سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برای دل، چیزی تباه کننده تر از خطا نیست . [امام باقر علیه السلام]
به دیدارم بیا

**** رستم و اسفندیار - بخش دوم

می بینیم با وجود این که رستم تهمتن وی را به مهر استقبال می کند و فراوانش حرمت می گذارد، شاهزاده مغرور، به پهلوان پیری که به پایمردی او کیقباد، پادشاهی یافت، کی کاووس که در بند دیو و جادو کور شده بود، بر تخت سلطنت نشست، و دیو و جادو را در هفت خوان مشهور خویش از میان برداشت، انتقام خون سیاوش را از افراسیاب گرفت و کیخسرو را بر ایران و توران پادشاهی داد، اهانت روا می دارد.

چون کیخسرو، دست از پادشاهی به دلیلی که می دانست موجب فساد و غرور است، برداشت، ایران به گمنام تر کسی که هرگز نامی در میان یلان و سرفرازان و بزرگان داشته است و نه نشانی، رسید و او نیز لهراسب نیای اسفندیار و پدر گشتاسب بود. او پسری دارد اگرچه جوان و نیرومند، لیکن مغرور و خودکامه، فریفته تخت و تاج، و پدر تشنه خون این پسر است. گشتاسب در مرگبارترین عرصه ها وی را با لشکر فراوان می فرستد که اگر در این جنگ پیروز شدی، به مثل اگر قاتل عموی خود را بکشی، اگر خواهرانت را که اسیر ارجاسب شده اند، از زندان وی رها سازی و ارجاسب را از میان برداری، تخت پادشاهی را به تو خواهم داد. پدر می داند که این پسر مغرور اگر چاره داشته باشد، پدر را خواهد کشت، لذا در این اندیشه است که چگونه شرّ او را از سر خود کم کند.

اسفندیار هر بار به امید پاداش، یعنی دیهیم پادشاهی، خود را به آب و آتش می زند و هر بار پس از به دست آوردن پیروزی، خواهش خود را با وی در میان می نهد و میخواهد به پیمانی که بسته است، وفا کند و او هربار بر وی خشم می گیرد و عهد خود را زیرپا می گذارد و سرانجام از برای نابود ساختن پسر شریر، چاره ای می اندیشد.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/23:: 11:53 عصر     |     () نظر

**** گذری بر شاهنامه بخش اول

 

از آغاز داستان شاهنامه، یعنی پادشاهی کیومرث و هوشنگ که آتش را بنابر داستان از سنگ برآورد، آنگاه تهمورث با قوم دوایی که از دیرباز بر سر فرمانروایی، دشمنی داشتند، شکست خوردند و گروه بسیاری از آنان به اسارت در آمدند، و به بند کشیده شدند، فرزند او جمشید که از فرهنگ و دانش و هنر آن قوم باخبر بود، با آنان از در دوستی درآمد و به سود خود و ملت خود از هنر آنان و فرهنگشان بهره بر گرفت :

گرانمایه جمشید فرزند اوی

کمر بسته و دل پر از پند اوی

برآمد برآن تخت فرخ پدر

به رسم کیان بر سرش تاج زر

زمانه برآسوده از داوری

به فرمان او، دیو و مرغ و پری

به روزگار جمشید که به هفتصدسال می رسد (کنایه از دوران فرمانروایی سلسله است که برآن هفت قرن می گذرد، و جمشید، مظهر این چنین حکومتی است) وی جامی دارد که این جام، همه نهانی ها را خبر می دهد. این جام، همچون انگشتری سلیمان است که بر هر چه آرزو می برد، برآورده می شد و بر دیو و پری، دد و دام و ابر و باد و مه و خورشید، به برکت آن انگشتری، فرمان می راند.

جمشید به برکت جام خویش، مظهری دیگر از سلیمان در قوم آریایی بود، از این روی در ادب و شعر دری، خاصه آثار عرفانی و حکمی، همچون آثار سنایی، عطار، مولوی، حافظ و سعدی، این هر دو، یعنی جمشید و سلیمان، یکی می شوند. هر دو جام دارند و هر دو خاتم.

برای مثال :

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد

ز خاتمی که ازو گم شود، چه غم دارد (1)

آن چنان که پنداری، سلیمان و جمشید دو نام از یک تن اند و از یک کس (2).

جمشید، به هر پنجاه سال، آیینی را از آن قوم فرا گرفت : آهن را از سنگ جدا کرد، آلات و ساز و افزار نبرد را به کار گرفت، پس آیین لباس و تن پوش به بزم و رزم و کار در آورد و از کتان و پشم رشتنی و بافتنی و دوختنی به مردم آموخت و به پنجاهه دیگر، زهدان را در کوه، جایگاه فرمود، و مردمان را به جنگ آوران و کشاورزان و پیشه وران و دبیران و بازرگانان تقسیم نمود و نیز :

بفرمود دیوان ناپاک را

به آب اندر آمیختن خاک را

همچنین خشت زدن، سنگ بریدن و خانه و قصر و کاخ برآوردن و گوهران (یاقوت و لعل و سیم و زر) از کان ها برون آوردن را پدید آورد و بوییدنی های خوش، همچون عود و عنبر، مشک گلاب را به کار برد. پزشکی و درمان دردمندان و دوای بیماران را نیز به ارمغان آورد و آنگاه کشتی بر آب راندن را و :

چون آن کارهای وی آمد به جای

ز جای مهی برتر آورد پای

نیز تقویم نهادن و سال را به فصل ها، و فصل را به ماه ها و هفته ها و روزها بخش کردن را ابداع کرد و جشن ها، از جمله نوروز را (3).

