سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که ما اهل بیت را دوست بدارد و محبّت ما در دلش تحقّق یابد، چشمه های حکمت بر زبانش جاری می شود . [امام صادق علیه السلام]
به دیدارم بیا

الاغ سحرآمیز

 

در زمان های خیلی قدیم‘ مادری بود که با تنها پسرش زندگی می کرد. او پسرش را پیش یک راهب فرستاد تا علوم دینی بیاموزد. اما مدتی گذشت و پسر چیزی یاد نگرفت. مادر بیچاره که خیلی ناراحت بود‘ به توصیه همسایه ها پسر را به مدرسه فرستاد. معلم مدرسه خیلی زحمت کشید تا چیزی به او بیاموزد‘ اما پسر حتی الفبا را هم یاد نگرفت. بالاخره روزی معلم او را از مدرسه بیرون کرد و پسر شادی کنان به خانه رفت.

همین که مادر پسرش را دید‘ با جارو به جان او افتاد و فریاد زد: ((چرا آمدی خانه‘ پسر؟ تو داری خودت و من را بدبخت می کنی.)) سپس کمی فکر کرد و به او گفت: ((پس حالا دیگر باید از این خانه بروی.)) و او را ازخانه بیرون کرد.

پسر که جایی را نداشت‘ رفت و رفت تا به باغی رسید. چون خیلی گرسنه شده بود‘ از یک درخت گلابی بالا رفت و شروع به خوردن گلابی کرد. در حال خوردن بود که صدای ترسناکی شنید: ((هوم‘ هوم‘ این دور و برها بوی آدمیزاد می آید!))

صاحب باغ که غول پیری بود‘ بو کشید و به زیر درخت گلابی آمد. اما پسر نترسید و گفت: ((پیرمرد گوش کن‘ من پسر بدبختی هستم. مادرم مرا از خانه بیرون کرده است. پس تو دیگر اذیتم نکن!))

غول دلش به رحم آمد و گفت: ((خیلی خوب ناراحتت نمی کنم. از درخت بیا پایین تا تو را به خانه ام ببرم.)) بعد هم پسر را به خانه برد‘ چند تکه لباس به او داد و گفت: ((بیا‘ این لباس های نو را بپوش و تا هروقت که دلت خواست پیش من بمان!))

از آن پس‘ پسر نزد غول ماند و با او زندگی کرد. هر روز صبح که غول سرکار می رفت‘ پسر را هم باخودش می برد.

دو سال گذشت تا اینکه روزی غول دید پسر خیلی غمگین است.

-        پسرجان چه شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟

-        میخواهم مادرم را ببینم. فکر می کنم خیلی ناراحت است که خبری از من ندارد.

-        خیلی خوب‘ اگر برای مادرت نگرانی‘ به دیدنش برو! این الاغ را هم به عنوان هدیه برایش ببر!

غول افسار الاغ را به پسر داد و گفت: ((وقتی الاغ را به خانه تان بردی‘ بگو‘ الاغ عزیزم خواهش می کنم به من کمی طلا بده! آن وقت می بینی که از پشت الاغ برایت سکه می ریزد. اما بچه جان‘ باید خیلی مواظب دزدها باشی! به هرکسی اعتماد نکن!))

پسر الاغ را جلو انداخت و به راه افتاد. کمی که از باغ دور شد‘ باخود گفت: ((نمی دانم غول پیر آن حرفها را درباره الاغ جدی گفت یا نه. اینجا کسی نیست که مرا ببیند. خوب است همین جا الاغ را آزمایش کنم.)) پس کنار الاغ ایستاد و به حیوان گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده.)) الاغ دمش را بالا گرفت و چندتا سکه برای او ریخت.

