این نمونه ای از افسانه های آفریقای غربی حکایت شده در کتاب حقه بازهاست در پست های بعدی بازهم از این قصه های شیرین اینجا میذارم
چسب حرص و آز
زمان برداشت محصول در دهکده بود. آنانسی، قهرمان جهانی حرص و آز و تندخوری (در دسته مگس وزن!) بی صبرانه انتظار می کشید تا هرچه زودتر سیب زمینی های مزرعه اش را برداشت کند و هر روز یک شکم سیر سیر غذا بخورد! آه ...! سیب زمینی شیرین! سیب زمینی شیرین! یک کپه پوره سیب زمینی شیرین؛ درست مثل یک تپه!
شکم آنانسی از فکر آن همه غذای خوشمزه به قار و قور افتاد! اما ... مشکلی سر راهش بود!
آنانسی دوست داشت تمام محصول مزرعه اش را فقط و فقط خودش بخورد! حتی از فکر اینکه کسانی دیگر نیز در آن همه سیب زمینی شریک شوند، متنفر بود؛ مخصوصاً اگر بنا بود که آنها خانواده خودش، یعنی از گوشت و پوست خودش باشند! به هر حال، برخلاف قوانین وراثت و همخونی و این جور چیزها، او نمی خواست که چنین اتفاقی بیفتد! به هیچ وجه!
از این رو هنگامی که با خانواده اش از مزرعه به خانه بر می گشت، نقشه ای به ذهنش رسید! آخر او که بی خود آنانسی نشده بود! بایست به آن ها نشان می داد که از حیث خوردن، همه، حتی افراد خانواده خودش را؛ با وجود شکم های گنده عنکبوتی شان، شکست می دهد!
سپس ... غروب همان روز اتفاق عجیبی افتاد! خانواده آنانسی دور میز نشسته بودند و شام می خوردند. اولین کاسه سوپ بادام زمینی و بشقاب پوره سیب زمینی شیرین که تمام شد ...
کِوسی فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)).
کوجو فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)).
کِوام فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)).
کوبینا فریاد کشید : ((باز هم میخواهم)). و بعد هرچهار تا با هم دم گرفتند که گرسنه شان است و باز هم می خواهند.
آنانسیا، همسر آنانسی، سرشان داد کشید : ((پناه برخدا! چه بچه های وحشتناکی! چه اشتهای تمام نشدنی ای! انگار هرچه بیش تر می خورید حفره شکم تان بزرگ تر و خالی تر می شود! لابد اگر به میز هم چاشنی بزنم، آن را هم می خورید! مگر نمی دانید که غذای دفعه دوم مخصوص پدرتان است؟ صبر کنید، محصول مان را که برداشت کردیم، می توانید دوباره و حتی سه باره و چهار باره غذا بخورید.)) بعد به شوهرش که سرمیز نشسته بود، روکرد و گفت : ((عزیزم! الان بازهم برایت سوپ می ریزم؛ از همین سوپی که خیلی دوست داری.))
اما آنانسی به جای آن که مثل همیشه، فوراً کاسه اش را به طرف همسرش دراز کند، سرجایش ماند و گفت : ((نه! متشکرم عزیزم! من ... من ... گرسنه نیستم ...))
((چی؟! گرسنه نیستی؟! درست شنیدم؟ چه طور چنین چیزی ممکن است؟ این، آنانسی من است که می گوید گرسنه اش نیست یا کسی دیگر؟ آنانسی غذا را رد می کند؟! آن هم سوپ بادام زمینی و پوره سیب زمینی را؟! شاید بیرون غذا خورده ای؟ همسرم! به چشم هایم نگاه کن و راستش را بگو!))
آنانسی گفت : ((نه! عزیزم! موضوع، این نیست. سربه سرم نگذار! فقط بعد از ظهر تا حالا احساس می کنم که حالم چندان خوش نیست. خوب ... اگر از نظر تو اشکالی ندارد گمان می کنم که بهتر است به رختخواب بروم و استراحت کنم.))
خانم آنانسی فوراً قبول کرد. زیرا برای نخستین بار در تاریخ – تاریخ قدیم یا جدید! شوهرش غذا را رد کرده بود! و این نشان می داد که او، واقعاً مریض است.
((اوووه! آآآه! اوووه!))
