سفارش تبلیغ
صبا ویژن
«خداوند کسی را که نافرمانی اش کند، دوست نمی دارد» . آن گاه حضرت این شعر را برخواند : خدا را می کنی و باز اظهار دوستی او را می نمایی ؟! [محمّد ابی عمیر - کسی که خود از امام صادق علیه السلام شنیده بود برایم نقل کرد که ایشان می فرمود]
به دیدارم بیا

آیین ایرانیان پیش از مزدیسنایی، و فضای دوگانه اساطیری در شاهنامه

 

پیش از آیین مزدیسنایی (زرتشتی) در ایران، آیین اقوام آریایی ایران در شمال، مشرق و جنوب و جنوب شرقی و شمال غربی، آیین میترا بود. اقوام کاسپی، دوایی، سکایی که از آن سوی هندوکش گرفته تا سراسر جنوب روسیه، شبه جزیره بالکان، از شمال تا جنوب کشورهای رومانی، بلغار و یوگوسلاوی، آلبانی، چک اسلواکی، خوارزم، خراسان بزرگ و بلوچستان، پاکستان، افغانستان، سمنان، دامغان، بسطام، و خراسان امروز، گرگان، مازندران، گیلان و آذربایجان را از شمال فرا گرفته بودند، میترایی مذهب بودند. همچنان که می دانیم، اینان نخستین قومی بودند که آیین شکارافکنی، دامداری و زراعت را رونق بخشیدند و از بیست قرن پیش از میلاد مسیح، با رام ساختن اسب، گاو و گاومیش به اروپا حمله ور شدند و تا شبه جزیره ایتالیا و یونان پیش رفتند. یونانیان که سپاهیانی را سواره بر اسبان تکاور می دیدند، چون تا بدان روزگار، اسب را ندیده بودند، می پنداشتند که با آفریدگانی فوق طبیعی، روی در روی هستند.

 یک موجود که با تنه اسب و انسان است، و از آنجا که این آفریدگان، دارای فرهنگی والا بودند، تردیدی نداشتند که آفریدگانی برتر از انسانند، و افسانه ((سنتوروس، یا قنتوروس)) در میتولوژی یونانی، از این مهاجمات، سرچشمه دارد. و همین برخوردها بود که نشانه برتری فرهنگ و تمدن شرق بر غرب بود که تراژدی نبرد میان آخایی و تروا را پدیدار ساخت، جدال استعاری دو فرهنگ غربی و شرقی.

و از همان روزگار است که همچنان، شرق با همه آن پیشینه و غنای فرهنگی، و این همه آثار علمی و عرفانی، نادیده گرفته می شود و محققان، منشأ علم و فلسفه و هنر را یونان قلمداد می کنند. این یونان است که به ناگاهان، در زمانه ای که اروپا غرقه در جهل و توحش بود، علم و دانش و هنر از آنجا سرچشمه گرفت و چراغ حکمت، فرا راه کاروان بشری بیفروخت. آیین میترایی یا همان ((آیین مغان)) که در آثار عرفانی ایران، دیر مغان، پیرمغان، مغبچه، خرابات، مغان، می مغانه از آن سرچشمه گرفته، آیینی است که مظهر آن مهر، یعنی میترا بوده. آیینی با عنوان مجوس، که با برتری و فضیلت و قوانین والای انسانی و مهر و مروتی که در آن آیین وجود داشت، از نظر آیین مقدس اسلام، دارای ارج و حرمتی بایسته خود شد.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/3/19:: 5:6 عصر     |     () نظر

*** مسیر ییلاق و قشلاق اقوام سکایی :

گروهی به سوی مشرق تا دامنه های هیمالایا راه در می سپردند و به سرزمین کهنسال و متمدن هند سفر می کردند و با آیین آنان، یعنی ((ودایی)) که صفا و لطف با کیش اینان همسازی داشت، در هم می آمیختند. آیین مغان (مجوس) با تعالیم کریشنایی ((یوگا)) سخت همانند بود.

