کرد. فردین زیادی تو کارش جدیه. امروز کارمنداشو دور خودش جمع کرده و کلی واسشون حرف زده. البته من توی جلسه شرکت نداشتم. چون کارهای اقامت یکی از دوستان آقای صبوری رو داشتم انجام میدادم که برای مأموریت چند روزه داره میره پاریس.
از اونجایی که فهمیدم سیاست جدید شرکت چیه فکر میکنم از فردا آدمهای فرم و مدارک به دست زیاد اونطرفا دیده بشن. شرکت میخواد رابطهاش رو با پاریس محکمتر بکنه. واسه همین هم تعداد زیادی نیرو میخواد که به زبان فرانسه آشنا باشن. شاید این وسط خدا خواست و کار من هم کمتر شد. دیگه بسه خوابم میاد.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت ششم
بیستم مهر
بعداز چند روز قصد نوشتن دارم. بارون نمنم و قشنگ میباره و روی شیشه نورگیر موسیقی دلنشینی ساز کرده. خیلی خستهام! از سکوت خونه دارم دیوونه میشم. اگه امشب صدای بارون نمیاومد، نمیدونم تکلیفم چیبود. دیشب بازهم همون خواب رو دیدم. این بار ترک سنگ قبر عمیقتر شده بود و به طرف مرکز سنگ مستطیلی شکل حرکت کرده بود.
چند ساعت پیش با صدای رعدوبرق بغضم شکست و یه شکمسیر گریه کردم. حالا سبکترم. حالا احساس میکنم حالم بهتره. اما گلودرد شدیدی سراغم اومده. چشمام به زور باز میشن. اگر این وضعیت ادامه پیدا کنه شاید فردا نتونم برم سرکار. دلم میخواد یه چند صباحی از این زندگی تکراری و خالی کنده بشم. دلم میخواد مثل آلیس برم تو سرزمین عجایب و یه دارویی بخورم که هیچکس نتونه منو ببینه.
رفت و آمد مهمونهای خارجیمون چندبرابر شده و من تنهایی از پس اون همه کار برنمیام. غیرازمن کسی به اون صورت به زبان فرانسه مسلط نیست. خود آقای صبوری خیلی کمک احوالم بوده و تا جایی که میشده توی کار کمکم کرده تاجایی که نامه هاشو خودش ترجمه میکنه و اگر جایی گیرکرد از من می پرسه.
دیروز تو شرکت بلوایی به پا بود. مدیر روابط بین الملل شرکت قشقرقی راه انداخت که بیا و ببین.
این تایپیستها کار بلد نیستند
این منشیها به هیچ دردی نمی خورند
این مهندسها اندازه گوسفندهم بارشون نیست
آقا آبروی من رفته
این مترجمها رو از کدوم کوره دهاتی پیدا کردید. (البته روی صحبتش با آقای سامی بود نه با من)
این جا شده کلکسیون آدمهای بی عرضه
من کار نمیکنم آقا، کار نمیکنم
بهنظرمن حرفآخر رو باید اول میزد. همه میدونن که شرکت دیگهای مدتهاست دنبال شفیعی افتاده و از راه به درش کرده. با سروصدای هرچه تمامتر استعفاشو کوبید رومیز صبوری. صبوری هم خونسرد پایین برگه رو پاراف کرد و فرستادش اموراداری واسه انجام کارای تسویه حسابش.
همه میگن صبوری این کار رو کرد که پسرش رو بیاره سرکار. هرچیباشه پسرش مدیریت خونده و زبان هم مسلطه. من امیدوارم این اتفاق نیفته، چون دوباره باید با فردین روبهرو بشم. نمیگم ازش بدم میاد برعکس شخصیت جذابی داره. اما به دلم افتاده که صبوری میخواد یه جورایی ما رو به هم گره بزنه. دو تا آدم کله شق و سرسخت رو، چه جرأتی داره.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یادداشت پنجم
هفدهم مهر
خیلی خستهام. باز هفته شروع شد و کار از در و دیوار ریخت توی دامنم. دیروز هرچقدر با نسیم تماس گرفتم، تلفن خونشون جواب نداد. ناچار زنگ زدم به خونمون. مامانم گوشی رو برداشت اولش حرف نزدم اما بعدش فهمید که منم. یه دفعه نمیدونم از کجا یه عطسه اومد و من نتونستم کنترلش کنم و از اونجایی که هیچکس مثل من زلزلهوار عطسه نمیکنه منو شناخت و شروع کرد به نفرین کردن که الهی بگم دچار درد غربت بشن اون پدر و دختر که تو رو از ماگرفتن وکلی حرفهای بیربط دیگه زد آخرش هم گفت شیرم رو حلالت نمیکنم که اینقدر غریب پرستی و خانوادهات رو فراموش کردی.گوشی رو گذاشتم چون همیشه نفریناش اینجوری تموم میشه. و اگر اتفاق خاصی میافتاد توی جملههاش مشخص بود. پس اتفاقی نیفتاده و حالشون خوبه. در ضمن مامانم هیچوقت یادش نمیمونه که به من شیری نداده که بخواد حرومش کنه. وقتی که من به دنیا اتومدم اون مرض شد و دکتر بهش گفت که نباید به بچه شیر بدی. نمیدونم شیر کدوم الاغی رو خشک کرده بودند و به من داده بودن که من اینجوری از آب در اومدم.