کلبه کوچک آنانسی از سرشب تا صبح از صدای ناله او آرام نگرفت. فردا صبح نیز آه و اوه های او آنقدر ادامه پیدا کرد که خانم آنانسی مجبور شد از طریق تلگراف دهان به دهان (چون آن روزها هنوز تلگراف و تلفن امروزی اختراع نشده بود!) دکتر سنتی جنگل را احضار کند. چیزی نگذشت که میمون گوش به زنگ و تیزگوش، پیام را دریافت کرد و با آویزان شدن از درختی به درخت دیگر، به سرعت خود را به دکتر رساند. دکتر هم بی درنگ مقداری گیاه دارویی در کیفش گذاشت و راهی کلبه آنانسی شد. زمانی که به آنجا رسید، آنانسی چنان ضعیف شده بود که نا نداشت حرف بزند.
دکتر پرسید : ((حالت چطوره؟))
آنانسی که فقط صدای ناله اش از زیر روتختی می آمد، به زحمت گفت : ((بد ... خیلی ... بد!))
ملاقات های دکتر تکرار شد. خط تلگراف تا شب مشغول بود و صدای ترق و تروق و خش خش شاخه ها زیر سنگینی تنه میمون قاصد، مدام به گوش می رسید.
سرانجام، دکتر سنتی آهسته و خصوصی به خانم آنانسی گفت : ((راستش هیچ سر در نمی آورم! چون تمام برگ و ریشه های دارویی جنگل های باران و حتی جلگه های بی درخت را امتحان کرده ام. اما هیچ کدامش روی شوهرتان اثر نکرده است.))
آنانسیای بیچاره در حالی که از شدت ناراحتی هر هشت تا پا – یا هر هشت تا بازویش! – را به هم می پیچاند، گفت : ((آه دکتر! خواهش می کنم کاری بکن! امروز ظهر خواستم فقط یک بادام زمینی؛ آن هم یک بادام زمینی کوچک بهش بدهم. ولی گفت که آن، خیلی زیاد است. می ترسید که معده اش قبول نکنند و آن را برگرداند. آه! آه! دکتر! من دیگر خیلی پیرم و طاقت بیوگی را ندارم!))
روز بعد آنانسیا احساس کرد که بلایی که از آن وحشت داشت، دارد بر سرش نازل می شود!
آنانسی یکی از دست های لرزانش را از زیر رو تختی بیرون آورد و به او اشاره کرد که جلوتر بیاید. سپس نفش زنان و به زحمت گفت : ((آنانسیا ...! یک ... قلم .... و کاغذ ... برایم ... بیاور. بله، عزیزم ...! عمرمن ... به سر ... رسیده است. همان طور ... که عمر ... همه ... به سر می رسد. حالا ... می خواهم ... وصیت نامه ام ... را بنویسم. همسرم! تمام ... دار و ندارم ... را برای ... تو ... و بچه ها می گذارم. فقط ... همسرم! خیلی ... با دقت ... گوش کن! وقتی که ... آن ها ... مرا ... به خاک می سپارند، تو ... تمام وسایل ... آشپزی ... را ... هم ... با من ... در گور بگذار! یادت نرود ... مقدار ... زیادی ... زیادی ... نمک ... و فلفل ... و میگوی خشک ... هم بگذار! خودت میدانی ... که من ... چقدر ... از میگوی خشک ... در سوپ ... خوشم می آید. آره ... همسرم! روح من ... در آن دنیا هم ... به تغذیه ... احتیاج دارد! در ضمن ... مقدار زیادی ... نفت هم ... در قبرم بگذار! کسی ... کسی ... چه می داند، شاید نفت ... توی ... آن دنیا هم ... کمیاب باشد. یک چیز دیگر ... آنانسیا! خوب گوش کن...! چون ... این ...، از ... همه ... مهم تر است. تابوت مرا ... درست ... وسط ... مزرعه ... به خاک ... بسپارید ... تا ... تا روحم نزدیک ... شما ... باشد و بتواند ... از شما ... محافظت کند. حالا ... حالا ... حالا ... دیگر ... خیلی ... خیلی ... ضعیف ... )) و آهی کشید و ساکت شد.
آنانسیا فریاد زد : ((آنانسی! آنانسی! حرف بزن! همسرم! حرف بزن!))
اما آنانسی مرده بود!