گروهی دیگر، استپ یا مرغزاران جنوب روسیه آن روزگار را از اکراین گرفته تا شبه جزیره بالتیک و بالکان در نوردیدند و به سوی جنوب روی آوردند و کشورهای شمال مدیترانه، یعنی تا شبه جزیره ایتالیا و یونان، راه در سپردند.

آنان با گاوهای اهلی و گاومیش ها، ارابه ها را می کشیدند و یا سواره با اسب پیش می رفتند. روزگاری بیش از چهارسال پیش از میلاد مسیح، یونانیان، که تا آن روزگار، اسب را ندیده بودند، با دیدن سواران دلیر و با فرهنگ سکایی پنداشتند که با خدایانی رو در رو قرار گرفته اند، چه آنکه اسب و آدمی را که بر روی آن به هر سو می تاخت، یک آفریده حیرت انگیز می شمردند که افسانه ((سنتوروس)) یا ((قنتوروس)) از آنجا سرچشمه گرفته بود. (1) خدایانی دلیر و در عین حال، خردمند و آزاده که تربیت بسیاری از پهلوانان باستانی یونان را تعهد کردند. اینان خدایانی سزاوار نیایش و تقدس بودند.

گروهی دیگر به سوی شمال روی آوردند، و طبق نگاشته مورخان قوم آس، با تمدن فرهنگی والا، خدایان اسکاندیناوی را پدید آوردند، چرا که قوم وایکینگ، آنان را سزاوار پرستش دانستند. سرور این قوم آس که از کلمه آسیا گرفته شده است، اودین (2)، همسرش ((فریگ)) (3) و فرزندش ثور (4) پهلوان و دشمن غولان یخ و تخته سنگ، ((ترول)) (5)، ((بالدر)) (6) رخشنده و جز اینان بوده اند (7).

 

1- رک : فرهنگ اساطیر یونان و روم : تالیف پیر گریمال، ترجمه دکتر احمد بهمنش، تهران، امیرکبیر، چاپ سوم، 1367، ج 1، ص 175

2- Odin

3- Frigg

4- Thor

5- Balder

6- رک : داستان های وایکینگ ها: اثر آلان بوشه، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1352

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/3/19:: 4:38 عصر     |     () نظر

مار

 

سالها پیش کشاورزی بود که با سه دخترش زندگی می کرد. او هر روز به مزرعه می رفت و دخترها به نوبت برایش نهار می بردند.

روزی نوبت دختر بزرگ بود که برای پدر نهار ببرد. دختر برای رفتن پیش پدر باید از جنگلی انبوه و تاریک می گذشت. او در جنگل می رفت که احساس خستگی کرد و نشست. دختر باخود گفت: ((اینجا کمی استراحت می کنم و دوباره راه می افتم.)) در همین حال‘ روی تخته سنگی نشسته بود که صدای خش و خشی شنید. به طرف صدا برگشت و ماری را دید که به سوی او می آید. دختر برخاست و فریاد زد: ((ای خدای بزرگ!)) او سبد غذا را زمین انداخت و با سرعت از آنجا دور شد.

آن روز کشاورز نهار نخورد. عصر شد و به خانه برگشت و از دختر بزرگش پرسید: ((چرا امروز برای من نهار نیاوردی؟)) و فریاد کنان افزود: ((این طوری علاقه ات را به پدرت نشان می دهی که تمام روز او را گرسنه نگه داری؟!))

روز بعد نوبت دختر دوم بود که نهار پدر را برایش ببرد. او در جنگل روی همان تخته سنگ نشست تا استراحت کند. اما او هم وقتی مار را دید‘ سبد غذا را گذاشت و به خانه فرار کرد. دختر بیچاره باخود فکر کرد: ((پدر خیلی از دست من ناراحت می شود.))