غول پیر از بالای برج خانه اش او را تماشا می کرد. پسر سکه ها را در جیبش گذاشت و سوار الاغ شد. به مسافرخانه ای رسید. از الاغ پیاده شد و از صاحب مسافرخانه خواست که بهترین اتاق را در اختیار الاغ او بگذارد. صاحب مسافرخانه که خیلی تعجب کرده بود پرسید: ((آقا‘ برای چه بهترین اتاق را برای یک الاغ از من می خواهی؟))

پسر پاسخ داد: ((برای اینکه الاغ من از پشتش سکه می ریزد.)) مرد طمعکار فکری کرد و گفت: ((آه‘ نه پسرم‘ ما الاغ را توی اصطبل می بریم. یک گونی هم رویش می اندازیم. نگران نباش‘ کسی به این حیوان کاری ندارد.))

پسر خوشحال شد و بعد از خوردن یک شام خوشمزه خوابید. نیمه شب‘ صاحب مسافرخانه الاغ را عوض کرد.

صبح روز بعد‘ پسر سوار الاغ شد و به راه افتاد. به خانه که رسید‘ داد زد: ((مادر در را باز کن! پسرت تونی برگشته‘ آمده تو را ببیند.))

مادر با خوشحالی گفت: ((پسرم‘ خدا را شکر که برگشتی.)) و در را باز کرد.

تونی از حال مادر و وضع زندگیش پرسید. مادر آهی کشید و گفت: ((پسرجان‘ این روزها خیلی خسته می شوم. باید خیلی کار کنم. مثلاً امروز یک تشت بزرگ لباس برای مردم شسته ام که فقط کمی نخود سبز گیرم آمده است.))

پسرنگاهی به غذا کرد و گفت: ((پس حالا می خواهی این آشغال ها را بخوری؟!)) و قابلمه را برداشت و از اتاق بیرون انداخت.

مادر که دید نخودهایی که با زحمت به دست آورده بود روی زمین ریخته است‘ از عصبانیت جیغ کشید و گفت: ((ای دیوانه‘ این چه کاری بود کردی؟!))

پسر گفت: ((مادر فریاد نزن! من آمده ام که تو را ثروتمند کنم.)) و در حالی که پتویی را زیر شکم الاغ پهن می کرد‘ زیرلب گفت: ((الاغ عزیزم‘ خواهش می کنم به من کمی طلا بده!))

او انتظار داشت الاغ برایش سکه بریزد‘ اما چیزی اتفاق نیفتاد. پس چوبدستی را برداشت و تا می توانست حیوان را زد. آن چنان بی رحمانه الاغ را زد که حیوان بیچاره هرچه در شکمش بود بیرون ریخت. همین که مادر چشمش به پِهِن الاغ افتاد که روی پتو ریخته بود‘ داد زد: ((داری چه کار می کنی؟ نمی خواستم به خانه برگردی و این بلا را سرم بیاوری. از خانه من برو بیرون!))

پسر غمگین و دل شکسته به خانه غول برگشت. وقتی غول‘ پسر را دید گفت: ((آهان‘ پس برگشتی. خوب حالا بنشین سرجایت و دیگر برای مادرت گریه نکن!))

چند روز گذشت. پسر دوباره نگران و دلتنگ مادر شد و دلش خواست که او را ببیند. این بار‘ غول یک سفره کوچک به او داد و گفت: ((کارهای احمقانه نکن! فقط وقتی به خانه رفتی‘ کنار سفره بایست و بگو‘ سفره من‘ غذا را آماده کن!))

پسر سفره را برداشت و به راه افتاد و وقتی به همان جایی رسید که الاغ را آزمایش کرده بود‘ سفره را پهن کرد. بعد گفت: ((سفره من غذا را آماده کن!)) ناگهان انواع غذاهای رنگارنگ روی آن چیده شد. پسرتا می توانست از آن غذاها خورد و بعد گفت: ((سفره من‘ همه چیز را جمع کن!)) سفره تمیز شد و او دوباره به راه افتاد. کمی بعد‘ به همان مسافرخانه ای رسید که الاغش را دزدیده بودند.

همه حال او را پرسیدند و او هم با همه احوالپرسی کرد و پرسید که شام چه دارند. صاحب خانه گفت: ((پسرم‘ این مسافرخانه مخصوص باربرهاست. برای شام چندتا شلغم و مقداری لوبیا داریم.))