تمام حیوانات جنگل برایش عزاداری کردند. اول از همه لاک پشت که در حقه بازی رقیب بین المللی آنانسی است در وصف او سخنرانی کرد! و بعد به ترتیب سایر حیوانات از خوبی های او سخن گفتند. واقعاً که مجلس ترحیم غم انگیزی بود! فیل، سطل سطل اشک می ریخت و سگ به شدت زوزه می کشید. آنانسی درون تابوت گرد؛ در حالی که هر هشت بازویش به طور مرتب در کنار تنه اش جمع شده و لبخندی آسمانی در صورتش نقش بسته بود، به خواب ابدی فرو رفته بود. آقای میمون پیش خودش فکر کرد که لابد آنانسی دارد خواب بهشت و فوفوهای تمام نشدنی اش را می بیند؛ اما چون خیلی با ادب بود، چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز، تابوت آنانسی را پشت گاو نر گذاشتند و آن را در میان آهنگ عزا که با طبل و نی نواخته می شد و نیز شلیک گلوله های هوایی، طبق وصیت خودش به وسط مزرعه بردند. در آن جا حفره ای کندند. تابوت گرد آنانسی را با طناب در کف حفره جا دادند و روی سرپوش آن را با خاک پوشاندند. آنگاه سوگواران غمگین به خانه هایشان بازگشتند.
خورشید در آسمان مزرعه پایین رفت و ماه، آهسته و بی صدا بالا آمد. همزمان با بالا آمدن ماه، در تابوت آنانسی نیز همان طور بی صدا بالا آمد!
سپس بازویی آرام نمایان شد. بعد، بازویی دیگر ...، بعد بازویی دیگر...، و سرانجام هر هشت بازو. چیزی نگذشت که سر آنانسی نیز بی سرو صدا از درون تابوت نمایان شد؛ البته نه تمام سرش، بلکه فقط چشم هایش که با احتیاط به این سو و آن سو می چرخیدند تا مطمئن شوند که کسی در مزرعه نیست.
نخیر! هیچ کس در مزرعه نبود.
بنابراین آنانسی، در زیر نور ماه و سایه بوته ها از تابوتش بیرون آمد. شکمش را گرفت و زد زیر خنده! قاه! قاه! قاه!
((عجب کلکی بهشان زدم! واقعاً بهشان کلک زدم! خیال کردند که من مرده ام! اما، نه! من حتی مریض و بی اشتها هم نبودم! همان موقع که بادام زمینی را رد کردم، خوراکی های سری ام زیر تخت خوابم بود! آه ... احمق ها! احمق ها! اما ... در هر صورت حالا دیگر گرسنه ام شده است و نباید وقت را تلف کنم ...))
بنابراین به سرعت و با هر هشت بازویش شروع کرد به در آوردن سیب زمینی های مزرعه اش. و چیزی نگذشت که انبوهی از درشت ترین و خوشمزه ترین سیب زمینی های مزرعه در کنارش کپه شد؛ سیب زمینی هایی که خودش و افراد خانواده اش چندین ماه را برای پرورش آن ها صرف کرده بودند.
به هر حال، آنانسی پس از تهیه سیب زمینی، به سراغ تابوتش رفت و از داخل آن یک چراغ خوراک پزی کوچک، چند ماهی تابه بزرگ و مقداری روغن آورد. سیب زمینی ها را پوست کند، تکه تکه کرد، به آن ادویه زد و گذاشت تا سرخ شدند. درضمن برای سریع تر گذشتن زمان، شروع کرد به زمزمه کردن!
سرانجام خوراک میهمانی خصوصی آنانسی آماده شد. او که احساس می کرد هم جای میزبان، هم جای میهمان اصلی و هم جای سایر مدعوین میهمانی است، تصمیم گرفت که یک تنه جور همه را بکشد! و شروع کرد به خوردن. حالا نخور، کی بخور!
آنانسی آنقدر خورد و خورد و خورد که دیگر داشت منفجر می شد! بعد به داخل تابوتش برگشت. با مهارت مقداری خاک روی در تابوتش پاشید و چون پس از خوردن آن همه غذا کاملاً سنگین شده بود، در یک چشم به هم زدن به خواب رفت.
ساعتی بعد، خورشید بیرون آمد و همزمان با بیرون آمدن آن، خانواده آنانسی نیز که سایه های عنکبوتی شان جلوجلو حرکت می کرد، از خانه بیرون آمدند.