فردای آن روز نوبت کوچکترین دختر بود که به مزرعه برود. او که دختر دانا و شجاعی بود‘ به جای یک سبد غذا‘ دوتا سبد آماده کرد و با خود برد. دختر وقتی به جنگل رسید و نشست تا استراحت کند‘ مار را دید. اما از دیدن آن جانور ناراحت نشد و یکی از سبدها را به مار داد. مار بزرگ با حرکت دم و بدنش خوشحالی و رضایت خود را به دختر نشان داد و گفت: ((دختر مهربان‘ من را با خودت به خانه تان ببر! من برایت شانس می آورم.))

دختر به مار گفت: ((تو چقدر خوبی!)) و مار را در پیشبند خود پنهان کرد. دختر به خانه برگشت و مار را زیر تخت خودش جای داد.

مدتی گذشت و مار آنقدر بزرگ شد که دیگر زیر تخت خواب جا نمی گرفت و مجبور شد از آنجا برود. اما پیش از اینکه آنجا را ترک کند به دختر گفت: ((خانم مهربان. پیش از اینکه تو را ترک کنم سه طلسم به تو می دهم. اول اینکه هر وقت گریه کنی‘ اشکهایت به دانه های مروارید و نقره تبدیل شوند. طلسم دوم اینکه وقتی بخندی‘ بارانی از دانه های انار پیش پایت بریزد و سومین طلسم اینکه هر وقت دستهایت را بشویی‘ انواع ماهی ها در برابر تو ظاهر شوند.))

روز بعد اتفاقاً چیزی برای خوردن در خانه نبود‘ خواهر کوچک دستهایش را در لگنی می شست که ناگهان همه نوع ماهی در لگن ظاهر شد. این اتفاق سبب حسادت خواهرهای بزرگتر شد. خواهرها نزد پدر رفتند و به او گفتند: ((پدر‘ خواهر کوچک ما جادوگر شده است. باید او را حبس کنید وگرنه‘ ممکن است به همه ما صدمه بزند.)) دخترهای بزرگتر آنقدر نزد پدر بدگویی خواهرشان را کردند تا او بالاخره تسلیم شد و دختر کوچکش را در یکی از اتاق های خانه حبس کرد.

مدتی گذشت. روزی دختر پشت پنجره ایستاده بود و باغ پادشاه را تماشا می کرد. پسرشاه در باغ بازی می کرد که ناگهان پایش لغزید و زمین خورد. دختر با دیدن آن منظره خندید و همین طور که می خندید‘ دانه های انار به باغ شاه فرو ریخت.

شاهزاده چشمش به دانه های انار افتاد و با تعجب گفت: ((نمی دانم این انارها از کجا توی باغ ریختند.)) دور و بر خوردش را نگاه کرد‘ اما نفهمید آن دانه های انار چگونه به آنجا ریخته شده اند‘ چون دختر فوراً پنجره را بسته بود.

روز بعد‘ وقتی شاهزاده دوباره برای بازی به باغ آمد‘ درختی پر از انار دید. اما وقتی خواست یکی از انارها را بچیند‘ درخت ناگهان به قدری رشد کرد و بلند شد که او نتوانست حتی یک برگ از آن بکند.

همه به این فکر افتادند که جادویی در کار است. پس شاه از مشاوران باتجربه و عالم خود پرسید: ((معنی این جادو و طلسم سحرآمیز چیست؟))

پیرترین و داناترین آنها گفت: ((معنی اش این است که تنها یک دختر می تواند از این درخت میوه بچیند و هر دختری که بتواند این کار را بکند‘ عروس شما خواهد شد.))

شاه با شنیدن حرف های مرد دانشمند دستوری صادر کرد که همه دخترهای جوان این سرزمین باید به باغ بیایند و سعی کنند از درخت انار میوه بچینند. هرکس موفق به چیدن انار شود‘ عروس من خواهد بود.

دخترهای بزرگ کشاورز هم رفتند تا شانس خود را آزمایش کنند. اما هرچه سعی کردند دستشان به انارهای درخت نرسید و نقش بر زمین شدند. شاه از نتیجه کار راضی نشد و گفت: ((آیا در حوزه پادشاهی من فقط همین چند دختر وجود دارند؟ من مطمئنم که دخترهای دیگری هم هستند. بروید خانه ها را بگردید و دخترها را بیاورید!))