سیصد سال بر زمان گذشت و به فره ایزدی و پاکی دل وی، بیماری و مرگ از میان رخت بربست.

چون کار بدینجا رسید، خود را به سراپرده قدرت دید، عفریت قدرت، وی از راه بدر کرد، و پنداشت که این همه از وی پدیدار آمده است، نه از فره یزدانی، و دم از خدایی زد و مردمان را فرمان داد که وی را عبادت کنند. بدین گناه برزگ و فریب اهریمن، آن همه بخت و دولت از وی رخت بربست، چون چنین دید، پیشمان شد و هرچند کوشید، اما آن صفای دل و اطمینان و ایمنی که برزگترین نعمت خدایی است، از دل و جانش رخت بربست، و در نبرد با ضحاک، شکست یافت و پادشاهی اش سرنگون آمد و سرگذشت حکومتی هفتصدساله که روزگارانی نیک داشت، رفته رفته، به تباهی و فساد کشید.

 

1- از حافظ است.

2- رک : فرهنگ اساطیر و اشارت داستانی در ادبیات فارسی : تألیف دکتر محمد حعفر یاحقی، تهران، سروش، 1369 (واژه جام جم).

3- رک : فرهنگ نام های شاهنامه : تألیف دکتر منصور رستگار فسایی (زیر نام جمشید).

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/23:: 11:53 عصر     |     () نظر

رستم و اسفندیار و ....

 

*** رستم و اسفندیار بخش اول

چنین پیشگویی شده بود که خون این شاهزاده مغرور، این پهلوان تمثیلی مزداییان، شوم است. اسفندیار با دست هرکس که کشته شود، به اندک زمانی، دودمانش برباد خواهد رفت. رویین تن است و هنگامی که وی کودک بود، در آب سحرآمیزی، وی را غسل دادند و کودک چشم فرو بست، لاجرم چشم او روزنه مرگ وی بود، بدین سان در در داستان آشیل، فرزند پله که مادرش نیوتن، خدای دریا بود، آشیل را در چنو آبی غسل بداد و تنها پاشنه پای او جایگاه مرگ بود. و همان گونه که زیگفرید، قهرمان داستانی قوم ژرمن، در خون اژدها غسل کرد و در حین غسل، برگی در میان دو کتفش جای گرفت.

((درایونادهانا)) شاهزاده کورویی هندو، که پیشگویان، وجود او را مایه نابودی همه خاندانش می شمردند، در چشم وی ((کانداهاری)) که زنی مقدس بود، عزیزترین فرزندان بود. از این روی مادر، وی را گفت : ((فرزندم! نزدیک من آی تا برتو بنگرم.)) چشم وی این خاصیت را داشت که در عین حال هم می توانست مرگ بیافریند و هم زندگی، بدین سبب تن برهنه درایونادهانا را نگریست و همه اندام وی رویین شد، به جز زانویش که از چشم مادر نهان ماند. در اثر نفرین برهمنی با نام میتری که هر چه وی را پند می داد که با عموزادگان خود دشمن مباش که جملگی، مظهر خیرند و دشمنی با آنان دودمانت را برباد می دهد، از شدت حقد و خودکامگی به اندرز برهمن توجه نکرد و او وی را که از خشم به زانوی خود مشت می کوبید، نفرین کرد که : ((امید آن را دارم که این زانو به زخم گرز بهیماسینا، درهم شکند.))

رستم می دانست که اسفندیار را پدرش به نبرد با وی گسیل داشته است تا کشته شود. گشتاسب نمی خواست تاج پادشاهی را بر سر پسر بنهد، و پیشگویان، مرگ اسفندیار را در رزم با رستم دانسته بودند. رستم بدین سبب که می دید، پدری اینچنین فرومایه، فرزندی را که آن همه در بسط پادشاهی اش جانفشانی کرده است، به سوی مرگ گسیل داشته، در دل از نبرد با اسفندیار ناخشنود بود.

گشتاسب که می دانست خشم رستم به هنگامی برانگیخته می شود که از وی بخواهد که دست به بند دهد و بگذارد تا اسفندیار، وی را دست بسته به درگاه آورد، پس چنین تکلیف ناجوان مردانه را از پسر مغرور و خودپسند خویش خواست. از چنو پسری رویین تن و جوان خودپرست و بی شرم، هر کار بر می آید.

می بینیم که رستم به سبب این نتیجه شوم، در قبال تن به پستی در دادن و دست به بند، در چه آزمونی قرار می گیرد برتر از هر چه پنداری! تن به خواری در دادن در قبال زندگی، به سبب بیم از مرگ، حتی نابودی دودمان سکایی وی! در این منظومه که از یک نظر، شاهکار هنر فردوسی است، آزادی و ارج آن به محک آزمون گذارده شده است.

