سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه دانش به کار بستن آن است . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

الاغ سحرآمیز

 

در زمان های خیلی قدیم‘ مادری بود که با تنها پسرش زندگی می کرد. او پسرش را پیش یک راهب فرستاد تا علوم دینی بیاموزد. اما مدتی گذشت و پسر چیزی یاد نگرفت. مادر بیچاره که خیلی ناراحت بود‘ به توصیه همسایه ها پسر را به مدرسه فرستاد. معلم مدرسه خیلی زحمت کشید تا چیزی به او بیاموزد‘ اما پسر حتی الفبا را هم یاد نگرفت. بالاخره روزی معلم او را از مدرسه بیرون کرد و پسر شادی کنان به خانه رفت.

همین که مادر پسرش را دید‘ با جارو به جان او افتاد و فریاد زد: ((چرا آمدی خانه‘ پسر؟ تو داری خودت و من را بدبخت می کنی.)) سپس کمی فکر کرد و به او گفت: ((پس حالا دیگر باید از این خانه بروی.)) و او را ازخانه بیرون کرد.

پسر که جایی را نداشت‘ رفت و رفت تا به باغی رسید. چون خیلی گرسنه شده بود‘ از یک درخت گلابی بالا رفت و شروع به خوردن گلابی کرد. در حال خوردن بود که صدای ترسناکی شنید: ((هوم‘ هوم‘ این دور و برها بوی آدمیزاد می آید!))

صاحب باغ که غول پیری بود‘ بو کشید و به زیر درخت گلابی آمد. اما پسر نترسید و گفت: ((پیرمرد گوش کن‘ من پسر بدبختی هستم. مادرم مرا از خانه بیرون کرده است. پس تو دیگر اذیتم نکن!))

غول دلش به رحم آمد و گفت: ((خیلی خوب ناراحتت نمی کنم. از درخت بیا پایین تا تو را به خانه ام ببرم.)) بعد هم پسر را به خانه برد‘ چند تکه لباس به او داد و گفت: ((بیا‘ این لباس های نو را بپوش و تا هروقت که دلت خواست پیش من بمان!))

از آن پس‘ پسر نزد غول ماند و با او زندگی کرد. هر روز صبح که غول سرکار می رفت‘ پسر را هم باخودش می برد.

دو سال گذشت تا اینکه روزی غول دید پسر خیلی غمگین است.

-        پسرجان چه شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟

-        میخواهم مادرم را ببینم. فکر می کنم خیلی ناراحت است که خبری از من ندارد.

-        خیلی خوب‘ اگر برای مادرت نگرانی‘ به دیدنش برو! این الاغ را هم به عنوان هدیه برایش ببر!

غول افسار الاغ را به پسر داد و گفت: ((وقتی الاغ را به خانه تان بردی‘ بگو‘ الاغ عزیزم خواهش می کنم به من کمی طلا بده! آن وقت می بینی که از پشت الاغ برایت سکه می ریزد. اما بچه جان‘ باید خیلی مواظب دزدها باشی! به هرکسی اعتماد نکن!))

پسر الاغ را جلو انداخت و به راه افتاد. کمی که از باغ دور شد‘ باخود گفت: ((نمی دانم غول پیر آن حرفها را درباره الاغ جدی گفت یا نه. اینجا کسی نیست که مرا ببیند. خوب است همین جا الاغ را آزمایش کنم.)) پس کنار الاغ ایستاد و به حیوان گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده.)) الاغ دمش را بالا گرفت و چندتا سکه برای او ریخت.

غول پیر از بالای برج خانه اش او را تماشا می کرد. پسر سکه ها را در جیبش گذاشت و سوار الاغ شد. به مسافرخانه ای رسید. از الاغ پیاده شد و از صاحب مسافرخانه خواست که بهترین اتاق را در اختیار الاغ او بگذارد. صاحب مسافرخانه که خیلی تعجب کرده بود پرسید: ((آقا‘ برای چه بهترین اتاق را برای یک الاغ از من می خواهی؟))

پسر پاسخ داد: ((برای اینکه الاغ من از پشتش سکه می ریزد.)) مرد طمعکار فکری کرد و گفت: ((آه‘ نه پسرم‘ ما الاغ را توی اصطبل می بریم. یک گونی هم رویش می اندازیم. نگران نباش‘ کسی به این حیوان کاری ندارد.))

پسر خوشحال شد و بعد از خوردن یک شام خوشمزه خوابید. نیمه شب‘ صاحب مسافرخانه الاغ را عوض کرد.

صبح روز بعد‘ پسر سوار الاغ شد و به راه افتاد. به خانه که رسید‘ داد زد: ((مادر در را باز کن! پسرت تونی برگشته‘ آمده تو را ببیند.))