بیچاره آقای صبوری و فرناز. شاید اگر فرناز منو با خودش اینجا نمیآورد من تا حالا خودکشی کرده بودم یا راهی تیمارستان شده بودم. طرز فکر آدمها رو هیچوقت نمیشه عوض کرد.
همیشه بابام میگفت روبیک هم شد اسم. آخه مسلمون اسم ارمنی روی بچهاش میگذاره. اما کی بود که بهش بفهمونه آخه اسم که مهم نیست اون چیزی که مهمه شخصیت و معرفتشه. این روزها روبیک زیاد به یادم میاد. انگار حضورش همه جا با منه. مدام عهدم رو توی ذهنم تکرار میکنم. هیچکس رو به خونه قلبم راه نمیدم. شاید هم به خاطر اینه که باز پائیز اومده و یکی دو ماه دیگه تولد عشقمه. عشقی که جوونهاش کویر قلبم رو بهار کرد. حالا اون بهار کجاست؟ حالا توی قلب من یه زمستون بی پایانه!
از همه جا بریدم و گوشه عزلت نشستم با خاطرههام خوشم، باهاشون میخندم و گریه میکنم. کمکم خستگی جسمیام داره وارد قلب و روحم میشه.
دیگه نمی تونم خودکار رو لای انگشتهام نگه دارم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند
شونزده مهر
نمیدونم چرا اصلاً یادم نبود امروز تعطیل رسمیه. دیشب که تا دیر وقت مهمونی بودم. صبح هم که چه عرض کنم تا لنگ ظهر از خواب بیدار شدم.
مهمونی دیشب عالی بود. من که خیلی تفریح کردم. مخصوصاً وقتی که با فردین فرانسه حرف میزدم. فرناز ورپریده یه بند فقط شیطونی کرد و از سروکول همه فامیل بالا رفت. فردین عجب چشمای گیرایی داره. جزء معدود کسانیه که شخصیتش خیلی روی من تاثیر گذاشت، آدم محکمی بهنظر میاد. احتمالاً قراره که توی شرکت مشغول بشه. آقای صبوری میگفت این وضعیت موقته اما حرفهاش بوی دیگهای میداد. فکر میکنم میخواد یه شعبه از شرکت رو به فرانسه منتقل کنه و سرپرستش هم فردین باشه. اینجوری خیلی از هزینهها شکسته میشه. با اعتباری که آقای صبوری اونور آب داره کار عاقلانهای بهنظر میرسه.
دیشب با خیلیها آشنا شدم، از زن و مرد. آدم های شیکی که واسه به نمایش گذاشتن خودشون از هیچ چیز مضایقه نکرده بودند. از همه جالبتر ستاره بود. ستاره هفتاد ساله است که میشه عمهبزرگ آقای صبوری. پیرزن باحالی بود، جذب همدیگه شده بودیم و اون مدام با من حرف میزد. حتی واسه شام به بازوی من تکیه داد و تا پای میز اومد. اونجوری که ستاره میگفت یه زمانی واسه خودش مظهر زیبایی بوده اما حالا جز چین و چروک چیزی از اون زیبایی نمونده. با مریض احوال بودنش عجب روحیه ای داشت. از جوونها سرزنده تر بود. با همه شوخی میکرد. یادم رفت از پریا بنویسم. پریا هم یکی از فامیلهای خانواده صبوریه. بدجوری به فردین چسبیده بود. انگار فردین این همه راه از اونور دنیا پاشده اومده که پریا جون رو مثل میوهای از شاخه بچینه. البته ناگفته نماند که همه دخترای مجرد اونشب یه جورایی ابراز وجود کردند. اما خیلی خوشم اومد وقتی که دیدم فردین هیچکس رو نحویل نمی گیره. سرشام دست چپ آقای صبوری نشستم. اون شب موقع معرفی من به بقیه اینقدر گفت دخترم مینو، دخترم مینو، که جداً باورم شده بود دخترشم. حقیقت اینه با اینکه پدر دوستمه و رئیسمه اما از هیچ چیز واسه من دریغ نکرده. اون تنها کسیه که گاهی باهاش درددل میکنم، و اون هم با من از دلش حرف میزنه. بزرگترین دلیلی که احساس کردم منو از خودش میدونه اینه که تو اون همه همکار و دوست صمیمی که در رابطه با کار داره فقط من رو به این جشن دعوت کرده. موقع غذا خوردن سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: میدونستم پسرم هم اندازه تو چموشه. آخه این همه دختر ... همه شون مردن این پسره یه نگاهی بهشون بندازه. فکر میکنم پسره اونور آب زن و بچه داره و ما رو خبر نکرده.
