هفتم آبان
انگار چندقرنی هست که سراغ دفترم نیومدم. دفترم رو که بازکردم شورعجیبی به درونم راه پیدا کرد. انگار خودکارم خودش داره واژهها رو نقش میزنه و من هیچکارهام.
امروز حالم خیلی بهتره، یا بهتر بگم از امروز دارم به خودم تلقین میکنم زندگی به اون تلخی که من فکر میکنم نیست. از امروز سعی کردم همهچیز رو جور دیگهای ببینم. آسمون امروز یکدست لباس پنبهای خاکستری پوشیده بود. کمی هوا تاریک بود. گلهای رز از این هوای سرد حسابی شاداب شدند و پر از گلبرگهای لطیف.
آره باز به هفتم آبان رسیدم و یکی دوتا از پیچ و مهرههای مخم شل شده. آخه هفتسال پیش همچین تاریخی برای اولین بار تورو دیدم. یادته! توی کتابخونه نشسته بودم و روی کاغذ شکلهای کجومعوج میکشیدم. نسیم از آخرین شیطنتهاش ریزریز درگوشم حرف میزد. اینکه چه جوری یه پسربچه کمعقل رو گذاشته سرکار. یادمه اونروز خیلی بدخلق بودم. اصلاً حوصله احدی رو نداشتم. نسیم هم که یهبند حرف میزد. یه دفعه ساکت شد و بازوی منو فشار داد. سرم رو بلند کردم. فرناز رو دیدم که با چشم دنبال ما میگرده. واسش دست تکون دادم. ما رو دید و به طرفمون اومد. پشت سرش تو اومدی، با اون قیافه جدی. با اون عطری که هیچ گلی توی دنیا نداره. نسیم مثل میخ شده بود. آروم به پاش زدم. تو و فرناز رسیدید پای میز، نسیم دهنش باز مونده بود و من دنبال یه رابطه بین تو که اونقدر آراسته و شتایسته بودی با اون فرناز شلخته میگشتم. ما سه تا دوست بودیم که هرکدوم یه ساز میزدیم. نسیم از شیطنت همه دانشکده رو به هم میریخت. فرناز هم از اون بچه پولدارهایی بود که اصولاً تو عالم دیگهای سیر میکنند و همهچیز براشون مثل هلویی میمونه که منتظر تو گلو رفتنه. منظورم اینه که هیچوقت سخت نمیگیره. من هم که همیشه اینقدر سربهزیر بودم که گاهی قیافه کسی که از کنارم رد شده بود رو به خاطر نمیآوردم. عوضش نسیم میگفت : هی دختر کجایی ؟ ندیدی چه جوری نگات می کرد. فکر میکنم طرف از اون وضع خوباست. ناکس چقدر هم خوشگله.
اما من از اون چهره هیچی یادم نمیاومد. فقط دقت کردم که هرچندروز یکبار این جملهها یا شبیه اونها رو میشنوم. و خیلی هم طول کشید که فهمیدم چرا اون روز نسیم اونقدر دهنش باز مونده بود.
من خیلی بی تفاوت ایستادم و سلام کردم. بعد فرناز تورو معرفی کرد و گفت که برای یه تحقیق کار ترجمه داری و وقت چندانی هم نداری.
گناه عاشق شدن من از تو بود. تویی که بالاخره یه بهانه پیداکردی که از خوشگل شوخیهای نسیم، بشی پری قصههای من. اون همه برازندگی گناه تو نبود. گناه من هم نبود که میگفتند با اینکه قشنگ نیستم اما مثل آهن ربا همه رو جذب میکنم. اونهمه خوبی گناه تو نبود و اون تشنگی غریبهم گناه من نبود. اما یادت باشه تو بودی که عاشقم کردی وگرنه منو چه به این حرفها.