تونی گفت: ((شما به این می گویید شام؟! حالا نشانتان می دهم شام یعنی چه!)) و سفره اش را بیرون آورد و گفت: ((سفره من‘ غذا را آماده کن!)) فوراً سفره ای پر از غذاهای جورواجور ظاهر شد. بعد از شام‘ پسر سفره را در جیبش گذاشت و با خود فکر کرد: ((دلم می خواهد بیدار بمانم و ببینم این آدم پست می تواند سفره را هم مثل الاغ از من بگیرد.)) اما چون زیاد غذا خورده بود‘ نتوانست بیدار بماند و به خواب عمیقی فرو رفت.

این بار هم مسافرخانه دار سفره را دزدید و سفره دیگری به جای آن گذاشت.

صبح پسر بیدار شد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به خانه مادر رسید و در زد.

-        کی هستی؟

-        من هستم مادر.

-        تونی‘ برو گمشو!

-        خواهش می کنم مادر‘ چیزی برایت آورده ام.

بار دیگر مادر مهربان که دلش برای پسرش تنگ شده بود‘ در را باز کرد. آنها آنقدر باهم حرف زدند که شب شد و تونی پرسید: ((مادر شام چه داریم؟))

-        چندتا برگ خردل که از باغ مردم چیده ام.

پسر ماهیتابه را برداشت و آن را از اتاق بیرون انداخت. مادر فریاد زد: ((دیوانه‘ این چه کاری بود که کردی؟ دست از این دیوانگی ها بردار!))

پسر گفت: ((نه‘ مادرجان‘ ناراحت نشو! این سفره را برایت آورده ام. بگذار نشانت بدهم که چه خاصیتی دارد!)) اما وقتی که با سفره حرف زد‘ چیزی اتفاق نیفتاد. او چندبار جمله را تکرار کرد‘ اما بیهوده بود! مادر خشمگین شد و بار دیگر پسر را از خانه بیرون کرد.

بازهم پسر نزد غول برگشت. اما بعداز چند روز دوباره دلش برای مادر تنگ شد و آرزوی دیدن او را کرد.

غول گفت: ((خیلی خوب پسرم. این دیگر بار آخر است. این چماق را بگیر و وقتی به خانه رسیدی بگو‘ چماق من‘ بگذار بخورم‘ بگذار بخورم.))

پسر غمگین و اشک ریزان غول پیر را ترک کرد و وقتی به همان جایی رسید که همیشه هدیه های غول را امتحان می کرد‘ باخود گفت: ((نمی دانم این چماق چه چیزی به من می دهد که بخورم. باید امتحان کنم و بفهمم.)) پس با صدای بلند گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم!)) و چه جور هم چماق گذاشت تا او بخورد! چماق به حرکت درآمد و باهر حرکت‘ از چپ و راست‘ پسر را زد.

غول از بالای برج خانه اش پسر را تماشا می کرد و به او می خندید. پسر جیغ زنان گفت: ((چماق من‘ آرام بگیر‘ داری من را می کشی!)) و غول از بالا داد زد: ((بزن تا بخورد!))

وقتی غول حس کرد که پسر به اندازه کافی تنبیه شده است‘ به چماق گفت: ((حالا دیگر بس کن!)) و چماق بی حرکت شد و دیگر پسر را نزد.

پسر به راه خود ادامه داد تا به مسافرخانه رسید. صاحب مسافرخانه با دیدن او خوشحال شد و گفت: ((پسرجان‘ حالت چطور است؟)) اما تونی اعتنایی به او نکرد و گفت: ((من خوابم می آید. این چماق را برایم نگه دار‘ اما مواظب باش که نگویی‘ چماق من بگذار بخورم‘ بگذار بخورم!))

نیمه شب که شد‘ صاحب مسافرخانه چماق را به دست گرفت و گفت: ((چماق من‘ بگذار بخورم.)) چماق به حرکت افتاد و آن قدر صاحب مسافرخانه و خانواده اش را زد که همه فریاد زدند: ((کمک! کمک)) پسر به اتاق آنها دوید و گفت: ((الاغ و سفره من را بدهید‘ وگرنه چماق را از شما پس نمی گیرم!))