راست میگفت اون همه دختر، حتی اگر قشنگ هم نبودن زیر اون همه رنگ و کرم خودشون رو قشنگ کرده بودند. اما فردین کنار پسرای فامیل نشسته بود و خیلی عادی برخورد میکرد.
شب خوبی بود بالاخره آخر شب تونستم از مهمونی بیام بیرون و یه استراحتی بکنم. وقتی رسیدم خونه ساعت از سه صبح گذشته بود. تارسیدم گوشیام زنگ زد. فرناز بود میخواست ببینه رسیدم یا نه. بعد هم کلی غر زد که چرا شب نموندی تو که فردا نمی خوای بری سرکار.
حقیقت اینه که از اون همه شلوغی داشتم دیوونه میشدم. دیگه شقیقههام داشت از درد میترکید. خونه که رسیدم یه مسکن انداختم بالا و همه لباسهامو در آوردم و رفتم توی رختخواب. به ثانیه نکشیده خوابم برد. تو خواب یه سنگقبر دیدم. سنگ قبر به رنگ سورمه ای بود. از اون سنگ های گرون قیمت و شیک. نتونستم روشو بخونم. انگار روی حروف حکاکی شده رو مه گرفته بود. اما پائین پای قبر یه ترک بزرگ دیده میشد. ترکی که تقریباَ سنگ رو تکه کرده بود.
از خواب که بیدار شدم خوابم یادم رفت. اما توی حمام که بودم یه دفعه یادم افتاد و صدقه دادم. انگار دلم یه جورایی تکون خور. مادربزرگ نسیم که همیشه میاومد خونهما میگفت اگر یهمرده چشمبهراه کسی باشه هر چقدر هم سنگش رو عوض کنن بازهم سنگ قبرش ترک می خوره.
دلم تو آشوبه نکنه واسه خانوادهام اتفاقیافتاده و من اینجا بیخبر موندم. هر چقدر بانسیم تماس میگیرم نمیتونم پیداش کنم. هرچند به حرف اون پیرزن اعتقادی ندارم اما به هرحال خواب خوبی هم نبود.
برم باز با نسیم تماس بگیرم ببینم چه خبره.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند
چهارده مهر
از امروز سعی کردم درهای قلبم رو، رو به طبیعت باز کنم و به دنیای دور و برم لبخند بزنم. هرچند که صبح خیلی کسل بودم. اما با این تصمیم یه نفس عمیق کشیدم و وقت ناهارم رو پشت به همه اتاق کارم، رو به پنجره نشستم و به هیاهویی که پاییز بلندکرده خیره شدم. بچه مدرسهایها دنبال اتوبوس واحد میدویدند. گنجشکها لابهلای درختها سروصدا راه انداخته بودند و خلاصه همهچیز یه رنگ و بوی دیگهای داشت. با اینکه هوا هنوز گرمه اما آدم حضور پاییز رو با تمام وجودش حس میکنه.
امروز هم مثل دیروز تصمیم گرفتم اضافهکاری نایستم و راهافتادم که بیام خونه. هوا خیلی لطیف بود، واسه همین تا خونه پیاده اومدم. سر راهم کمی خرید کردم. توی مغازه سبزی فروشی یه خانمی بود که کلی اسباب ترشی خریده بود و داشت سرقیمتش با مغازه دار چونه می زد. یاد مامانم افتادم. یادمه همیشه از شهریورماه همیشه خونه ما یا بوی سبزی میداد، یا بوی مربا یا ترشی. عاشق مرباهای مامان بودم. همیشه قبل از اینکه آبلیمو بگیره لیموها رو توی سایه پهن میکرد تا آب پوستش گرفته بشه و تلخیاش از بین بره. بویی که توی خونه می پیچید، آدم رو مست می کرد. اما عوضش از غوره پاککردن متنفر بودم.