اون آبی چشمای تو بود که آب حیات بود. اون خندهتو بود که دل سنگ رو آب میکرد. اصلاً تو به اون خوبی چه جوری سراغ گرهکوری مثل من اومدی. وقتیکه برگهها رو از دستت گرفتم که نگاهی بهشون بندازم، دیدم که از روی مجله خارجی زیراکس گرفتی . چقدر هم بد بود. یه جاهایی سیاه بود و یه جاهایی هم اصلاً پیدا نبود که چی نوشته شده. تا به خودم اومدم دیدم که فرناز و نسیم غیبشون زده. نفهمیدم کی رفتند. من اینقدر غرق کاغذها بودم که متوجه نشدم. تو به من گفتی که نمیتونی اصل متن رو به من بدی و ترجیه دادی که جای اصل متن شماره موبایلت رو بدی. این یه امر عادی بود. دفعه اولی نبود که توی دانشکده متنی رو واسه کسی ترجمه میکردم. اغلب هم در طول مدت ترجمه با طرف مقابل در ارتباط بودم تا شاید گاهی اصطلاح خاصی رو که نتونسته بودم منظورش رو بفهمم پیدا کنم. یا بتونم طبق سلیقه مشتری کار رو انجام بدم. میدونستم که فرناز سر مسائل مالی باهات کنار اومده بود. اون عاشق عدد و ازقامه واسه همین سال دوم دانشکده تغییر رشته داد و رفت سراغ حسابداری. اما همیشه کنار من و نسیم موند.
امروز بوی تورو داره. بوی غریب نگاهت رو. دلم میخواد مثل بچه مدرسهای ها روی همه دیوارها اسمت رو بنویسم.
انگار خیلی رفتم تو خیال. یه کمی هم از واقعیتها بنویسم.
خوشبختانه الان توی شرکت کارم مشخصه. چون چندنفری که استخدام شدند کار من کمتر شده. رئیسم اینقدر مهربونه که حرف نداره. فردین رو میگم. با همه خیلی خوب رابطه برقرار کرده. ازهمین اولکار هوای زیر دستهاشو داره و همه شیفته اش شدند. همه پشت سرش میگن که ایکاش شفیعی زودتر رفته بود. اما من گاهی توی رفتار و حرکاتش صبوری بزرگ رو می بینم که مهربان و صبور چنان ریاست میکنه که آدم دلش می خواد زیر دست اون باقی بمونه. انگار حس مدیریت توی این خانواده موروثیه. فقط فرناز بخت برگشته سهمی نداشته. خیلی نوشتم نه.
کلمات کلیدی: داستان عشقی، داستان بلند، تافردا، یادداشت هفتم
چهارده مهر
از امروز سعی کردم درهای قلبم رو، رو به طبیعت باز کنم و به دنیای دور و برم لبخند بزنم. هرچند که صبح خیلی کسل بودم. اما با این تصمیم یه نفس عمیق کشیدم و وقت ناهارم رو پشت به همه اتاق کارم، رو به پنجره نشستم و به هیاهویی که پاییز بلندکرده خیره شدم. بچه مدرسهایها دنبال اتوبوس واحد میدویدند. گنجشکها لابهلای درختها سروصدا راه انداخته بودند و خلاصه همهچیز یه رنگ و بوی دیگهای داشت. با اینکه هوا هنوز گرمه اما آدم حضور پاییز رو با تمام وجودش حس میکنه.
امروز هم مثل دیروز تصمیم گرفتم اضافهکاری نایستم و راهافتادم که بیام خونه. هوا خیلی لطیف بود، واسه همین تا خونه پیاده اومدم. سر راهم کمی خرید کردم. توی مغازه سبزی فروشی یه خانمی بود که کلی اسباب ترشی خریده بود و داشت سرقیمتش با مغازه دار چونه می زد. یاد مامانم افتادم. یادمه همیشه از شهریورماه همیشه خونه ما یا بوی سبزی میداد، یا بوی مربا یا ترشی. عاشق مرباهای مامان بودم. همیشه قبل از اینکه آبلیمو بگیره لیموها رو توی سایه پهن میکرد تا آب پوستش گرفته بشه و تلخیاش از بین بره. بویی که توی خونه می پیچید، آدم رو مست می کرد. اما عوضش از غوره پاککردن متنفر بودم.