صاحب مسافرخانه گفت: ((بیا آنها را بگیر!)) و فوراً الاغ و سفره را به پسر پس داد.

وقتی پسر مطمئن شد که آنها الاغ و سفره خودش هستند‘ چماق را گرفت و از آنجا رفت.

پسر با الاغ و سفره و چماق به خانه رسید و در زد. مادر از پشت در فریاد زد: ((نه‘ من در را باز نمی کنم. نمی خواهم به خانه بیایی.))

هرچه پسر التماس کرد‘ فایده نداشت و مادر در را به رویش باز نکرد. پسر که هیچ راه دیگری به فکرش نمی رسید به چماق گفت: ((چماق یکی دو ضربه به مادرم بزن‘ اما مواظب باش خیلی محکم نزنی!)) چماق به حرکت در آمد‘ از شکاف در‘ وارد خانه شد و دو ضربه به مادر زد.

مادر گفت: ((هیولای بی عاطفه‘ آدم مادرش را می زند؟!))

تونی گفت: ((اگر می خواهی دوباره چماق به حرکت در نیاید‘ در را باز کن!))

مادر فوراً در را باز کرد و پسر با الاغ وارد خانه شد.

مادر داد زد: ((نه‘ الاغ را نباید به خانه بیاوری. به خاطر خدا تونی‘ خانه ام را دوباره کثیف نکن!))

پسر به چماق گفت: ((خیلی خوب‘ چماق من دو ضربه دیگر به مادرم بزن!)) و مادر که دید چاره ای ندارد‘ آرام شد. پس پسر پتویی برداشت‘ آن را زیر الاغ انداخت و گفت: ((به من کمی طلا بده!)) و الاغ دستور او را انجام داد. پسر سفره را بیرون آورد و گفت: ((غذا را آماده کن!)) سفره پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه شد و مادر و پسر تا می توانستند غذا خوردند.

مادر پسرش را دعا کرد و گفت: ((پسرم‘ به تو افتخار می کنم.)) و از آن پس‘ آن دو با آرامش و آسایش در کنارهم زندگی کردند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/4:: 1:10 عصر     |     () نظر

مار

 

سالها پیش کشاورزی بود که با سه دخترش زندگی می کرد. او هر روز به مزرعه می رفت و دخترها به نوبت برایش نهار می بردند.

روزی نوبت دختر بزرگ بود که برای پدر نهار ببرد. دختر برای رفتن پیش پدر باید از جنگلی انبوه و تاریک می گذشت. او در جنگل می رفت که احساس خستگی کرد و نشست. دختر باخود گفت: ((اینجا کمی استراحت می کنم و دوباره راه می افتم.)) در همین حال‘ روی تخته سنگی نشسته بود که صدای خش و خشی شنید. به طرف صدا برگشت و ماری را دید که به سوی او می آید. دختر برخاست و فریاد زد: ((ای خدای بزرگ!)) او سبد غذا را زمین انداخت و با سرعت از آنجا دور شد.

آن روز کشاورز نهار نخورد. عصر شد و به خانه برگشت و از دختر بزرگش پرسید: ((چرا امروز برای من نهار نیاوردی؟)) و فریاد کنان افزود: ((این طوری علاقه ات را به پدرت نشان می دهی که تمام روز او را گرسنه نگه داری؟!))

روز بعد نوبت دختر دوم بود که نهار پدر را برایش ببرد. او در جنگل روی همان تخته سنگ نشست تا استراحت کند. اما او هم وقتی مار را دید‘ سبد غذا را گذاشت و به خانه فرار کرد. دختر بیچاره باخود فکر کرد: ((پدر خیلی از دست من ناراحت می شود.))

