سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا درحلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]
به دیدارم بیا

**** سیاوش

از دیگر داستان های پر درد و داغ شاهنامه، سرگذشت اشکبار سیاوش، فرزند برومند شاه کی کاووس است. تهمتی را که سودابه، همسر کی کاووس بدو می زند، وی را به سوگند به آتش وا می دارد. سوگند با آتش از آیین های میترایی است، بدین معنی که هرگاه متهم به گناهی از آتش برافروخته و آتش مقدس می گذشت، اگر گنهکار می بود، در دامنش می گرفت و اگر بی گناه می بود، از آتش به سلامت گذر می کرد. سیاوش از این آتش گذشت و به توران زمین رفت، افراسیاب به دیدار او بسی شادمان شد و شیفته بزرگواری و کمال و جمال وی آمد و دختر خویش فرنگیس را بدو داد، لیکن توجه شاه بدو، حسودان را برانگیخت و به هزار نیرنگ و دروغ، سیاوش جوان و بی گناه را سر از تن جدا ساختند :

سیاوش بدو گفت پدرود باش

جهان تا و تو جاودان پود باش

کنون پیش گریسوز ایدر دوان

پیاده چنین خوار و تیره روان

زگریسوز آن خنجر آبگون

((گروی زره)) بستد از بهر خون

یکی طشت بنهاد زرین گروی

بپیچید چون گوسپندانش روی

جدا کرد از سرو سیمین سرش

همی رفت در طشت، خون از برش

چو از سرو بن دور شد آفتاب

سر شهیار اندر آمد به خواب

داستان خون سیاوش ((سوگ سیاوش))، کین سیاوش، دو نظیره دارد : یکی سامی و آن سرگذشت یوسف و رلیخاست، دیگری آریایی از اساطیر یونان و آن داستان هیپولیت (1) و فدراست (2).

خاصه شباهت داستان هیپولیت و فدرا با سیاوش و سودابه قابل تأمل است، نه از قول راستین، بل از اصل یونانی. هیپولیت، فریب فدرا را می خورد و گرفتار خشم خدای دریا می گردد. لیکن سیاوش فریفته نمی آید و بر سودابه خشم می گیرد، و او نیز رأی را شاه علیه فرزند بی گناه بر می انگیزد. سرانجام از سیاوش و فرنگیس، فرزندی پدید می آید به نام کیخسرو، و اوست که به ایران می آید، و رستم به خونخواهی سیاوش، پس از نبردهای هراس انگیز، افراسیاب و گریسوز و دیگر دشمنان را به کیفر کردارهایشان می رساند.

 

1- Hippolyte

2- Phedra (درباره اسطوره هیپولیت و فدرا، نگ: فرهنگ اساطیر یونان و روم، ج 1 ص 426)

 

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/28:: 3:36 عصر     |     () نظر

**** گذری بر شاهنامه بخش ششم

 

بدینسان می بینیم هماهنگونه که در مصر باستان و بابل و هندوستان و چین، که پزشکی و جراحی چه مایه پیشرفت داشته است، در ایران پیش از روزگار هخامنشی، هنر جراحی و پزشکی تا چه مایه، و پایگاه علوم تا کجا بوده است، دست کم بیش از هزاران سال از روزگاری که یونانیان به عصر طلایی خود رسیدند.

نوذر، پادشاهی اش به هفت سال نرسیده بود که افراسیاب، پسر پشنک و نبیره سلم و تور به ایران حمله ور شد و در این جنگ بود که نوذر کشته شد، و زال به سوگ مرگ سام سرگرم بود که بناگاه، گروهی از ترکان به سوی زابلستان روی آوردند و مهراب، شهریار کابلستان، با لشکر به مقابله مهاجمان شد و پیام به داماد خود، زال بداد، وی با شتاب خود را بدان لشکر رساند که اگر جنگ در می انداختند، نه کابلستان و نه مهراب برجای مانده بود و نه گنج و سپاهش.

پس از نوذر، ((زو)) و پس از وی گرشاسب که پسر زو بود و آخرین شهریار از شاهان دودمان کیومرث، به پادشاهی رسید، و آنگاه نوبت به پادشاهی کیانیان می رسد که نخستین پادشاهش کیقباد بود.

به روزگار این پادشاه است که رستم همدم رزم خود، رخش، این سمند نامدار را صاحب می شود. رخش به معنی صاعقه و آذرخش است و ماجرای این تملک چنین است که : بسیار اسبان اصیل و نیرومند را پیش پهلوان جوان آوردند. هر اسبی را که از آن دیگری نیرومندتر بود به نزدیک او می آوردند و او به پشت وی دست کشید و به یک فشردن دست :

ز نیروی او پشت دادی به خم

نهادی به روی زمین بر، شکم

تا مادیانی بیاوردند بدین صفت :

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و یال فربه، میانش نزار

یکی کره از پس به بالای او

سرین و برش هم به پهنای او

تنش پرنگار از کران تا کران

چو برگ گل سرخ بر زعفران

پی مورچه بر پلاس سیاه

شب تیره دیدی دو فرسنگ راه

رستم کمندی می گشاید تا کره گرانمایه را بگیرد، چوپان پیر می گوید : ای پهلوان! این گرانمایه سمند از آن دیگری است. رستم می پرسد : داغ کسی را بر وی نمی بینم، چوپان می گوید : من نیز خداوند آن را ندیده ام، لیکن می گویند که این کره که ((رخش)) نامیده می شود، از آن پهلوانی است با نام رستم

بینداخت رستم کیانی کمند

سر ابرش آورد ناگه به بند

بیامد چو پیل دمان مادرش

همی خواست کندن به دندان سرش

بغرید رستم چو شیر ژیان

ز آواز او خیره شد مادیان

مادیان به سوی جنگل می شتابد، و :

بیفشرد ران، رستم زورمند

برو تنگتر کرد خم کمند

چون بیازمودش، بدانست که نژادی والا دارد، چون او تکاوری در همه گیتی نیست.

برآمد چو باد دمان از برش

بشد تیز گلرنگ زیراندرش

چون از چوپان پیر می پرسد حال بگو کراست، پیر شبان به پاسخ می گوید تراست، و چنین دیده اند، که اینک چون ایران زمین از لشکریان توران و مهاجمان کینه خواه بهم اندر افتاده است، کسی تواند بر این مرکب نشتن که به تیغ و کوپال او ایران زمین، روی آبادی خواهد دید.

بدو گفت ایدر چو تو رستمی

برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست

بر این برتو خواهی جهان کرد راست

این رخش، نه از رفتار فرو می ماند و نه از پیکار، اندک خورش و بسیار نیروست، به شبنم سحرگهی تشنگی فرو می نشاند، چرا که نژاد از پری زادگان دارد.

سیمای رستم در مقابله با خطر خیزترین و سهمگین ترین آوردگاه ها از نظر تنوع نقش نبرد با افسون، جادو، بدی و بیداد، و باز نمودن مردمی، آزادی، شرف و ایمان و روی بر تافتن از مخاطره و سر افراز برآمدن در میان پهلوانان باستانی، چنان است که کمتر همانندی از برای او توان یافت، و کلام فردوسی از نقطه نظر فخامت، اقتدار و آرایش الفاظ به پیرایه سادگی، به مفهوم شیوایی و بلندی، در نمایش هنری حماسه و استیلای بی همانندش از نظر تأثیر و القا جزبه اعجاز و کرامت، بی مثل و بی مانند است.

و این معنی تا بدانجا است که خداوندان شعر دری به اشارت و روشنی، به تعظیم و اجلال او همداستانند و آفرین بر روان فردوسی که :

او نه استاد بود و ماشاگرد

او خداوند بود و ما بنده

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/28:: 3:2 عصر     |     () نظر

**** گذری بر شاهنامه بخش سوم

 

پس از منوچهر، پادشاهی به فرزندش ((نوذر)) می رسد که نبرد وی با افراسیاب در می گیرد و در میان پهلوانان سرافراز سپاه ایران، دو برادر بودند، برادر مهتر ((قباد)) نام داشت و کهتر ((قارن)). جنگ ها و نبرد آزمایی قباد و قارن بس خواندنی است و نشان از شرف مردی دارد.

به روزگار نوذر، ناگهان افراسیاب با سپاهی گران، بی خبر به مرزهای ایران می تازد، هنور خبر به سام و دستان (زال) نرسیده است. ترکان بدین پندارند که چون منوچهر از جهان بشد، فرزند او ((نوذر)) هنوز کار دیده نیست و پس همان به که جهان پهلوانی به ((افراسیاب)) و پهلوانانی چون ویسه، ارجسب (ارجاسب) و گریسوز، بارمان و گلباد برسد.

در این نبرد، قباد مردی است پیر و موی سپید، وی به سوی کارزار می شتابد، در این میان ((سام نریمان)) نیز جهان را بدرود می گوید و خاندان وی در سیستان به مرگ وی سرگرم اند و بی خبر از لشکر بی شمار توران به سرکردگی ((افراسیاب)). بارمان را فرمان می دهد : ((تو جوشن بپوش و به زه کن کمان))

بارمان به میان لشکر می آید و قارن فرزند کاوه را که سپهسالار ایران است، فریاد بر می آورد و هماورد می جوید، لیک :

کس از نامدارانش پاسخ نداد

مگر پیر گشته دلاور قباد

چون قارن، برادر پیر خود را می بیند که به آهنگ نبرد، اسب می راند، دل آکنده از غم می گوید :

که سال تو اکنون به جایی رسید

که از جنگ دستت بباید کشید

یکی مرد آسوده چون بارمان

جوانی گشاده دل و شادمان

سواری که دارد دل شیرنر

همی بر فرازد به خورشید سر

تویی مایه ور کدخدای سپاه

همی بر تو گردد همی رای شاه

به خون گر شود لعل، مویی سپید

شوند این دلیران همه ناامید

تو مرد نام آوری و نبردها کرده ای، کسی را چشم دیگر باره، در این پیری به رزم آزمایی تو نیست.

او به پاسخ، برادر را می گوید :

برادر! همه ما، چه پیر چه جوان، چه در رزمگاه، چه بر بستر خواب، آماج ناوک مرگیم، من بارها در دریای سیاه غوطه ور شده ام و پیروز آمده ام.

یکی را برآید به شمشیر هوش

بدان سان که آید زلشکر خروش

یکی با نیزه کشته می شود، یکی طعمه گرگ یا شیر گردد و یکی را پیری از پای در آورد، پس همان به که مرد رزم در رزمگاه کشته آید.

یکی را به بستر سرآید زمان

همی رفت باید سبک بی گمان

اگر من شوم زین جهان فراخ

برادر بجایست با برز و شاخ

و نیزه ای به دست می گیرد و فریاد بارمان را پاسخ می گوید. بارمان به وی می گوید : ((تو خود را با دست من به کشتن دادی)). قباد می گوید :

به جایی توان مرد کاید زمان

بیاید زمان یک زمان بی گمان

چون زمان مرگ، درآید به هر جایی که باشید، کشته خواهید شد و اسیر مرگ، با این همه :

ز شبگیر تا سایه گسترد هور

همی این بران، آن برین کرد زور

و سرانجام به دست بارمان که جوان و دلاورست، پیرمرد، به مردی کشته می گردد.

<!-- /* Font Definitions */ @font-face {font-family:"Cambria Math"; panose-1:2 4 5 3 5 4 6 3 2 4;} @font-face {font-family:"B Yagut"; panose-1:0 0 4 0 0 0 0 0 0 0;} /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal { mso-style-parent:""; margin:0cm; margin-bottom:.0001pt; text-align:right; direction:rtl; unicode-bidi:embed; font-size:12.0pt; font-family:"Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family:"Times New Roman";} .MsoChpDefault { font-size:10.0pt;} @page Section1 {size:612.0pt 792.0pt; margin:72.0pt 72.0pt 72.0pt 72.0pt;} div.Section1 {page:Section1;} -->

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/28:: 2:25 عصر     |     () نظر

**** گذری بر شاهنامه بخش دوم

 

حکومت ضحاک ماردوش که هزار سال زمان گرفت، سرگذشت هزارساله حکومتی است براساس بیداد و ستمگری و انحطاط و فرومایگی. از دودمان جمشید جوانی بود با نام آبتین که با دختری با نام فرانک از همان دودمان زناشویی کرد و از این پدر و آن مادر، فریدون به جهان آمد.

وی پس از ماجراها و افسانه ای دلکش، به یاری کاوه آهنگر که از بیداد ضحاک، به جان آمده بود، شبی به قصر پادشاهی حمله ور شد و ضحاک را با زخم گرز، زمین گیر ساختند، فروبستند و به دماوند کوهش در بند کردند.

فریدون به جای نیای خود به فرمانروایی جهان رسید، و خواهران جمشید را که در حرم ضحاک بودند، آزاد ساخت. این پیروزی بزرگ، یعنی سرنگونی حکومتی بیدادگر، به همت جوانمرد آهنگر که ((کاوه)) بود رخ داد. وی پاره چرمی را به هنگام کوبیدن آهن گداخته برسندان، برای پیشگیری از جرقه های سوزان، بر سر چوبی جای داد، و چون درفشی به دست گرفت و مردم ستم دیده را به حمله و قیام علیه بیدادگر بخواند و فریدون آن را به گوهرهای فراوان بیاراست و هنرمندان در حاشیه و سطح آن نقش های شگرف پدیدار ساختند و با نام کاوه آن را درفش کاویانی یا اختر کاویانی نام نهادند. این درفش، مظهر پیروزی و در همه جنگ ها، پیشاپیش لشکریان جای داشت.

چون فریدون به پایان عمر خود نزدیک می شد، صلاح کار را در آن بدانست که جهان آن روز را به سه بخش تقسیم کند و هر بخش را به یکی از پسران خویش واگذارد. مدت پادشاهی او پانصد سال بود.

وی هر سه پسر را در سایه تعالیم خردمندان بیدار دل، به دانش و حکمت و آیین سیاست و سواری و تیرانداختن و زوبین افکندن و شمشیر و هرآنچه را که سپاهی را در نبرد، به پیروزی مؤثر افتد، بپرورد و هر یکی، شایستگی فرمانروایی را به بایستگی بیافتند. پس از آزمون فراوان و قابلیت :

نهفته چو بیرون کشید از نهان

به سه بهره کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور، دگر ترک و چین

سوم دشت گردان ایران زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مر اورا گزید

دگر تور را داد توران زمین

ورا کرد سالار ترکان و چین

و سیم پسر را که ایرج بود :

وزان پس چو نوبت به ایرج رسید

مر او را پدر شهر ایران گزید

از این انتخاب، میان برادران دشمنی پدید آمد، کار این دشمنی بدانجا رسید که دو برادر بزرگ، سلم و تور، برادر کوچک ((ایرج)) را بخواندند و وی را از رشک و کین بکشتند.

چون خبر این جنایت به فریدون رسید، منوچهر فرزند خردسال ایرج را به جای پدر برنشاند و خود سرپرستی وی را به عهده گرفت.

چون منوچهر ببالید و برآمد و شایسته فرمانروایی شد، به کین پدر با سلم و تور که لشکری عظیم فراهم آورده بودند، به نبرد برخاست، جهان پهلوان وی ((سام یل)) پدر زال و نیای رستم بود. عنوان جهان پهلوانی به برترین مقام نظامی و لشکری داده می شد. این نبرد یکی از هراس انگیزترین نبردهای تاریخ ایران است، چنانچه لشکر سلم و تور، پیوسته کنایه از لشکری دارد بی شمار، و بدین امر مثل گشته است.

در این نبرد، سام در مقام جهان پهلوانی در رکاب منوچهر که نوجوانی بیش نیست، نبرد می کند.

چپ لشکرش را به ((گرشاسب)) داد

اَبَر میمنه سام یل با قباد

نبردی سخت در می گیرد و منوچهر با دلی پر از درد و داغ پدر و کین دشمن، بر لشکریان تور حمله ور می شود و در این جنگ، ((تور)) با دست منوچهر کشته می آید، و سلم، قاتل دیگر پدر را به نیزه از پشت زین به خاک هلاک می افکند.

باری پس از چندی که فریدون جهان را بدرود می گوید، منوچهر به پادشاهی می رسد. در این روزگاران، جنگ های ((افراسیاب)) با ایران در می گیرد، وی به کین پدر و نیای خود بارها به ایران زمین لشکر گسیل می دارد و هر بار شکستی بزرگ می خورد.

در این میان، صحنه آرایی ها و نبردهایی در مطاوی داستان های حماسی، بسیار به میان می آید که قدرت طبع خلاق استاد بزرگ داستان های رزمی به حد کرامت می رسد و هم داستان عاشقانه شورانگیز زال و رودابه، به دختر مهراب پادشاه کابلستان (که یک بهره از افغانستان تا سند را در بر می گرفت) خلق می شود، داستانی بسی دلنواز و در این داستان ضمن پهلوانی و نبرد آزمایی، عشق رودابه و زال بسی دلنشین است که جهان پهلوان رستم، ثمره این زناشویی عاشقانه و مهرانگیز است.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/23:: 11:54 عصر     |     () نظر

**** رستم و اسفندیار - بخش دوم

می بینیم با وجود این که رستم تهمتن وی را به مهر استقبال می کند و فراوانش حرمت می گذارد، شاهزاده مغرور، به پهلوان پیری که به پایمردی او کیقباد، پادشاهی یافت، کی کاووس که در بند دیو و جادو کور شده بود، بر تخت سلطنت نشست، و دیو و جادو را در هفت خوان مشهور خویش از میان برداشت، انتقام خون سیاوش را از افراسیاب گرفت و کیخسرو را بر ایران و توران پادشاهی داد، اهانت روا می دارد.

چون کیخسرو، دست از پادشاهی به دلیلی که می دانست موجب فساد و غرور است، برداشت، ایران به گمنام تر کسی که هرگز نامی در میان یلان و سرفرازان و بزرگان داشته است و نه نشانی، رسید و او نیز لهراسب نیای اسفندیار و پدر گشتاسب بود. او پسری دارد اگرچه جوان و نیرومند، لیکن مغرور و خودکامه، فریفته تخت و تاج، و پدر تشنه خون این پسر است. گشتاسب در مرگبارترین عرصه ها وی را با لشکر فراوان می فرستد که اگر در این جنگ پیروز شدی، به مثل اگر قاتل عموی خود را بکشی، اگر خواهرانت را که اسیر ارجاسب شده اند، از زندان وی رها سازی و ارجاسب را از میان برداری، تخت پادشاهی را به تو خواهم داد. پدر می داند که این پسر مغرور اگر چاره داشته باشد، پدر را خواهد کشت، لذا در این اندیشه است که چگونه شرّ او را از سر خود کم کند.

اسفندیار هر بار به امید پاداش، یعنی دیهیم پادشاهی، خود را به آب و آتش می زند و هر بار پس از به دست آوردن پیروزی، خواهش خود را با وی در میان می نهد و میخواهد به پیمانی که بسته است، وفا کند و او هربار بر وی خشم می گیرد و عهد خود را زیرپا می گذارد و سرانجام از برای نابود ساختن پسر شریر، چاره ای می اندیشد.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/5/23:: 11:53 عصر     |     () نظر