دلم هوای اون روزها رو کرد. اصلاً چیشد که راجع بهش نوشتم. منکه از همه بریدم. مدتهاست که دیگه حتی به خوابم هم نمیان. اَه ! فراموششکن! تو زدی زیرهمهچیز. حسرت برات معنایی نداره وقتی که خودت این زندگی رو انتخاب کردی. تو یه شهر غریب، تک و تنها ...
با پول مهریهام این خونه رو خریدم و با شب و روز کارکردن سعی کردم که همهچیز رو فراموش کنم. اما زخم قلبم خیلی عمیقه، با هیچچیزی آروم نمیشه. وقتیکه یادم میاد عزیزترین کسانم آشیونهام رو بهم زدند، انگار همین امروز مهر طلاق توی شناسنامهام خورده و داغم تازه است.
چه روزگاری رو پشت سرگذاشتم. به چه دلیل محکوم به جدایی شدم. منکه از دل و جون واسه بقاء زندگیام تلاش میکردم، چه جوری دنیامو برهم زدند، و چه جور بیشرمانه یکهفته بعد از طلاقم همسایهمون واسه خواستگاری از من پا پیش گذاشت. میدونستم که همهچیز هماهنگ شده است. منو از زندگیام کندند تا اون چیزی رو که خودشون میخوان به من تحمیل کنند. پسره کارخونه دار بود. پدر نداشت، دو تا خواهر داشت. همه ثروت باباهه دست پسره بود و زندگی خودش و مادرش و خواهرهاش رو تامین می کرد. ناگفته نماند که خواهرها هر دو شوهر کرده بودند. پسره یه عالمه ریش داشت و یه انگشتر عقیق گنده. یه بنز آخرین مدل همیشه زیر پاش بود و همیشه با موبایلش حرف می زد.
همیشه فکر میکردم زن سابقش از میکروبهای ریش این آقا سرطان گرفت و نفله شد. چهارسالی بود که زنش مرده بود و گاهی دور بابام پیداش میشد و زیرگوشش پچ پچ میکرد. اون بدبخت ساده هم گول ظاهرش رو خورده بود.
هیچوقت یادم نمیره روزی که مامان گفت: خانم مالکی و حسین امشب میان خونه ما حرف تو رو بزنن. عاقلانه فکر کن خیلی شانس آوردی که هنوزهم کسی واسه ازدواج سراقت میاد.
چه حالی شدم. انگار دنیا شد یه دیگ آبجوش و ریخت رو سرم. یه هفته بیمارستان بستری بودم. مامان عین پروانه دورم میچرخید. محبتهاش حالمو به هم میزد.
آخ که طلاق چه ننگ بزرگی بود واسه خانواده مذهبی و سنتی ما. بابام پای سجادهاش تا نصف شب مینشست و تسبیح بهدست گریه میکرد. مامان هر روز چادربهسر یاتوی خونهها روضه میرفت و حاجت میخواست یا آویزون امامزادهها بود.
دو ماه بیشتر دوام نیاوردم. داشتم دیوونه میشدم. از دو سال زندگی مشترکی که با عشق ساخته بودمش، لکه ننگی به پیشونیم، مهر شومی توی شناسنامهام حساب بانکی که از مبلغ مهریه پرشده بود و روز شمار سود بهش تعلق میگرفت و رفتارهای عوضی اطرافیان برام مونده بود.
خسته شدم. امشب سر درددلم باز شد. فردا جمعه است. پسر آقای صبوری درسش تموم شده و میخواد برگرده به آغوش گرم خانوادهاش. البته دیروز رسیده و فرداهم به مناسبت فارغ التحصیلی جناب آقای فردین خان همه دوست و آشنا دعوت شدن به باغ. باغ با صفاییه. آدم دلش میخواد توش گمبشه. به خصوص که حوضچه نسبتاً بزرگ پر از ماهی قرمز داره. وقتی عکس آسمون توی حوض می افته رقص ماهیقرمزا دیدنیه.
واسه فردا نمیدونم چی بپوشم. واسه فردا، بهتره فردا تصمیم بگیرم.
کلمات کلیدی: داستان عشقی، داستان بلند، تافردا