افراد شاه آنقدر این سو و آن سو را گشتند تا بالاخره دختر کوچک کشاورز را یافتند و او را به باغ آوردند. دختر تا به درخت نزدیک شد‘ شاخه ها به سویش سرفرود آوردند و انارها یکراست در دامن او ریختند. همه از دیدن این اتفاق عجیب حیرتزده شدند و فریاد کشیدند: ((عروس پیدا شد.))

مردم سراسر آن سرزمین با خوشحالی در انتظار مراسم عروسی بودند. همه چیز برای مراسم جشن آماده شد و دو خواهر بزرگتر عروس هم برای شرکت در مراسم دعوت شدند. روز جشن‘ عروس لباس مخصوص پوشید و هرسه خواهر با کالسکه عازم قصر شدند. ناگهان کالسکه وسط جنگل خراب شد و جلوتر نرفت. خواهرهای بزرگتر از کالسکه پیاده شدند و به مسخره به عروس گفتند: ((بیا پایین خواهر کوچولو‘ بیا عروس خانم!)) آنها خواهرشان را از کالسکه بیرون کشیدند‘ دستهایش را قطع کردند‘ چشم هایش را از کاسه بیرون آوردند و او را در میان بوته ها رها کردند تا بمیرد. خواهر بزرگ به او گفت: ((تو همین جا بمان تا من بروم عروس بشوم!))

خواهر وسطی هم گفت: ((بمان تا مار بدجنس بیاید و تو را بخورد.))

خواهر های حسود و نامهربان به خواهر کوچکشان خندیدند. خواهر بزرگ لباس عروس را پوشید و آن دو به عروسی رفتند. مراسم شروع شد. شاهزاده نگاهی به عروس کرد و با خود گفت: ((آن دختری که من دیدم خیلی زیبا و باوقار بود. چرا اینقدر زشت شده است؟)) پس آهی کشید. گفت: ((به هرحال هر قیافه ای که داشته باشد‘ من باید با او ازدواج کنم‘ چون فقط او بود که از درخت انار چید.))

خواهر کوچک که دستها و چشم های خود را از دست داده بود‘ زنده ماند. دوره گردی که از آن جنگل می گذشت‘ با دیدن او دلش به رحم آمد. جلو رفت و گفت: ((بیا سوار قاطر من شو تا تو را به خانه خود ببرم!))

دختر گفت: ((متشکرم. اما پیش از اینکه من را با خودت ببری‘ نگاهی به جایی که من نشسته بودم و گریه می کردم بینداز!))

مرد وقتی به آن نقطه نگاه کرد‘ نتوانست آنچه را می بیند باور کند. با حیرت گفت: ((خدای من! آْنجا پر از مروارید و آویزه های درخشان نقره است!))

دختر گفت : ((بله‘ می دانم. همه را برای خودت بردار!)) مرد همه آنها را برداشت تا بعد آنها را بفروشد. به دختر گفت: ((تو برایم خوشبختی آوردی. من هم هرکاری از دستم برآید برایت می کنم.))

اتفاقاً‘ روزی دختر نابینا برای قدم زدن به باغ رفت و همان جا نشست تا کمی استراحت کند. لحظه ای نگذشته بود که حس کرد ماری در آن نزدیکی است. پرسید: ((تو همان ماری نیستی که به من سه طلسم داد؟))

مار گفت: ((بله‘ من همان مار هستم. اخبار بدی برایت آوردم. خواهر بزرگ تو با شاهزاد که پس از مرگ شاه به جای او نشسته است‘ ازدواج کرده و حالا ملکه شده است. خواهرت باردار است و می گویند خیلی دلش انجیر می خواهد.))

روز بعد‘ دختر به فروشنده دوره گرد گفت: ((قاطر خودت را با انجیر بار بزن و انجیرها را برای ملکه ببر!))