فردای آن روز نوبت کوچکترین دختر بود که به مزرعه برود. او که دختر دانا و شجاعی بود‘ به جای یک سبد غذا‘ دوتا سبد آماده کرد و با خود برد. دختر وقتی به جنگل رسید و نشست تا استراحت کند‘ مار را دید. اما از دیدن آن جانور ناراحت نشد و یکی از سبدها را به مار داد. مار بزرگ با حرکت دم و بدنش خوشحالی و رضایت خود را به دختر نشان داد و گفت: ((دختر مهربان‘ من را با خودت به خانه تان ببر! من برایت شانس می آورم.))

دختر به مار گفت: ((تو چقدر خوبی!)) و مار را در پیشبند خود پنهان کرد. دختر به خانه برگشت و مار را زیر تخت خودش جای داد.

مدتی گذشت و مار آنقدر بزرگ شد که دیگر زیر تخت خواب جا نمی گرفت و مجبور شد از آنجا برود. اما پیش از اینکه آنجا را ترک کند به دختر گفت: ((خانم مهربان. پیش از اینکه تو را ترک کنم سه طلسم به تو می دهم. اول اینکه هر وقت گریه کنی‘ اشکهایت به دانه های مروارید و نقره تبدیل شوند. طلسم دوم اینکه وقتی بخندی‘ بارانی از دانه های انار پیش پایت بریزد و سومین طلسم اینکه هر وقت دستهایت را بشویی‘ انواع ماهی ها در برابر تو ظاهر شوند.))

روز بعد اتفاقاً چیزی برای خوردن در خانه نبود‘ خواهر کوچک دستهایش را در لگنی می شست که ناگهان همه نوع ماهی در لگن ظاهر شد. این اتفاق سبب حسادت خواهرهای بزرگتر شد. خواهرها نزد پدر رفتند و به او گفتند: ((پدر‘ خواهر کوچک ما جادوگر شده است. باید او را حبس کنید وگرنه‘ ممکن است به همه ما صدمه بزند.)) دخترهای بزرگتر آنقدر نزد پدر بدگویی خواهرشان را کردند تا او بالاخره تسلیم شد و دختر کوچکش را در یکی از اتاق های خانه حبس کرد.

مدتی گذشت. روزی دختر پشت پنجره ایستاده بود و باغ پادشاه را تماشا می کرد. پسرشاه در باغ بازی می کرد که ناگهان پایش لغزید و زمین خورد. دختر با دیدن آن منظره خندید و همین طور که می خندید‘ دانه های انار به باغ شاه فرو ریخت.

شاهزاده چشمش به دانه های انار افتاد و با تعجب گفت: ((نمی دانم این انارها از کجا توی باغ ریختند.)) دور و بر خوردش را نگاه کرد‘ اما نفهمید آن دانه های انار چگونه به آنجا ریخته شده اند‘ چون دختر فوراً پنجره را بسته بود.

روز بعد‘ وقتی شاهزاده دوباره برای بازی به باغ آمد‘ درختی پر از انار دید. اما وقتی خواست یکی از انارها را بچیند‘ درخت ناگهان به قدری رشد کرد و بلند شد که او نتوانست حتی یک برگ از آن بکند.

همه به این فکر افتادند که جادویی در کار است. پس شاه از مشاوران باتجربه و عالم خود پرسید: ((معنی این جادو و طلسم سحرآمیز چیست؟))

پیرترین و داناترین آنها گفت: ((معنی اش این است که تنها یک دختر می تواند از این درخت میوه بچیند و هر دختری که بتواند این کار را بکند‘ عروس شما خواهد شد.))

شاه با شنیدن حرف های مرد دانشمند دستوری صادر کرد که همه دخترهای جوان این سرزمین باید به باغ بیایند و سعی کنند از درخت انار میوه بچینند. هرکس موفق به چیدن انار شود‘ عروس من خواهد بود.

دخترهای بزرگ کشاورز هم رفتند تا شانس خود را آزمایش کنند. اما هرچه سعی کردند دستشان به انارهای درخت نرسید و نقش بر زمین شدند. شاه از نتیجه کار راضی نشد و گفت: ((آیا در حوزه پادشاهی من فقط همین چند دختر وجود دارند؟ من مطمئنم که دخترهای دیگری هم هستند. بروید خانه ها را بگردید و دخترها را بیاورید!))