دلم هوای اون روزها رو کرد. اصلاً چیشد که راجع بهش نوشتم. منکه از همه بریدم. مدتهاست که دیگه حتی به خوابم هم نمیان. اَه ! فراموششکن! تو زدی زیرهمهچیز. حسرت برات معنایی نداره وقتی که خودت این زندگی رو انتخاب کردی. تو یه شهر غریب، تک و تنها ...
با پول مهریهام این خونه رو خریدم و با شب و روز کارکردن سعی کردم که همهچیز رو فراموش کنم. اما زخم قلبم خیلی عمیقه، با هیچچیزی آروم نمیشه. وقتیکه یادم میاد عزیزترین کسانم آشیونهام رو بهم زدند، انگار همین امروز مهر طلاق توی شناسنامهام خورده و داغم تازه است.
چه روزگاری رو پشت سرگذاشتم. به چه دلیل محکوم به جدایی شدم. منکه از دل و جون واسه بقاء زندگیام تلاش میکردم، چه جوری دنیامو برهم زدند، و چه جور بیشرمانه یکهفته بعد از طلاقم همسایهمون واسه خواستگاری از من پا پیش گذاشت. میدونستم که همهچیز هماهنگ شده است. منو از زندگیام کندند تا اون چیزی رو که خودشون میخوان به من تحمیل کنند. پسره کارخونه دار بود. پدر نداشت، دو تا خواهر داشت. همه ثروت باباهه دست پسره بود و زندگی خودش و مادرش و خواهرهاش رو تامین می کرد. ناگفته نماند که خواهرها هر دو شوهر کرده بودند. پسره یه عالمه ریش داشت و یه انگشتر عقیق گنده. یه بنز آخرین مدل همیشه زیر پاش بود و همیشه با موبایلش حرف می زد.
همیشه فکر میکردم زن سابقش از میکروبهای ریش این آقا سرطان گرفت و نفله شد. چهارسالی بود که زنش مرده بود و گاهی دور بابام پیداش میشد و زیرگوشش پچ پچ میکرد. اون بدبخت ساده هم گول ظاهرش رو خورده بود.
هیچوقت یادم نمیره روزی که مامان گفت: خانم مالکی و حسین امشب میان خونه ما حرف تو رو بزنن. عاقلانه فکر کن خیلی شانس آوردی که هنوزهم کسی واسه ازدواج سراقت میاد.
چه حالی شدم. انگار دنیا شد یه دیگ آبجوش و ریخت رو سرم. یه هفته بیمارستان بستری بودم. مامان عین پروانه دورم میچرخید. محبتهاش حالمو به هم میزد.
آخ که طلاق چه ننگ بزرگی بود واسه خانواده مذهبی و سنتی ما. بابام پای سجادهاش تا نصف شب مینشست و تسبیح بهدست گریه میکرد. مامان هر روز چادربهسر یاتوی خونهها روضه میرفت و حاجت میخواست یا آویزون امامزادهها بود.
دو ماه بیشتر دوام نیاوردم. داشتم دیوونه میشدم. از دو سال زندگی مشترکی که با عشق ساخته بودمش، لکه ننگی به پیشونیم، مهر شومی توی شناسنامهام حساب بانکی که از مبلغ مهریه پرشده بود و روز شمار سود بهش تعلق میگرفت و رفتارهای عوضی اطرافیان برام مونده بود.
خسته شدم. امشب سر درددلم باز شد. فردا جمعه است. پسر آقای صبوری درسش تموم شده و میخواد برگرده به آغوش گرم خانوادهاش. البته دیروز رسیده و فرداهم به مناسبت فارغ التحصیلی جناب آقای فردین خان همه دوست و آشنا دعوت شدن به باغ. باغ با صفاییه. آدم دلش میخواد توش گمبشه. به خصوص که حوضچه نسبتاً بزرگ پر از ماهی قرمز داره. وقتی عکس آسمون توی حوض می افته رقص ماهیقرمزا دیدنیه.
واسه فردا نمیدونم چی بپوشم. واسه فردا، بهتره فردا تصمیم بگیرم.
کلمات کلیدی: داستان عشقی، داستان بلند، تافردا