سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود : دانش را در بند کنید . عرض کردم : در بند کردن آن چگونه است؟ فرمود : نگارش آن . [عمرو بن العاص]
به دیدارم بیا

 

شونزده مهر

نمیدونم چرا اصلاً یادم نبود امروز تعطیل رسمیه. دیشب که تا دیر وقت مهمونی بودم. صبح هم که چه عرض کنم تا لنگ ظهر از خواب بیدار شدم.

مهمونی دیشب عالی بود. من که خیلی تفریح کردم. مخصوصاً وقتی که با فردین فرانسه حرف میزدم. فرناز ورپریده یه بند فقط شیطونی کرد و از سروکول همه فامیل بالا رفت. فردین عجب چشمای گیرایی داره. جزء معدود کسانیه که شخصیتش خیلی روی من تاثیر گذاشت، آدم محکمی به‌نظر میاد. احتمالاً قراره که توی شرکت مشغول بشه. آقای صبوری میگفت این وضعیت موقته اما حرفهاش بوی دیگه‌ای میداد. فکر میکنم میخواد یه شعبه از شرکت رو به فرانسه منتقل کنه و سرپرستش هم فردین باشه. اینجوری خیلی از هزینه‌ها شکسته میشه. با اعتباری که آقای صبوری اونور آب داره کار عاقلانه‌ای به‌نظر میرسه.

دیشب با خیلی‌ها آشنا شدم، از زن و مرد. آدم های شیکی که واسه به نمایش گذاشتن خودشون از هیچ چیز مضایقه نکرده بودند. از همه جالب‌تر ستاره بود. ستاره هفتاد ساله است که میشه عمه‌بزرگ آقای صبوری. پیرزن باحالی بود، جذب همدیگه شده بودیم و اون مدام با من حرف میزد. حتی واسه شام به بازوی من تکیه داد و تا پای میز اومد. اونجوری که ستاره میگفت یه زمانی واسه خودش مظهر زیبایی بوده اما حالا جز چین و چروک چیزی از اون زیبایی نمونده. با مریض احوال بودنش عجب روحیه ای داشت. از جوونها سرزنده تر بود. با همه شوخی میکرد. یادم رفت از پریا بنویسم. پریا هم یکی از فامیلهای خانواده صبوریه. بدجوری به فردین چسبیده بود. انگار فردین این همه راه از اونور دنیا پاشده اومده که پریا جون رو مثل میوه‌ای از شاخه بچینه. البته ناگفته نماند که همه دخترای مجرد اونشب یه جورایی ابراز وجود کردند. اما خیلی خوشم اومد وقتی که دیدم فردین هیچکس رو نحویل نمی گیره. سرشام دست چپ آقای صبوری نشستم. اون شب موقع معرفی من به بقیه اینقدر گفت دخترم مینو، دخترم مینو، که جداً باورم شده بود دخترشم. حقیقت اینه با اینکه پدر دوستمه و رئیسمه اما از هیچ چیز واسه من دریغ نکرده. اون تنها کسیه که گاهی باهاش درددل میکنم، و اون هم با من از دلش حرف میزنه. بزرگترین دلیلی که احساس کردم منو از خودش میدونه اینه که تو اون همه همکار و دوست صمیمی که در رابطه با کار داره فقط من رو به این جشن دعوت کرده. موقع غذا خوردن سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: میدونستم پسرم هم اندازه تو چموشه. آخه این همه دختر ... همه شون مردن این پسره یه نگاهی بهشون بندازه. فکر میکنم پسره اونور آب زن و بچه داره و ما رو خبر نکرده.

راست میگفت اون همه دختر، حتی اگر قشنگ هم نبودن زیر اون همه رنگ و کرم خودشون رو قشنگ کرده بودند. اما فردین کنار پسرای فامیل نشسته بود و خیلی عادی برخورد می‌کرد.