افراد شاه آنقدر این سو و آن سو را گشتند تا بالاخره دختر کوچک کشاورز را یافتند و او را به باغ آوردند. دختر تا به درخت نزدیک شد‘ شاخه ها به سویش سرفرود آوردند و انارها یکراست در دامن او ریختند. همه از دیدن این اتفاق عجیب حیرتزده شدند و فریاد کشیدند: ((عروس پیدا شد.))

مردم سراسر آن سرزمین با خوشحالی در انتظار مراسم عروسی بودند. همه چیز برای مراسم جشن آماده شد و دو خواهر بزرگتر عروس هم برای شرکت در مراسم دعوت شدند. روز جشن‘ عروس لباس مخصوص پوشید و هرسه خواهر با کالسکه عازم قصر شدند. ناگهان کالسکه وسط جنگل خراب شد و جلوتر نرفت. خواهرهای بزرگتر از کالسکه پیاده شدند و به مسخره به عروس گفتند: ((بیا پایین خواهر کوچولو‘ بیا عروس خانم!)) آنها خواهرشان را از کالسکه بیرون کشیدند‘ دستهایش را قطع کردند‘ چشم هایش را از کاسه بیرون آوردند و او را در میان بوته ها رها کردند تا بمیرد. خواهر بزرگ به او گفت: ((تو همین جا بمان تا من بروم عروس بشوم!))

خواهر وسطی هم گفت: ((بمان تا مار بدجنس بیاید و تو را بخورد.))

خواهر های حسود و نامهربان به خواهر کوچکشان خندیدند. خواهر بزرگ لباس عروس را پوشید و آن دو به عروسی رفتند. مراسم شروع شد. شاهزاده نگاهی به عروس کرد و با خود گفت: ((آن دختری که من دیدم خیلی زیبا و باوقار بود. چرا اینقدر زشت شده است؟)) پس آهی کشید. گفت: ((به هرحال هر قیافه ای که داشته باشد‘ من باید با او ازدواج کنم‘ چون فقط او بود که از درخت انار چید.))

خواهر کوچک که دستها و چشم های خود را از دست داده بود‘ زنده ماند. دوره گردی که از آن جنگل می گذشت‘ با دیدن او دلش به رحم آمد. جلو رفت و گفت: ((بیا سوار قاطر من شو تا تو را به خانه خود ببرم!))

دختر گفت: ((متشکرم. اما پیش از اینکه من را با خودت ببری‘ نگاهی به جایی که من نشسته بودم و گریه می کردم بینداز!))

مرد وقتی به آن نقطه نگاه کرد‘ نتوانست آنچه را می بیند باور کند. با حیرت گفت: ((خدای من! آْنجا پر از مروارید و آویزه های درخشان نقره است!))

دختر گفت : ((بله‘ می دانم. همه را برای خودت بردار!)) مرد همه آنها را برداشت تا بعد آنها را بفروشد. به دختر گفت: ((تو برایم خوشبختی آوردی. من هم هرکاری از دستم برآید برایت می کنم.))

اتفاقاً‘ روزی دختر نابینا برای قدم زدن به باغ رفت و همان جا نشست تا کمی استراحت کند. لحظه ای نگذشته بود که حس کرد ماری در آن نزدیکی است. پرسید: ((تو همان ماری نیستی که به من سه طلسم داد؟))

مار گفت: ((بله‘ من همان مار هستم. اخبار بدی برایت آوردم. خواهر بزرگ تو با شاهزاد که پس از مرگ شاه به جای او نشسته است‘ ازدواج کرده و حالا ملکه شده است. خواهرت باردار است و می گویند خیلی دلش انجیر می خواهد.))

روز بعد‘ دختر به فروشنده دوره گرد گفت: ((قاطر خودت را با انجیر بار بزن و انجیرها را برای ملکه ببر!))

مرد که از حرف دختر تعجب کرده بود گفت: ((توی زمستان که انجیر پیدا نمی شود. از کجا گیر بیاورم؟!))

دختر گفت: ((بله‘ می دانم. اما اگر سری به باغ بزنی‘ یک درخت انجیر  در آنجا می بینی.))