مزرعه، ظاهراً به همان صورتی بود که آن ها ترکش کرده بودند؛ یا تقریباً به همان صورت! اما ظاهر قضیه که همیشه واقعیت را نشان نمی دهد! آن ها نیز پس از کندن حدود پنجاه شصت سانتی متر از مزرعه، در نهایت تعجب متوجه شدند که حدود نصف محصولشان ناپدید شده است! یعنی چه؟! آیا مزرعه را عوضی گرفته بودند؟ نه! محال بود. چون امکان داشت که یکی از آنها اشتباه کرده باشد؛ اما هر پنج تا؟ نه! ممکن نبود! پس، کار...، کار دزد بود. اما آخر آن دزد چقدر پست بود که به عزیز تازه درگذشته شان توهین کرده بود؟ تازه ... اگر دلش برای مرده نسوخته بود، دست کم بایست ملاحظه بازماندگانش را می کرد و اجازه می داد که آنها با درد جانکاه خود بسوزند و بسازند!
خوب ... حالا چه باید کرد!
چیزی نگذشت که صدای زنگ در تمام روستا پیچید : ((دنگ! دنگ! دنگ!)) و بزرگان و خردمندان روستا را به گردهمایی دعوت کرد. سوال جلسه این بود که چگونه می توان کسی را که محصول مزرعه را دزدیده و مزاحم آسایش مرده و زنده شده است، دستگیر کرد؟
ریش سفیدان روستا پس از آن که با شربت خرما پذیرایی شدند و نیرو گرفتند، مدتی به فکر فرو رفتند. بعد سرشان را خاراندند. (البته اورانگوتان زیر بغل هایش را خاراند.) سپس همگی با هم مشورت کردند. هزاران جمله و ضرب المثل رد و بدل کردند، نقشه ها کشیدند و ... سرانجام به این نتیجه رسیدند که از راه های معمولی، کاری از پیش نمی برند. زیرا کاملاً پیدا بود که دزد، موجودی بسیار زیرک و حقه باز است. پس آن ها بایست حقه ای به کار می بردند که حتی حقه بازترین حقه بازها هم نمی توانست خود را از شر آن خلاص کند.
آن ها بایست ....
************
از سوی دیگر، هرشب هنگامی که خانواده آنانسی از مزرعه به خانه بر می گشت، او از تابوتش بیرون می آمد. از درون زمین مقداری سیب زمینی شیرین در می آورد، آنها را می پخت و شروع می کرد به خوردن و خوردن و خوردن!
تا این که شبی، درست وسط غذا خوردن، دهانش از تعجب باز ماند! در مقابلش، زیر نورماه، موجودی لاغر و ژولیده ایستاده و دست هایش را به دو طرف دراز کرده بود!
آنانسی بی آن که خود را ببازد، فریاد کشید : ((هی! با توام! مگر نمی دانی که این مزرعه مال کیست؟ از جلو چشمم دورشو، موجود بد ذات! شنیدی یا نه؟))
اما او از جایش تکان نخورد و مانند مجسمه همان جا ایستاد.
((اوهوووی! پس لابد تو آنانسی، کِوِکو آنانسی، قهرمان جهانی حرص و آز و تندخوری را نمی شناسی؟! شاید هم کری! در هر صورت ... بهت اخطار می کنم که از مزرعه ام بیرون بری؛ وگرنه بلایی سرت می آورم که تا ابد یادت نرود! فقط بهت گفته باشم!))
ولی او باز هم از جایش تکان نخورد و همان جا ایستاد و ایستاد و ایستاد.
((پس تو علاوه بر این که کری، لال هم هستی. آره؟ حالا نشانت می دهم! تو اگر ملاحظه زنده ها را نمی کنی، دست کم باید یاد بگیری که حرمت مرده ها را نگه داری. لابد نمی دانی که من، همین الان از توی گور بیرون آمده ام؟ و نمی دانی که یک روح هستم؟ ببینم، تو اصلاً می دانی که از ارواح چه کارهایی برمی آید؟ نمی دانی؟ می خواهی یک چشمه از کارهای شگفت انگیزم را نشانت بدهم؟! آره ...؟ دارم بهت اخطار می کنم. اوهوووی! اوهوووی! خیلی خوب، آقا! یا هرچه که هستی، دیگر تمام شد. حالا که حرف سرت نمی شود، پس ... بگیر!!))
و در زیر نورماه، با تمام قدرت به او سیلی زد! اول با یک دست، شترق! و بعد ... بعد ... اما بعدی وجود نداشت، چون بازویش محکم به آن موجود عجیب و غریب چسبید!
آنانسی گفت : ((که این طور! خیال کردی که این طوری می توانی مرا شکست بدهی، آره؟ آن هم توی مزرعه خودم؟! باشد! حالا که نمی توانم بهت سیلی بزنم، با لگد حالت را جا می آورم! بگیر ... که آمد!))
اما پایش هم چسبید.
((اوه ...! موضوع دارد جدی می شود. پس این یکی را بگیر!))
پای دیگرش هم چسبید. اکنون موضوع از جدی هم جدی تر شده بود. آنانسی که روزگاری در نبردی تن به تن کرگدن و فیل را شکست داده بود، هرگز گمان نمی کرد که روزی با حریفی پرزورتر از آن ها روبه رو شود!
آنانسی از شدن خشم و ناراحتی به خود لرزید. جنبید. پیچید و حتی ... کج و معوج شد! آخر، این دیگر چه حریفی بود که در این دنیا یا آن دنیا نصیبش شده بود؟
اکنون تنها پنج بازو یا پای آنانسی آزاد بود. با این همه کوتاه نیامد و کوشید شکل های دیگر لگد را نیز امتحان کند. اما هربار تیرش به سنگ خورد و یکی دیگر از پاهایش به آن موجود ناشناخته چسبید. سرانجام دست از جان شسته و ناامید، با سرش محکم به او ضربه زد!
حالا دیگر آنانسی، یک پارچه، از سر پشمالویش گرفته تا هر هشت دست – یا پایش – کاملاً چسبیده بود و نمی توانست تکان بخورد! و بدتر از همه این که، حریفش تا آن لحظه حتی یک کلمه حرف نزده بود!
ناگهان غرور و خشم آنانسی به ترسی حقارت آمیز تبدیل شد. التماس کنان گفت : ((ببین آقا! یا هرکه ... یا هر چه هستی! ازت خواهش می کنم، بگذار بروم. در مورد چیزهایی هم که همین الان گفتم؛ گفتم که تو دزدی و من روحم، متاسفم! منظوری نداشتم. فقط بگذار بروم. اگر گرسنه ای، بیا شریک غذایم شو؛ البته اگر دوست داری! این غذا برایت کم است؟ خوب ... باز هم برایت می پزم! باشد؟ چندتا سیب زمینی شیرین می خواهی؟ پنجاه تا ... صدتا؟ چندتا؟ فقط بگذار بروم. خیلی خوب ... فهمیدم! اصلاً تمام محصول مزرعه مال تو؟ من چیزی نمی خواهم؛ فقط مرا زمین بگذار! دارم درد می کشم! آه، آقا! خواهش می کنم ... خواهش ش ش!))
کمی بعد آنانسی متوجه شد که حریفش نه آقاست، نه کرو لال، و نه حتی یک موجود زنده، بلکه فقط ... مترسکی است که سراپایش با چسبناک ترین چسب جنگل پوشانده شده است. بنابراین داد و فریاد و التماس سودی نداشت. او آنقدر همان جا ماند که خورشید؛ بزرگ و سرخ رنگ از انتهای مزرعه نمایان شد.
و همزمان با آن سرو کله خانواده آنانسی نیز نمایان شد!
اگر مرگ آنانسی ضربه ای شدید بود، و اگر ناپدید شدن محصول مزرعه ضربه ای شدیدتر بود، دیدن آنانسی؛ آن هم در آن وضعیت عجیب؛ معلق بین زمین و آسمان، شدیدترین و غیر منتظره ترین ضربه ها بود.
یعنی چه؟! آیا او، واقعاً آنانسی بود یا روحش بود که از آن دنیا برگشته بود؟ نه! آخر هیچ مرده ای به آن صورت؛ آن هم به آن زودی به زمین برنگشته بود! آیا واقعاً امکان داشت که به آن سرعت به بهشت یا جای دیگر رسید؟
آه! نه! نه! چه رسوایی و ننگی!
به هرحال، پیش از آن که کسی جرأت کند آنانسی را از آن جای چسبناک عجیب و غریب پایین بیاورد، خودش مجبور شد که در نهایت شرمساری به همه چیز اعتراف کند؛ از بی اشتهایی کاذبش و رد کردن یک بادام زمینی گرفته تا غذایی که زیر تخت خوابش پنهان کرده بود و دور از چشم آن ها میخورد!
حالا دیگر هیچ کس تعجب نمی کرد که چرا داروهای گیاهی دکتر سنتی اثری نکرده بود!
آنانسی بیچاره! آه ... که چقدر احساس حقارت می کرد!
در هر صورت، یک ظرف آب جوش آوردند و پس از آن آهسته و با احتیاط دست ها- یا پاهایش - را یکی یکی از آن ماده چسبناک جدا کردند، او را به زمین گذاشتند. اما برای تنبیهش تمام وسایل آشپزی اش را توقیف کردند! آنانسیا، همسرش، نیز تا برداشت بعدی سیب زمینی شیرین هیچ غذایی برایش نپخت و فقط آب و نان به او داد. البته این بار یادش بود که به زیر تخت خواب آنانسی هم سر بزند! سرانجام آنانسی همسرش را تهدید کرد و گفت : ((باشد! حالا که برایم غذا نمی پزی، من هم زنی دیگر می گیرم تا برایم آشپزی کند! صبر کن و ببین!))
اما آنانسی بیچاره چنان بدنام شده بود که دیگر هیچکس، حتی خانم مانتیس هم که تازگی بیستمین شوهرش را خورده و چشم انتظار نفر بعدی بود، حاضر نبود زنش بشود! آنانسی چاره ای نداشت که باز هم برگردد و منتظر جیره آب و نانش شود!
اکنون هر گاه عنکبوتی می بینید که خود را در گوشه ای پنهان کرده است، بدانید که او آنانسی است. زیرا او پس از گذشت این همه سال، درسش را هنوز از یاد نبرده است!
پانوشت :
آنانسی : در افسانه ها گاه به صورت انسان و گاه به شکل عنکبوت ظاهر می شود و یکی از حقه بازترین شخصیت های افسانه های کشورهای حوزه کارائیب و نیز غرب آفریقاست.
فوفو : یکی از غذاهای محلی آفریقایی است که ماده اصلیش ریشه غده ای پرنشاسته گیاهی به نام مانیوک است.
اورانگوتان : بوزینه ای است دراز دست که قدش به 120 تا 150 سانتی متر می رسد.
مانتیس : مانتیس حشره ای است به طول 5/6 تا 5/7 سانتی متر که پاهای خود را طوری نگاه می دارد که گویی در حال نیایش است. این حشره از حشرات دیگر تغذیه میکند.
کلمات کلیدی: افسانه های آفریقای غربی، چسب حرص و آز، مارتین بنت، پروین علی پور
می گویند آفریقای غربی سرزمینی است که در آن، افسانه ها روی درختان می رویند! در سرتاسر این دیار، اسطوره های ملی و داستان هایی که سینه به سینه نقل شده اند، هنوز به شدت رایج و مورد توجه هستند. شخصیت بیش تر این افساه ها، حقه باز ماهری است که در افسانه های گوناگون، به هیات های مختلف و با حیله های متفاوت ظاهر می شود. این قهرمان ناقلا (!) و ریزنقش به تنهایی از پس قوانین بی پایه و ناعادلانه جنگل بر می آید. او در واقع ضعف و کوچکی جثه اش را با زیرکی طبیعی اش جبران می کند. ((حقه بازی))، چه در برخورد با شیرغران و چه در رویارویی با هیولای خشکسالی، نوعی واکنش دفاعی اوست برای بقا در دنیایی شریر و غیر ایده آلی.
البته این حقه باز حرفه ای، گاه در حقه بازی چنان افراط می کند که گرفتار و تنبیه می شود. اما خیلی زود خود را رها می کند تا در افسانه ای دیگر مثل همیشه با رفتار حیله گرانه اش بدرخشد!
یکی از معروف ترین شخصیت های حقه باز این افسانه ها، کِوِکوآنانسی است که گاه به صورت انسان ظاهر می شود. آنانسی از کشور غنا برخاسته است، اما به عنوان عنکبوتی حقه باز، در افسانه های توگو و ساحل عاج و نیز خیلی دورتر در نیجریه شمالی هم (البته با نام گیزو) حقه بازی می کند! گذشته از این، همزادی هم در هند غربی دارد.
دومین حقه باز مشهور این افسانه ها، لاک پشتی به نام تورتای از نیجریه جنوبی و کامرون است.
و سرانجام حقه باز نامی دیگر، خرگوش صحرایی است که اصلش از سنگال است و در آن جا به لیوک شهرت دارد. راستی ...، شایع است که او خویشاوند دور همان ((برادر خرگوش)) آمریکایی است!
بنابراین می بینید که شخصیت های حقه باز اسطوره ای، همانگونه که از مرزهای زمانی گذشته اند، از مرزهای مکانی نیز فراتر رفته اند.
پیشگفتار کتاب حقه بازها
به روایت: مارتین بنت
ترجمه : پروی علی پور
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: حقه بازها، افسانه های آفریقای غربی، پیشگفتار، مارتین بنت، پروین علی پور