مادر با خوشحالی گفت: ((پسرم‘ خدا را شکر که برگشتی.)) و در را باز کرد.

تونی از حال مادر و وضع زندگیش پرسید. مادر آهی کشید و گفت: ((پسرجان‘ این روزها خیلی خسته می شوم. باید خیلی کار کنم. مثلاً امروز یک تشت بزرگ لباس برای مردم شسته ام که فقط کمی نخود سبز گیرم آمده است.))

پسرنگاهی به غذا کرد و گفت: ((پس حالا می خواهی این آشغال ها را بخوری؟!)) و قابلمه را برداشت و از اتاق بیرون انداخت.

مادر که دید نخودهایی که با زحمت به دست آورده بود روی زمین ریخته است‘ از عصبانیت جیغ کشید و گفت: ((ای دیوانه‘ این چه کاری بود کردی؟!))

پسر گفت: ((مادر فریاد نزن! من آمده ام که تو را ثروتمند کنم.)) و در حالی که پتویی را زیر شکم الاغ پهن می کرد‘ زیرلب گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده!))

او انتظار داشت الاغ برایش سکه بریزد‘ اما چیزی اتفاق نیفتاد. پس چوبدستی را برداشت و تا می توانست حیوان را زد. آن چنان بی رحمانه الاغ را زد که حیوان بیچاره هرچه در شکمش بود بیرون ریخت. همین که مادر چشمش به پِهِن الاغ افتاد که روی پتو ریخته بود‘ داد زد: ((داری چه کار می کنی؟ نمی خواستم به خانه برگردی و این بلا را سرم بیاوری. از خانه من برو بیرون!))

پسر غمگین و دل شکسته به خانه غول برگشت. وقتی غول‘ پسر را دید گفت: ((آهان‘ پس برگشتی. خوب حالا بنشین سرجایت و دیگر برای مادرت گریه نکن!))

چند روز گذشت. پسر دوباره نگران و دلتنگ مادر شد و دلش خواست که او را ببیند. این بار‘ غول یک سفره کوچک به او داد و گفت: ((کارهای احمقانه نکن! فقط وقتی به خانه رفتی‘ کنار سفره بایست و بگو‘ سفره من‘ غذا را آماده کن!))

پسر سفره را برداشت و به راه افتاد و وقتی به همان جایی رسید که الاغ را آزمایش کرده بود‘ سفره را پهن کرد. بعد گفت: ((سفره من غذا را آماده کن!)) ناگهان انواع غذاهای رنگارنگ روی آن چیده شد. پسرتا می توانست از آن غذاها خورد و بعد گفت: ((سفره من‘ همه چیز را جمع کن!)) سفره تمیز شد و او دوباره به راه افتاد. کمی بعد‘ به همان مسافرخانه ای رسید که الاغش را دزدیده بودند.

همه حال او را پرسیدند و او هم با همه احوالپرسی کرد و پرسید که شام چه دارند. صاحب خانه گفت: ((پسرم‘ این مسافرخانه مخصوص باربرهاست. برای شام چندتا شلغم و مقداری لوبیا داریم.))

تونی گفت: ((شما به این می گویید شام؟! حالا نشانتان می دهم شام یعنی چه!)) و سفره اش را بیرون آورد و گفت: ((سفره من‘ غذا را آماده کن!)) فوراً سفره ای پر از غذاهای جورواجور ظاهر شد. بعد از شام‘ پسر سفره را در جیبش گذاشت و با خود فکر کرد: ((دلم می خواهد بیدار بمانم و ببینم این آدم پست می تواند سفره را هم مثل الاغ از من بگیرد.)) اما چون زیاد غذا خورده بود‘ نتوانست بیدار بماند و به خواب عمیقی فرو رفت.

این بار هم مسافرخانه دار سفره را دزدید و سفره دیگری به جای آن گذاشت.

صبح پسر بیدار شد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به خانه مادر رسید و در زد.

-        کی هستی؟

-        من هستم مادر.

-        تونی‘ برو گمشو!

-        خواهش می کنم مادر‘ چیزی برایت آورده ام.

بار دیگر مادر مهربان که دلش برای پسرش تنگ شده بود‘ در را باز کرد. آنها آنقدر باهم حرف زدند که شب شد و تونی پرسید: ((مادر شام چه داریم؟))

-        چندتا برگ خردل که از باغ مردم چیده ام.

پسر ماهیتابه را برداشت و آن را از اتاق بیرون انداخت. مادر فریاد زد: ((دیوانه‘ این چه کاری بود که کردی؟ دست از این دیوانگی ها بردار!))