شب خوبی بود بالاخره آخر شب تونستم از مهمونی بیام بیرون و یه استراحتی بکنم. وقتی رسیدم خونه ساعت از سه صبح گذشته بود. تارسیدم گوشی‌ام زنگ زد. فرناز بود می‌خواست ببینه رسیدم یا نه. بعد هم کلی غر زد که چرا شب نموندی تو که فردا نمی خوای بری سرکار.

حقیقت اینه که از اون همه شلوغی داشتم دیوونه می‌شدم. دیگه شقیقه‌هام داشت از درد می‌ترکید. خونه که رسیدم یه مسکن انداختم بالا و همه لباسهامو در آوردم و رفتم توی رختخواب. به ثانیه نکشیده خوابم برد. تو خواب یه سنگ‌قبر دیدم. سنگ قبر به رنگ سورمه ای بود. از اون سنگ های گرون قیمت و شیک. نتونستم روشو بخونم. انگار روی حروف حکاکی شده رو مه گرفته بود. اما پائین پای قبر یه ترک بزرگ دیده می‌شد. ترکی که تقریباَ سنگ رو تکه کرده بود.

از خواب که بیدار شدم خوابم یادم رفت. اما توی حمام که بودم یه دفعه یادم افتاد و صدقه دادم. انگار دلم یه جورایی تکون خور. مادربزرگ نسیم که همیشه می‌اومد خونه‌ما میگفت اگر یه‌مرده چشم‌به‌راه کسی باشه هر چقدر هم سنگش رو عوض کنن بازهم سنگ قبرش ترک می خوره.

دلم تو آشوبه نکنه واسه خانواده‌ام اتفاقی‌افتاده و من اینجا بیخبر موندم. هر چقدر بانسیم تماس میگیرم نمی‌تونم پیداش کنم. هرچند به حرف اون پیرزن اعتقادی ندارم اما به هرحال خواب خوبی هم نبود.

برم باز با نسیم تماس بگیرم ببینم چه خبره.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/7/22:: 7:15 صبح     |     () نظر

 

چهارده مهر

از امروز سعی کردم درهای قلبم رو، رو به طبیعت باز کنم و به دنیای دور و برم لبخند بزنم. هرچند که صبح خیلی کسل بودم. اما با این تصمیم یه نفس عمیق کشیدم و وقت ناهارم رو پشت به همه اتاق کارم، رو به پنجره نشستم و به هیاهویی که پاییز بلندکرده خیره شدم. بچه مدرسه‌ای‌ها دنبال اتوبوس واحد می‌دویدند. گنجشکها لابه‌لای درختها سروصدا راه انداخته بودند و خلاصه همه‌چیز یه رنگ و بوی دیگه‌ای داشت. با اینکه هوا هنوز گرمه اما آدم حضور پاییز رو با تمام وجودش حس میکنه.

امروز هم مثل دیروز تصمیم گرفتم اضافه‌کاری نایستم و راه‌افتادم که بیام خونه. هوا خیلی لطیف بود، واسه همین تا خونه پیاده اومدم. سر راهم کمی خرید کردم. توی مغازه سبزی فروشی یه خانمی بود که کلی اسباب ترشی خریده بود و داشت سرقیمتش با مغازه دار چونه می زد. یاد مامانم افتادم. یادمه همیشه از شهریورماه همیشه خونه ما یا بوی سبزی میداد، یا بوی مربا یا ترشی. عاشق مرباهای مامان بودم. همیشه قبل از اینکه آبلیمو بگیره لیموها رو توی سایه پهن میکرد تا آب پوستش گرفته بشه و تلخی‌اش از بین بره. بویی که توی خونه می پیچید، آدم رو مست می کرد. اما عوضش از غوره پاک‌کردن متنفر بودم.

دلم هوای اون روزها رو کرد. اصلاً چی‌شد که راجع بهش نوشتم. منکه از همه بریدم. مدتهاست که دیگه حتی به خوابم هم نمیان. اَه ! فراموشش‌کن! تو زدی زیرهمه‌چیز. حسرت برات معنایی نداره وقتی که خودت این زندگی رو انتخاب کردی. تو یه شهر غریب، تک و تنها ...