وقتی مرد به باغ رفت‘ با حیرت دید که یک درخت انجیر پر از میوه در باغ وجود دارد. او دو سبد را از انجیر پر کرد و آنها را بار قاطر کرده‘ نزد دختر آمد و گفت: ((برای انجیرها چقدر از ملکه بگیرم؟))

دختر گفت : ((آنها را به قیمت یک جفت چشم به او بفروش!))

مرد به قصر رفت و به ملکه گفت: ((این میوه های خارج از فصل را به قیمت یک جفت چشم می فروشم.))

خواهر بزرگ گفت: ((یک جفت چشم! چشم از کجا بیاوریم؟))

خواهر وسطی گفت: ((خواهرجان‘ چرا چشم های خواهر کوچکمان را که هنوز آنها را داریم به او ندهیم؟))

ملکه گفت: ((فکر خوبی کردی.)) خواهرها چشم ها را به مرد دادند و انجیرها را از او گرفتند. مرد شادی کنان به خانه آمد و به دختر نابینا گفت: ((چشم هایت را آوردم.))

دختر گفت: ((چه خوب! حالا دیگر می توانم ببینم.)) و وقتی چشم ها را در جایشان گذاشت و بار دیگر توانست همه جا را ببیند‘ از شادی گریست.

چند روز بعد‘ شاه به دنبال مرد فروشنده فرستاد و به او گفت: ((همان طور که برای انجیر آوردی‘ حالا برایمان هلو بیاور‘ چون ملکه هوس هلو کرده است!))

مرد پیش دختر آمد و گفت : ((ملکه هوس هلو کرده است. حالا که فصل این میوه نیست. از کجا هلو تهیه کنیم؟))

دختر به او گفت: ((برو به باغ تا ببینی درخت هلو هم آنجا هست.)) مرد بار دیگر از دیدن درخت هلوی پر از میوه در باغ تعجب کرد. این بار وقتی هلوها را برای ملکه برد به او گفت: ((من این هلوها را که یک دانه اش توی این فصل گیر نمی آید فقط به قیمت یک جفت دست می فروشم!))

ملکه و خواهرش تصمیم گرفتند دست های خواهرشان را به او بدهند. دختر دست هایش را به بدنش چسباند و مثل گذشته سالم و نیرومند شد و بازهم از شادی سلامتی خودش به گریه افتاد.

مدتی گذشت و ملکه یک کژدم زایید. با این حال‘ پادشاه مهمانی بزرگی به راه انداخت و همه را دعوت کرد. دختر کوچک کشاورز هم مثل یک عروس لباس پوشید و در آن مهمانی شرکت کرد. چهره زیبا و رفتار زیباتر او سبب حسادت همه شد. شاه دختر را که دید‘ فوراً شناخت و از او پرسید: ((تو آن دختر نیستی که از درخت انار چیدی و قرار بود همسر من بشوی؟ از خنده های تو دانه انار می ریزد‘ از اشکهایت مروارید‘ دستهایت را که می شویی‘ ماهی ها پدیدار می شوند؟!)) و با عصبانیت پرسید: ((پس این کیست که من با او ازدواج کرده ام؟))

دختر گفت: ((بله عالی جناب‘ شما باید با من عروسی می کردید. الان همه چیز را برایتان شرح می دهم.)) و دختر تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.

شاه که خیلی غمگین شده بود‘ به افرادش دستور داد خواهرهای سنگدل را دستگیر کنند و دار بزنند. او به همه گفت که آنها سزاوار چنین تنبیه سختی هستند.

دختر کوچک ملکه شد و شاه همسرش را ازجان خود بیشتر دوست می داشت‘ به او گفت: ((من تمام آن روزهای سخت و پررنجی را که پشت سر گذاشته ای‘ جبران می کنم.))

شاه به گفته خود وفا کرد. آنها سال ها با خوشبختی زندگی کردند و صاحب فرزندان خوب و شایسته ای شدند.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/11/26:: 12:45 عصر     |     () نظر