پسر گفت: ((نه‘ مادرجان‘ ناراحت نشو! این سفره را برایت آورده ام. بگذار نشانت بدهم که چه خاصیتی دارد!)) اما وقتی که با سفره حرف زد‘ چیزی اتفاق نیفتاد. او چندبار جمله را تکرار کرد‘ اما بیهوده بود! مادر خشمگین شد و بار دیگر پسر را از خانه بیرون کرد.

بازهم پسر نزد غول برگشت. اما بعداز چند روز دوباره دلش برای مادر تنگ شد و آرزوی دیدن او را کرد.

غول گفت: ((خیلی خوب پسرم. این دیگر بار آخر است. این چماق را بگیر و وقتی به خانه رسیدی بگو‘ چماق من‘ بگذار بخورم‘ بگذار بخورم.))

پسر غمگین و اشک ریزان غول پیر را ترک کرد و وقتی به همان جایی رسید که همیشه هدیه های غول را امتحان می کرد‘ باخود گفت: ((نمی دانم این چماق چه چیزی به من می دهد که بخورم. باید امتحان کنم و بفهمم.)) پس با صدای بلند گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم!)) و چه جور هم چماق گذاشت تا او بخورد! چماق به حرکت درآمد و باهر حرکت‘ از چپ و راست‘ پسر را زد.

غول از بالای برج خانه اش پسر را تماشا می کرد و به او می خندید. پسر جیغ زنان گفت: ((چماق من‘ آرام بگیر‘ داری من را می کشی!)) و غول از بالا داد زد: ((بزن تا بخورد!))

وقتی غول حس کرد که پسر به اندازه کافی تنبیه شده است‘ به چماق گفت: ((حالا دیگر بس کن!)) و چماق بی حرکت شد و دیگر پسر را نزد.

پسر به راه خود ادامه داد تا به مسافرخانه رسید. صاحب مسافرخانه با دیدن او خوشحال شد و گفت: ((پسرجان‘ حالت چطور است؟)) اما تونی اعتنایی به او نکرد و گفت: ((من خوابم می آید. این چماق را برایم نگه دار‘ اما مواظب باش که نگویی‘ چماق من بگذار بخورم‘ بگذار بخورم!))

نیمه شب که شد‘ صاحب مسافرخانه چماق را به دست گرفت و گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم.)) چماق به حرکت افتاد و آن قدر صاحب مسافرخانه و خانواده اش را زد که همه فریاد زدند: ((کمک! کمک)) پسر به اتاق آنها دوید و گفت: ((الاغ و سفره من را بدهید‘ وگرنه چماق را از شما پس نمی گیرم!))

صاحب مسافرخانه گفت: ((بیا آنها را بگیر!)) و فوراً الاغ و سفره را به پسر پس داد.

وقتی پسر مطمئن شد که آنها الاغ و سفره خودش هستند‘ چماق را گرفت و از آنجا رفت.

پسر با الاغ و سفره و چماق به خانه رسید و در زد. مادر از پشت در فریاد زد: ((نه‘ من در را باز نمی کنم. نمی خواهم به خانه بیایی.))

هرچه پسر التماس کرد‘ فایده نداشت و مادر در را به رویش باز نکرد. پسر که هیچ راه دیگری به فکرش نمی رسید به چماق گفت: ((چماق یکی دو ضربه به مادرم بزن‘ اما مواظب باش خیلی محکم نزنی!)) چماق به حرکت در آمد‘ از شکاف در‘ وارد خانه شد و دو ضربه به مادر زد.

مادر گفت: ((هیولای بی عاطفه‘ آدم مادرش را می زند؟!))

تونی گفت: ((اگر می خواهی دوباره چماق به حرکت در نیاید‘ در را باز کن!))

مادر فوراً در را باز کرد و پسر با الاغ وارد خانه شد.

مادر داد زد: ((نه‘ الاغ را نباید به خانه بیاوری. به خاطر خدا تونی‘ خانه ام را دوباره کثیف نکن!))

پسر به چماق گفت: ((خیلی خوب‘ چماق من دو ضربه دیگر به مادرم بزن!)) و مادر که دید چاره ای ندارد‘ آرام شد. پس پسر پتویی برداشت‘ آن را زیر الاغ انداخت و گفت: ((به من کمی طلا بده!)) و الاغ دستور او را انجام داد. پسر سفره را بیرون آورد و گفت: ((غذا را آماده کن!)) سفره پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه شد و مادر و پسر تا می توانستند غذا خوردند.

مادر پسرش را دعا کرد و گفت: ((پسرم‘ به تو افتخار می کنم.)) و از آن پس‘ آن دو با آرامش و آسایش در کنارهم زندگی کردند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/4:: 1:10 عصر     |     () نظر