با پول مهریه‌ام این خونه رو خریدم و با شب و روز کارکردن سعی کردم که همه‌چیز رو فراموش کنم. اما زخم قلبم خیلی عمیقه، با هیچ‌چیزی آروم نمیشه. وقتیکه یادم میاد عزیزترین کسانم آشیونه‌ام رو بهم زدند، انگار همین امروز مهر طلاق توی شناسنامه‌ام خورده و داغم تازه است.

چه روزگاری رو پشت سرگذاشتم. به چه دلیل محکوم به جدایی شدم. منکه از دل و جون واسه بقاء زندگی‌ام تلاش می‌کردم، چه جوری دنیامو برهم زدند، و چه جور بیشرمانه یک‌هفته بعد از طلاقم همسایه‌مون واسه خواستگاری از من پا پیش گذاشت. میدونستم که همه‌چیز هماهنگ شده است. منو از زندگی‌ام کندند تا اون چیزی رو که خودشون میخوان به من تحمیل کنند. پسره کارخونه دار بود. پدر نداشت، دو تا خواهر داشت. همه ثروت باباهه دست پسره بود و زندگی خودش و مادرش و خواهرهاش رو تامین می کرد. ناگفته نماند که خواهرها هر دو شوهر کرده بودند. پسره یه عالمه ریش داشت و یه انگشتر عقیق گنده. یه بنز آخرین مدل همیشه زیر پاش بود و همیشه با موبایلش حرف می زد.

همیشه فکر می‌کردم زن سابقش از میکروبهای ریش این آقا سرطان گرفت و نفله شد. چهارسالی بود که زنش مرده بود و گاهی دور بابام پیداش میشد و زیرگوشش پچ پچ می‌کرد. اون بدبخت ساده هم گول ظاهرش رو خورده بود.

هیچوقت یادم نمیره روزی که مامان گفت: خانم مالکی و حسین امشب میان خونه ما حرف تو رو بزنن. عاقلانه فکر کن خیلی شانس آوردی که هنوزهم کسی واسه ازدواج سراقت میاد.

چه حالی شدم. انگار دنیا شد یه دیگ آبجوش و ریخت رو سرم. یه هفته بیمارستان بستری بودم. مامان عین پروانه دورم می‌چرخید. محبتهاش حالمو به هم میزد.

آخ که طلاق چه ننگ بزرگی بود واسه خانواده مذهبی و سنتی ما. بابام پای سجاده‌اش تا نصف شب می‌نشست و تسبیح به‌دست گریه می‌کرد. مامان هر روز چادربه‌سر یاتوی خونه‌ها روضه میرفت و حاجت میخواست یا آویزون امامزاده‌ها بود.

دو ماه بیشتر دوام نیاوردم. داشتم دیوونه میشدم. از دو سال زندگی مشترکی که با عشق ساخته بودمش، لکه ننگی به پیشونیم، مهر شومی توی شناسنامه‌ام حساب بانکی که از مبلغ مهریه پرشده بود و روز شمار سود بهش تعلق می‌گرفت و رفتارهای عوضی اطرافیان برام مونده بود.

خسته شدم. امشب سر درددلم باز شد. فردا جمعه است. پسر آقای صبوری درسش تموم شده و میخواد برگرده به آغوش گرم خانواده‌اش. البته دیروز رسیده و فرداهم به مناسبت فارغ التحصیلی جناب آقای فردین خان همه دوست و آشنا دعوت شدن به باغ. باغ با صفاییه. آدم دلش میخواد توش گم‌بشه. به خصوص که حوضچه نسبتاً بزرگ پر از ماهی قرمز داره. وقتی عکس آسمون توی حوض می افته رقص ماهی‌قرمزا دیدنیه.

واسه فردا نمی‌دونم چی بپوشم. واسه فردا، بهتره فردا تصمیم بگیرم.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/7/22:: 7:13 صبح     |     () نظر
<   <<   6