مرد که از حرف دختر تعجب کرده بود گفت: ((توی زمستان که انجیر پیدا نمی شود. از کجا گیر بیاورم؟!))

دختر گفت: ((بله‘ می دانم. اما اگر سری به باغ بزنی‘ یک درخت انجیر  در آنجا می بینی.))

وقتی مرد به باغ رفت‘ با حیرت دید که یک درخت انجیر پر از میوه در باغ وجود دارد. او دو سبد را از انجیر پر کرد و آنها را بار قاطر کرده‘ نزد دختر آمد و گفت: ((برای انجیرها چقدر از ملکه بگیرم؟))

دختر گفت : ((آنها را به قیمت یک جفت چشم به او بفروش!))

مرد به قصر رفت و به ملکه گفت: ((این میوه های خارج از فصل را به قیمت یک جفت چشم می فروشم.))

خواهر بزرگ گفت: ((یک جفت چشم! چشم از کجا بیاوریم؟))

خواهر وسطی گفت: ((خواهرجان‘ چرا چشم های خواهر کوچکمان را که هنوز آنها را داریم به او ندهیم؟))

ملکه گفت: ((فکر خوبی کردی.)) خواهرها چشم ها را به مرد دادند و انجیرها را از او گرفتند. مرد شادی کنان به خانه آمد و به دختر نابینا گفت: ((چشم هایت را آوردم.))

دختر گفت: ((چه خوب! حالا دیگر می توانم ببینم.)) و وقتی چشم ها را در جایشان گذاشت و بار دیگر توانست همه جا را ببیند‘ از شادی گریست.

چند روز بعد‘ شاه به دنبال مرد فروشنده فرستاد و به او گفت: ((همان طور که برای انجیر آوردی‘ حالا برایمان هلو بیاور‘ چون ملکه هوس هلو کرده است!))

مرد پیش دختر آمد و گفت : ((ملکه هوس هلو کرده است. حالا که فصل این میوه نیست. از کجا هلو تهیه کنیم؟))

دختر به او گفت: ((برو به باغ تا ببینی درخت هلو هم آنجا هست.)) مرد بار دیگر از دیدن درخت هلوی پر از میوه در باغ تعجب کرد. این بار وقتی هلوها را برای ملکه برد به او گفت: ((من این هلوها را که یک دانه اش توی این فصل گیر نمی آید فقط به قیمت یک جفت دست می فروشم!))

ملکه و خواهرش تصمیم گرفتند دست های خواهرشان را به او بدهند. دختر دست هایش را به بدنش چسباند و مثل گذشته سالم و نیرومند شد و بازهم از شادی سلامتی خودش به گریه افتاد.

مدتی گذشت و ملکه یک کژدم زایید. با این حال‘ پادشاه مهمانی بزرگی به راه انداخت و همه را دعوت کرد. دختر کوچک کشاورز هم مثل یک عروس لباس پوشید و در آن مهمانی شرکت کرد. چهره زیبا و رفتار زیباتر او سبب حسادت همه شد. شاه دختر را که دید‘ فوراً شناخت و از او پرسید: ((تو آن دختر نیستی که از درخت انار چیدی و قرار بود همسر من بشوی؟ از خنده های تو دانه انار می ریزد‘ از اشکهایت مروارید‘ دستهایت را که می شویی‘ ماهی ها پدیدار می شوند؟!)) و با عصبانیت پرسید: ((پس این کیست که من با او ازدواج کرده ام؟))

دختر گفت: ((بله عالی جناب‘ شما باید با من عروسی می کردید. الان همه چیز را برایتان شرح می دهم.)) و دختر تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.

شاه که خیلی غمگین شده بود‘ به افرادش دستور داد خواهرهای سنگدل را دستگیر کنند و دار بزنند. او به همه گفت که آنها سزاوار چنین تنبیه سختی هستند.

دختر کوچک ملکه شد و شاه همسرش را ازجان خود بیشتر دوست می داشت‘ به او گفت: ((من تمام آن روزهای سخت و پررنجی را که پشت سر گذاشته ای‘ جبران می کنم.))

شاه به گفته خود وفا کرد. آنها سال ها با خوشبختی زندگی کردند و صاحب فرزندان خوب و شایسته ای شدند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/26:: 12:45 عصر     |     () نظر

پول هرکاری را می تواند انجام دهد !!!!!

 

در زمان های قدیم‘ شاهی زندگی می کرد که شاهزاده ای از کشور دیگری‘ برای زندگی به سرزمین او آمده بود. شاهزاده بسیار ثروتمند بود‘ به مال و ثروت اهمیت بسیار می داد. او درست روبه روی قصر شاه قصری ساخت که از قصر شاه باشکوه تر به نظر می رسید. بیرون قصر شاهزاده‘ تابلویی روی دیوار نصب کردند که با حروف درشت روی آن نوشته شده بود : ((پول هرکاری می تواند انجام دهد.))

طولی نکشید که خبر ساخته شدن قصر جدید و تابلوی آن به گوش شاه رسید و او شاهزاده را احضار کرد. شاهزاده تا آن وقت به دربار شاه نرفته بود.

شاه به شاهزاده گفت : ((جوان‘ به خاطر آن ساختمان زیبا و باشکوه که ساخته ای‘ به تو تبریک می گویم. قصر من در برابر ساختمان تو مانند یک کلبه است. اما می خواهم بدانم معنی این کلمات که پول هرکاری را می تواند انجام دهد چیست؟))

شاهزاده فهمید که در کار خود زیاده روی کرده است. بنابراین با احترام گفت: ((قربان من آن تابلو را به خاطر عقیده خودم آنجا نصب کرده ام. اما اگر شما خوشتان نمی آید‘ آن را بر می دارم.))

- نه البته که نه. من هرگز نمی خواهم تو چنین کاری بکنی. فقط می خواستم بدانم این نوشته چه معنایی می دهد. بگو ببینم‘ آیا چون تو ثروت داری‘ می توانی من را بکشی؟

شاهزاده با خود گفت: ((ای خدا‘ به چه دردسری گرفتار شدم!)) پس‘ با احترام تعظیم کرد و گفت: ((من را ببخشید. الان می روم و تابلو را بر میدارم. اگر از قصر هم خوشتان نمی آید‘ آن را خراب می کنم.))

شاه گفت: ((هرگز چنین کاری نکن. اما من تاکنون کسی را ندیده ام که این همه به پول اهمیت بدهد. پس تو باید به من ثابت کنی که پول می تواند هرکاری را انجام دهد. سه روز به تو وقت می دهم تا بتوانی با دختر من که در یک قلعه است حرف بزنی‘ اگر در گفت و گو با او موفق بشوی اجازه می دهم با او ازدواج کنی و گرنه می گویم گردنت را بزنند.))

شاهزاده بسیار غمگین شد. نه چیزی می خورد و نه خواب راحتی داشت. شب و روز باخود فکر می کرد: ((ای خدا‘ چگونه خودم را از این بدبختی نجات بدهم؟ هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند کاری برای من بکند. چگونه می توانم خودم را به دختر شاه برسانم؟ او در قلعه ای زندانی است که صد محافظ دارد. ای خدای من‘ دارم از بین می روم.)) او چنان بی قرار شده بود که جز گریه کاری از دستش بر نمی آمد و ناامیدانه در انتظار مرگ بود.

دایه شاهزاده که او را از کودکی بزرگ کرده بود و طاقت نداشت جوان را آن طور پریشان ببیند‘ او را دلداری می داد و به او می گفت: ((ناامید نباش‘ باید فکری بکنیم. من قول می دهم که راهی برای نجات تو پیدا کنم.))

دایه نزد نقره ساز رفت و به او گفت: ((یک غاز بزرگ از نقره برایم بساز که منقارش را باز و بسته کند. آن را به بزرگی یک آدم و تو خالی بساز. تافردا باید کارت حاضر باشد.))

نقره ساز گفت: ((اما بانو چنین کاری به این سرعت غیرممکن است.))

دایه گفت: ((گوش کن‘ اگر غاز را تا فردا درست کنی‘ پاداشی می گیری که در همه عمرت آن را نداشته ای.))

- خیلی خوب‘ من سعی خودم را می کنم‘ اما باز قول نمی دهم.

تا روز بعد‘ مرد هنرمند غاز را آماده کرد و وقتی آن را به دایه نشان داد‘ زن از زیبایی و ابهت غاز حیرت کرد. دایه غاز را نزد شاهزاده برد و به او گفت: ((ساز خودت را بردار و در این غاز پنهان شو! وقتی به جاده رسیدیم شروع به نواختن کن!))

دایه نواری دور گردن غاز نقره ای بست و آن را به دنبال خود می کشید. آن دو در حالی که دایه غاز را می کشید و شاهزاده ساز می زد‘ در شهر می گشتند. مردم با دیدن غاز در کنار خیابان صف کشیدند و به تماشای آن ایستادند.

ندیمه های دختر شاه نزد او دویدند و گزارش آن غاز زیبا را به او دادند. آنها با هیجان گفتند: ((شاهزاده خانم باور کنید که کسی تا به حال چنین چیزی زیبایی ندیده است.))

حرفها و هیجان ندیمه ها آن قدر زیاد بود که بالاخره دختر شاه کنجکاو شد. او نزد پدر رفت و گفت: ((پدر من هم می خوام آن غاز را ببینم.))

شاه گفت: ((بسیار خوب عزیزم. نگهبان ها بروند پیرزن و غازش را به قلعه بیاورند! شاهزاده خانم میخواهد آن را ببیند.))

دایه بسیار خوشحال شد. باخود گفت: ((من منتظر همین لحظه بودم.))

غاز را به قصر آوردند. دختر شاه با غاز قدم می زد و از زیبایی و موسیقی او لذت می برد که شاهزاده از جلد نقره ای بیرون آمد.

دختر داد زد: ((آه خدای من‘ تو دیگر کی هستی؟))

- خواهش می کنم ناراحت نباش! من همه چیز را برایت می گویم. من یک شاهزاده هستم. پدرت سه روز به من مهلت داده است تا بتوانم باتو حرف بزنم. اگر در این کار موفق نشوم‘ من را خواهد کشت. اما اگر به او بگویی من توانسته ام باتو حرف بزنم‘ جانم را نجات داده ای.

سه روز بعد شاه‘ جوان را احضار کرد و از او پرسید: ((خیلی خوب‘ می خواهم بدانم پول تو سبب شد که با دخترم حرف بزنی؟))

- بلی عالی جناب.

شاه با تعجب پرسید: ((منظورت چیست؟))

- عالی جناب من با شاهزاده خانم حرف زدم. می توانید از خودش بپرسید.

شاه به یکی از نگهبانان گفت: ((به شاهزاده خانم بگویید بیاید اینجا!))

دختر نزد پدر آمد و گفت: ((من این جوان را ملاقات کرده ام. پدر‘ او در دل غاز نقره ای که با اجازه شما به قلعه آمد‘ پنهان شده بود.))

شاه که بسیار خوشحال شده بود به جوان گفت: ((تو نه تنها ثروتمند هستی‘ باهوش و کاردان هم هستی. من از اینکه دخترم با تو ازدواج می کند افتخار می کنم. خداوند شما را حفظ کند و باهم خوشبخت شوید.))

آن دو با هم ازدواج کردند و سال های سال به خوشی در کنارهم به سر بردند.

 

 

داستان ها و افسانه های مردم ایتالیا

نوشته : جگموهن چوپرا

ترجمه : صدیقه ابراهیمی

بازنوشته : حسین فتاحی

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/19:: 12:31 عصر     |     () نظر