در این حماسه سترگ بر میخوریم به پندهای رستم به اسفندیار و مغرور آمدن وی بدان که پهلوان کهنسال از بیم جان است که با وی به ((پوزش و خواهش)) لب می گشاید، و باز نمودن داستان خودخواهی و بی شرمی این شاهزاده و نشان دادن گوهر فرومایه او به طنز و طعن های جان گداز و خطرکوب از این دست که زال را جادوگر می خواند و بر دوده و دودمان سرافراز رستم به ناروا اهانت روا می دارد که تو فرزند آن کسی هستی که سام از ننگ وی، او را از خود راند :

من ایدون شنیدستم از موبدان

بزرگان و بیدار دل بخردان

که دستان (1) بدگوهر از دیوزاد

به گیتی فزون زین ندارد نژاد

فراوان زسامش نهان داشتند

همی رستخیز جهان داشتند

تنش تیره و روی و مویش سپید

چو دیدش دل سام شد ناامید

بیامد بگسترد سیمرغ پر

ندید اندرو هیچ آیین و فر

بر بچگانش بینداخت خوار

که گاه خورش زو گذارند کار

به خوردن چو کردند سویش بسیج

رمیدند و از وی نخوردند هیچ

اگر چند سیمرغ ناهار (2) بود

تن زال پیش اندرش خوار بود

همی خورده افکند مردار اوی

زجامه برهنه تن خوار اوی

از آن پس که مردار چندی چشید

برهنه سوی سیستانش کشید

پذیرفت سامش ز بی بچگی

ز نادانی و پیری و غرچگی (3)

 

1- دستان : لقب زال

2- ناهار : گرسنه

3- غرچگی : نامردی، نادانی

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/23:: 11:51 عصر     |     () نظر

*** زال و سیمرغ بخش دوم

 

و کودک به پرورش سیمرغ می بالد و پر می کشد و بالا می گیرد :

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیم و میانش چو غرو (1)

پس بدین جای، با این که سیمرغ را بچگان گرسنه اند، لیکن با ندای خدایی، وی را با بچگانش، بر کودک برهنه خرد، مهری پدید می آید تا وی را می پرورد.

در اینجا که همه مایه میترایی دارد، زال پرورده سیمرغ، مردی دلیر و خردمند و حکیم می شود، لیکن در خوان پنجم که بی هیچ تردید متأثر از حماسه هفت خوان رستم ساخته شده است، سیمرغ در جایگاهی قرار می گیرد، کارگزار ارجاسب در راه رویین دژ، سیمرغ را چنین صفت می کند :

که سیمرغ خواند ورا راه جوی

چو پّرنده کوهی ست پیکار جوی

نبیند ز برداشتن هیچ رنج

تو او را به گرگ و به جادو مسنج

 

1- غرو : نی میان تهی، نی، قلم کلک

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/23:: 11:49 عصر     |     () نظر

**** زال و سیمرغ- بخش اول

 

از کلام استاد طوس :

کنون پرشگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفته باستان

نبود ایچ فرزند مر سام را

دلش بود جویا دل آرام را

نگاری بُد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت وز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود

که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بار داشت

ز بار گران، تنش آزار داشت

زمادر جدا شد در آن چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره نکو بود برسان شید

و لیکن همه موی بودش سپید

کسی از بیم آنکه موی پسر، سپید است و پیر سر است، نتوانست پدر را آگهی دهد، مگر دایه ای که با زبانی بس چرب و شیرین، سخن را بیاراست و بسی از کودک، به زیبایی یاد کرد. پدر با این همه، به دیدار فرزندی که مویی سپید دارد و لیکن به رخ، سرخ بود و شگرف می نالد :

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در تنم خون گرم

ازین بچه چون بچه اهرمن

سیه چشم و مویش بسان سمن

و پس از نالیدن با خدای، از بیم نکوهش بدسگالان فرمان داد که کودک را بر تارک کوه البرز رها کنید.

چنان پهلوان زادة بی گناه

ندانست رنگ سپید و سیاه

پدر مهر بُبرید و بفکند خوار

جفا کرد با کودک شیرخوار

یکی زد بر این داستان ماده شیر

کجا کرده بد بچه از شیر سیر

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی

و کودک :

زمکانی سرانگشت را می مکید

زمانی خروشیدنی می کشید

و سیمرغ از پی شکار، از خروش کودک، زمین را چون دریای جوشنده دید :

زخاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

سیمرغ که کودک را می بیند، با دل می گوید :

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه ای یافتی زآفتاب

خداوند مهری به سیمرغ داد

نکرد او به خودن ازین بچه یاد

به سیمرغ آمد نوایی پدید

که ای مرغ فرخنده پاک دید

نگهدار این کودک شیرخوار

کزین تخم مردی درآید به بار

زپشتش جهان پهلوان و مهان

بیایند برسان شیر ژیان

نگه کرد سیمرغ با بچگان

بدان خرد خون از دو دیده چکان

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/23:: 11:39 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >