سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دانشجوست که نفسش را به جستجوی دانش عادت دهد و از فرا گرفتن آن ملول نگردد و آنچه را فرا گرفته بسیار نشمارد . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

یوی بزرگ بخش هفتم

 

‌‌]یو همسرش را از دست داد، اما کارها هنوز ناتمام بود. بسیاری از کارها را باید یو به پایان می برد، و هیولایی بود که باید او را از میان بر میداشت. پس یو به نبرد هیولا برخاست. می گویند این هیولا از یاران کونگ کونگ و ماری نه سر بود. چراگاه این هیولا در نه کوهستان قرارداشت و استفراغ او پدید آورنده چشمه های نافرمان و باتلاق ها بود. یو، هیولا را کشت، و خون هیولا ریخته بود، گیاهی نروئید. با مرگ هیولا و فرو غلطیدن تن عظیم او بر زمین، توفان و زمین لرزه یی سهمناک درگرفت و یو کوشید با نهادن تن او در درون سدی، از پلیدی زمین جلوگیری نماید، اما سه بار دیوارهای سد شکاف برداشت و یو موفق نشد (سلف یو نیز خواسته بود با ساختن سد، سیلی را که کونگ کونگ به راه انداخت، مهار نماید، اما موفق نشد). پس یو، گودالی عظیم کند و هیولا را در زیر خاک پنهان کرد و برفراز پشته، برج بلندی بنا نهاد (برجی که همانند دیدبانی اژدهایان در کنار دریا بود) و در گودالی که حفر کرده بود، دریاچه عظیمی پدید آمد.

در روایتی یو، چون فرمانروا و مهار کننده سیل، نقشه انجام کارها و مهار کردن سیل را از فرمانده رودها دریافت می کرد و این نقشه ها بر پشت اسبی نقش شده بود. در روایتی دیگر نقشه رودها را فوسی آفریننده سه خطی ها به یو پیشکش کرد. کارهای یو و فوسی در برخی زمینه ها همانندند و در یکی از افسانه ها، زمانی که یو مشغول حفر دالانی در کوه است، در نیمه راه، فوسی را می بیند که چهره یی چون انسان و تنی چون مار دارد و در این دیدار، فوسی، لوحه یی از یشم را به یو پیشکش می دهد تا بدان وسیله آسمان را اندازه بگیرد و این کار اشاره به کار دیگر یو است که مساحت زمین و میزان آبها را اندازه گرفت و فاصله جهات اصلی را مشخص کرد.

در گزارشی، یو، سازنده کوه های اصلی، و در بخشی از شوجینگ، یو خاقانی است که وظایف انسان و میزان محصولات کشاورزی را مشخص می کند و اگرچه این اثر احتمالاً از سده پنجم پیش از میلاد است، اما از سنت ها و روایات کهن تری سخن می گوید و در همین گزارش، یو به سبب سفرهای دور و دراز خود، وسایل سفر را ابداع می کند. در اکتشافات و اندازه گیری های یو، زمین، مربع شکل و فاصله کوه های اصلی از یکدیگر 233575 گام است و این اکتشافات در گزارشی دیگر از دو یاور او ((دا-جانگ)) (1) و ((شو-های)) (2) است. در گزارشی، دانش جغرافیای زمین توسط یو بر تنه نه پاتیل دودمان سیا نقش شده است. می گویند این پاتیل ها را یو خود ساخته و فلز آن را نه شبان از سرزمین های دور فراهم آورده اند. چنین می نماید هر پاتیل از نه پاتیل، نماد یکی از ایلات نه گانه قلمرو فرمانروایی دودمان سیا است. محصولات هر ایالت و ویژگی های آن بر تنه پاتیل آن ایالت نقش شده و می گویند با گم شدن هریک از پاتیل ها، دودمان سیا نیز تحلیل رفت و به تدریج ضعیف تر شد. ویژگی این نقشه ها در این بود که به هنگام سفر، حمل و نقل آن آسان بود. چنین می نماید که در این دوره لاک پشت ماده شمال مورد توجه و نیایش بود و در مواردی که مشکلی پیش می آمد، یا واسطه پیشگویان مورد مشورت قرار می گرفت.

از نوع کارها و فعالیت های یو و به ویژه از کوهستانی بودن این فعالیت ها چنین بر می آید که یو با مردمان کوه نشین به ویژه معدنچیان رابطه نزدیکی داشت و از سوی دیگر، یو در نقش سازنده پاتیل های نه گانه، احتمالاً از گروه آهنگران بوده است. به نظر گرانت، پیشرفت صنعت آهنگری در روزگار پیش از تاریخ چین و افسانه ها و داستان هایی از این دست با پیشرفت کشاورزی و استفاده از تکنیک های مناسب پیوند دارد و چنین می نماید که آهنگران با کشاورزان نزدیک بوده و خود نیز کشاورز بوده اند.[

 

1- Tachang

2- Shou-Hai

3- این بخش که در داخل قلاب قرار گرفته، از کتاب اساطیر چین افزوده شد، گویا استاد اوستا مجال نیافته حماسه ((یو)) را به پایان برساند.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:51 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش ششم

سرگذشت یو بدین سادگی آغاز و پایان نگرفته بود. شرح حال جدال او با روان سرکش توفان، که علیه وی به نبرد برخاسته بود و شکست کنگ کنگ، بسیار شنیدنی اس، لیکن مهمی را که یو از برای انجامش میان بسته بود، سالها زمان گرفت و او بود که توانست سیل گیرهای بزرگ از برای سد و مهار کردن سیلاب های ویرانگر به وجود آورد و هرجا که صخره و کوه ها مانع راه سیلاب ها می شوند، مانع را از جای برکند و در دل کوه ها، غارها پدید آورد و سیلاب ها را از زیر کوه، به سوی دیگر سیل راهه برآورد.

سالها گذشت و یو همچنان به سرو سامان دادن ویرانه ها و آبادان ساختن کشتزاران و مراتع، باغستان ها و بیشه ها و جنگل ها سرگرم بود، چنان سرگرم که یک دم آسودگی را بدو راه نبود تا اینکه روزی وی را چشم بر آفریده شگفتی انگیز افتاد، و آن روباهی سپید بود با نه دم.

ناگهان، یو به یاد ترانه ای اسرارآمیز افتاد که کودکان به هنگام جشن ها، و خنیاگران در معابد و عیدها به آواز می خواندند:

((اورنگ سلطنت، چشم در راه مردی سعادتمند است که :

روباه سپید نه دم را دیده باشد.

و آینده و خوشبختی از آن کسی که :

دختر زیبا و مقدس ((تو-شان)) (1) را به همسری اختیار کند)).

یو، با یادآوری آن نشانه و این ترانه به سوی کوه مقدس توشان رهسپار شد و بدانجا بود که چشم وی به دختری پریچهر افتاد که پرتو هوش و خرد در هاله ای از آزرم و والاگوهری از دیدار و بالا و رفتار وی می تاخت.

نام دختر ((نوچیا او)) (2) بود. ((یو)) بر کوه ((Hui-chi)) که نخستین بار برآن فرود آمده بود، با ((نوچیا او)) جشن زناشویی باشکوهی را در میان فرشتگان و خنیاگران آسمانی، برگزار کرد.

لیکن سرنوشتی شوم بر این سعادت راه زد. ماجرا چنین بود:

از آنجا که یو، هنوز کارهای بزرگ خود را به پایان نرسانیده بود، به همراه همسر خود، همچنان بر دوش اژدهایی که زمین را مساحی می کرد، و با دم نیرومند خود نهرها و رودخانه ها، به هر سو جاری می ساخت، راه می سپرد و به همراه شوی خود سراسر زمین را طی می کرد و در کارها تا بدانجا که از دست زنی برمی آید، یار و یاور همسر خود بود. یو، همانند هر انسان شریف و نژاده ای، هیچ گاه از گوهر آسمانی و خدایی خود با همسر خویش سخنی به میان نیاورده بود.

وی کارهای خطیر خود را دور از چشم مردم به انجام می رسانید.

لاجرم، هنگامی که وی بر سیلاب های محیط بر کوه ((هوآن-یوآن)) (3) سیل گیری را پی افکنده بود، و نقبی در کوه زده و در دل کوه پیش می رفت، به صخره سنگی خارایی برخورد که ناگزیر از شکافتن آن صخره سترگ بود. از این روی به شکل خرسی غول آسا با پنجه های پولادین برآمده بود و با آن چنگال نیرومند، چنان سرگرم شکافتن سنگ بود که نمی دانست چه در اطرافش می گذرد، و از یاد برد که با همسر عزیز خود ((نوچیااو)) قرار گذارده است که هنگامی که روز به نیمه برسد، وی از برایش آشامیدنی و خوردنی بیاورد. او سرگرم کار بود که آواز همسر خود را، که دور از او بر در غار ایستاده بود، شنید و طبعاً فراموش کرد که به شکل راستین خود درآید. با شنیدن آواز دلنشین همسر خود و دیدن وی که دور از او بر در غار ایستاده بود، با شادی کار را رها کرد و به سوی وی دوید. نوچیااو که در انتظار شوی خود بود، ناگهان چشمش بر خرسی غول آسا افتاد، که بانگ پاهای سنگینش زمین را می لرزانید و با چهره ای مهیب بدو حمله ور شده است.

زن، هراسان فریادی کشید و هرچه در دست و بر سر داشت، بر زمین افکند و فرار اختیار کرد. همچنان که می دوید، بانگ شوی خود را شنید و دریافت که آری، او به راستی همسر اوست، و با نگرانی و شرم پنداشت که چهره راستین شوهرش همین است و او برجای انسانی شریف، همسر یک خرس گشته است. همچنان که می دوید، به دنبال خود بانگ قدم های سنگین خرس را می شنید، چنان سراسیمه و شرمگین بود که در حین دویدن، بارها به زمین خورد و برخاست و همچنان فرسنگ ها همانند غزالی خسته در دسترس جانوری هراس انگیز می دوید. ناگهان به جایی رسید که سربلندی سهمناکی، راه او را فروبست و قله بلندی فراز راه او را سد کرده بود که دانست نمی تواند از آن جا بالا برود. از شدت نومیدی و هراس بر زمین افتاد و به شکل ستونی از سنگ درآمد.

یو غمگین و شگفت زده، ناچار به یک چیز اندیشید و برروی دو پای خود ایستاد و فریاد چنان دردناک و مهیب از دل برآورد که لرزه بر کوهساران و دشتها و آسمان افکند: ((پس فرزندم را به من ده!))

در پاسخ، ناگهان سنگ شکاف برداشت و بدین سان ((چی)) (4) چشم به جهان گشود.

((چی))، فرزند ((یو)) و ((نوچیااو))، نوجوانی زیباچهر با زیورهایی از یشم و بالاپوشی زربفت و بشکوه، کلاهی گوهرآذین، سوار بر دو اژدها در برابر پدر سر فرود آورد. چی، شیفته موسیقی و نغمه های آسمانی بود، ازین روی پیوسته در جشن های بهشتی آسمانی شرکت می جست و آوازها و نغمه هایی را که می شنید، با شیوه نواختنشان فرا می گرفت و به زمینیان هدیه می آورد. وی بنا به این افسانه، کسی است که موسیقی را از آسمان به ارمغان آورده است.

 

1- Tu-Shan

2- Nu-Chiao

3- Hoan-Yoan

4- Chi

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:48 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش پنجم

اژدهایی جوان و نیرومند که بال های گسترده تر و عالم افروزتر از اشعه خورشید داشت، همچنان تا قصرهای آسمانی خاقان زرد، بال افشان بالا گرفت، زیرا تقدیر چنین خواسته بود که از تبار و گوهر کیون، خدایی به فریاد آفریدگان ستمدیده زمین رسد. این آفریده شگرفت، باری همان ((یو))ی بزرگ بود که می بایست عالم را از بلای سیل رهایی بخشد.

وی در پیشگاه خاقان زرین، فرمانروا و آفریننده آسمان و زمین، سر به تعظیم فرود آورد و زمین را بوسه داد و گفت :

((از نیای برزگ و خداوندگار توانا، این نبیره خردسال با فروتنی و خواهش درخواستی دارد، آیا ذات همایونش فرمان سخن گفتن می دهد؟))

خاقان زرین در حالی که به مهر در سیمای نبیره مهربان می نگریست، لیکن شکوه خدایی اش اقتضای آشکار ساختن آن را نداشت، اشاره کرد که: ((چه میخواهد!))

یو گفت:

((آیا هنگام آن نیامده است که به درماندگی و ناتوانی آدمیانی که سال های سال است رنج می برند و گروه ها گروه از پای در می آیند، ببخشایند؟ و خواهش مرا با خرد بی کرانه خود و مهربانی بی پایان خدایی خویش، پذیرا گردند؟))

خاقان زرین که درخواست نبیره خود را بسیار به جا می دید و می دانست که کنگ کنگ، روان توفان، به راستی، بسی بیش از حد مردم را رنج داده و ستمگری را از اندازه گذرانیده است، آن چنان که به جز گروهی بسیار اندک از آفریدگان ستمدیده برجای نمانده است، یو را فرمان داد: ((درخواستت پذیرفته شد))

سپس به لاک پشت، همان لاک پشتی که به همراه جغد شاخدار، کیون را در ربودن خاک جادو راهنمون گشته بود، اشاره کرد و گفت: ((به همان اندازه که لاک این لاک پشت، جای برای خاک سحرآمیز دارد، برگیر و ویرانی ها را هرچه زودتر از میان بردار))

یو، شادمانه، خاقان زرین را نماز برد و بر اژدهایی بالدار که در برابرش سر فرود آورد، برنشست. اینک او همه نیروهای پدر خود (کیون) را که گناهش بخشوده شده بود و به وی انتقال یافته بود، داشت. میان به یاری مردم و دیگر آفریدگان استوار کرد. خاک جادو به هرجا که زمین در زیر امواج خروشان آب فرورفته بود، ریخته شد. در اندک مدتی، آبها را در خود فرو برد و زمینی نیرومند و پر برکت در پیش چشم مردمی که شگفتی زده می نگریستند و به شادی اشک می باریدند، سربرآورد ... دشتها به مرغزاران سرسبز و کوهسارانی که تا نزدیک قلل خود در زیر امواج سرکش آب نهان گشته بودند، با دره ها به بیشه زاران و جنگل بدل شدند.

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:46 عصر     |     () نظر

یوی بزرگ بخش دوم

همچنان که آن ایزد پر مهر، متحیر و نگران، سر به زانوی نومیدی و درد نهاده بود، چشمانش به لاک پشتی و بومی افتاد که خیره بدو می نگریستند و پنداری، غوغایی را که در درون وی از ناله و شکوه خاکیان، هنگامه انداز بود می شنیدند. به ناگاه یکی از آن دو، که بومی با دوشاخ کوچک و چشمانی بزرگ بود، از کیون پرسید :

((روان بزرگ و مهربانی چون ترا که هزگر غمی پیرامون خاطرش نمی گردد، چه اندوهی بر دل گرانی می کند که این چنین افسرده و نژند نشسته است؟))

((کیون)) به پاسخ، آهی برآورد و گفت :

((دل مرا مصیبت و دردی که گریبانگیر آفریدگان خاک گشته است، رنجه داشته است که از توان و تحمل من بیش است. این درد با هیچ دارویی تسکین نمی پذیرد.))

لاک پشت سیاه با بانگی مبهم گفت :

((چاره کار، بسی آسان است، یک اندک ((خاک جادو)) بسنده است تا ترا از این غم و مردمان را از نهیب نابودی، رهایی بخشد.))

کیون فریاد برآورد :

((خاک جادو؟ اکسیری این چنین معجزه آسا چیست؟))

((آری خاک جادو، چاره این مشکل، چنانچه گفتم خاک جادوست))

بوم با چشمان گرد و خیره خود گفت :

((آری، خاک جادو! و شما به اندکی از آن نیازمند خواهید بود، تنها یک اندک، که هرگاه به اندازه گندمی از این خاک به دریایی ریخته آید، فرمانش دهند تا دریا را فرو بلعد. با چشم برهم زدنی، دریایی آب را در کام خود نهان کند و برآید و همه جا را فراگیرد))

دل و جان کیون، مظهر مهر و بخشندگی، سرشار از امید گشت، لیکن هنگامی که شنید آن کیمیای معجزه آسا، تنها در اختیار نیای بزرگ وی ((خاقان زرد)) است، امید، جای به نومیدی داد و دست افسوس بر یکدیگر زد، آدمی به همان اندازه بزرگ است که دلش جایگاه غم بیشتری باشد.

لاک پشت سیاه، چون به سیمای کیون نگریست و تاریکی نومیدی را که پس از شکفتن در چهره او می دوید، بدید، آهسته گفت :

((اندکی از آن بربایید!))

فرشته پرمهر که با شنیدن این سخن به هراس افتاده بود، گفت :

((ناچار این خاک جادو در طلسمی نهان گشته است که هیچکس را راهی بدان نتوان بود و شکستن و راه یافتن و ربودن حتی اندکی از آن، در امکان هیچ نیرویی نیست.))

لیکن، بوم آهسته درگوش آن ایزد دردمند و چاره جوی، پرده از رازی برگرفت که از آن پیش کس را بدان راز، راهی نبود و پس از ربودن از آن نیز همچنان در پرده ماند. لیکن آنچه را که در آن تردید نیست، دست یافتن کیون به خاک جادو است. و آنچه روشن است و تردید ناپذیر، رسیدن به هر طلسمی، اگر چه در پشت باروهای برآورده نهان باشد و یا در ژرفنای پایان ناپذیر چاهی اسرار آمیز، به گنجینه ای، به افسون فروبسته، و یا فرا چشم نگاهبانانی که به هزار چشم پیوسته بیدارند و هوشیار. باری دست یافتن، نهان ماندن و گذر کردن از برای روانی جاودانی با گوهر خدایی، همچون کیون دشخوار و ناممکن نمی توانست بود و تواند بود که وی نخست به گونه عقابی بلند پرواز، بر فراز برج ها و باروها برآمده باشد و آن گاه همانند با مهی ناپیدا از پیش چشمان نگهبانان گذر کرده باشد و سپس همچون گورکنی با پنجه های نیرومندتر از پولاد، ازپشت دیواری خارایی، حفره ای بریده باشد و سرانجام به زبانه آتشی هزاران بار سوزان تر از شعله های خورشید، بدل شده باشد، و رخنه در صندوقچه اسرارآمیز کرده باشد و بی اینکه اثری از خود برجای ماند، اندکی از آن اکسیر گرانمایه و خدایی را برباید تا چنانکه از این پس خواهد آمد، با قربانی ساختن خود، سنگین ترین کیفر را به بهای رهایی مردم و مکافات عصیانی چنان خدایی، باز پس دهد.

کیون پس از گذشتن از این همه مخاطره و ربودن خاک جادو، دردم به زمین فرود آمد، و با توفان و سیل به جدال برخاست. نخست از ستیغ کوهی که در دامنه آن دشت و صحرا و زمین های بارور را آب فرا گرفته بود، اندکی از خاک جادو برگرفت، در پهنه بی کرانه آب افکند و فرمان داد که سیلاب ها را همه در خود فرو کشد و برآید بر پهنه صحرا و دشت، تا آن دم که فرمان در استادنش نداده است، گسترده گردد. خاک جادو لحظه ای در آب نهان گشت و به ناگاه، چون کوهی که سر از دریا برآورد، در آن گسترده گردید، با هزاران ستیغ، اینجا و آنجا برویید و برآمد و بگسترد و به اندک زمانی، به جای آن دریای سیلابی، زمینی پدیدار گشت با اندک مایه آبی که پس از آن خاکی آماده باروری و کشت، که آن همه آب را فرو خورده بود.

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:38 عصر     |     () نظر

حماسه باشکوه ((یوی)) بزرگ (1)

 

***یوی بزرگ بخش اول

 

((وه چه بزرگ و باشکوه است، کارهای شگرف و بلند آوازه ((یو)). هر مهمی که با تلاش آن خاقان بزرگ به پایان آمد، چندان شکوهمند و پرحشمت است که ما همگان در قیاس با وی نه انسان، که ماهیان کوچک و ناچیزیم))

((موتزو)) Mo-Tzu

((حکیم و متفکر بزرگ چین به نیمه اول قرن پنجم پیش از میلاد))

 

بیداد و نابودی، ستم و تبهکاری مردم، فساد و تباهی فرمانروایان بی ایمانی و فرومایگی فرمانبرداران، بی اعتباری شرف و عدالت، گرانخوابی وجدان و آزادگی، اعتبار تیرنگ و ظلم، گرمی بازار آزمندی و دروغ و ریا و بسا گناه و بزهکاری، کار زمانه را بدانجا رسانید و دامنه ننگ و رسوایی را چندان پهناور ساخت که آفریدگار عالم ((خاقان زرد)) را با آن گذشت و مهر و بخشندگی خدایی، برسر خشم آورد، خشمی عالمگیر و زندگی سوز.

خاقان زرد، فرمانروای آسمان را، گناهان مردم بر آن داشت که آنان را به مکافاتی سخت گرفتار سازد و ستمگری و گناهان سنگین شان را چون توفانی عالمگیر بر آسمان فرو بارد ... از این روی بایسته آن دید که این پادافره و مجازات با دست یکی از خدایان رنج و مصیبت و به تعبیر چینیان، یکی از جاودانان سنگدل، یعنی ((کنگ کنگ)) ((Kung – Kung)) تحقق پذیرد و او نیز همچنان که از خوی و گوهر وی می رفت، سرنوشت و قضای مقدر را با سنگین دلی و قساوت آغاز کرد که گفتی عالم سر آمده است و به جز این از توفان و صاعقه، زلزله و سیل چه چشمی می توان داشت. ابری سیاه و تیره و تار همچون بخت و روز مردمان، افق به افق فضای آسمان را فرو گرفت، آنگاه تندری خشماگین غریو برداشت، غریوی چنان سهمگین که گفتی آسمانه آسمان فرو شکست و آذرخشی از پی آذرخشی بدرخشید و بارانی سیل آسا باریدن آغاز کرد، نه به یک روز، نه به یک هفته، بل روزها و هفته ها و ماه ها بی اینکه یکدم بیاساید و نفس تازه کند، نفس برنفس، عالم گیرتر فرو بارید و هر دمی توفانی تر و بی امان تر از پیش ببارید و بخروشید و نخست بوستان و باغ ها و کشتزاران، آنگاه راه ها و دشت ها، یکی از پی دیگری به دریاچه ای که هر دم فراگیرتر بالا می گرفت. دیگرگونه گشت. دریاچه ای که می رفت تا به دریایی بدل شود. سپس نوبت به انبارهای برنج و گندم و توشه و زاد و مرگ مردم رسید که جملگی دستخوش سیلاب های عظیم و خروشان گردید و همه چیز از میان رفت و سدها و خاکریزهای رودخانه ها فرو شکست و روستاها و شهرها، همه جا از کاخ استوار و آراسته توانگر تا کوخ و کومه بی نوا را فرو بلعید و مردم، گروه گروه در زیر آوار جان دادند و یا نام و نشانشان را خشم توفان بر سینه امواج گرداب ها درنوشت و گروه گروه بی اینکه هیچ کس را تاب و توان یاری به دیگری باشد، از بیم جان به ستیغ کوهساران، خارها و شکاف های کوه برآمدند و گروهی بر شاخساران درختان تناور و همچون پرندگان فرا رفتند. همه جا به کشتی ها پناه آوردند از کوچک و بزرگ و زورق ها که ناگریز بودند، پیش از آنکه سیلاب ها پر شود و زورق تابوتشان گردد، دم به دم از آب خالی اش سازند، همه به جز ماهی چیزی دیگر از برای سدجوع و رفع گرسنگی نداشتند. بلای توفان و سیل بی هیچ وقفه و درنگی همچنان بر سر جهانیان فرو می بارید و اقطار عالم را فرا می گرفت، خشم خاقان زرد چون مهر و شکیبایی او بی پایان بود و فرمانروایی توفان، هردمی سهمگین تر از پیش سیلابه بلا را می زد و بر می انگیخت و چنان به نظر می آمد که عمر زندگی در جهان خاکی به سرآمده است، از هر سوی فریاد و شیون، زاری و ناله مصیبت زدگان بلند بود، لیکن خروش تندر و توفان و تندباد، بانگ ناله ها را در هنگامه غریو هراس انگیز خود، محو و نابود می ساخت. سرانجام یکی از جاودانان آسمانی نبیره خاقان زرد را، دل از بیدادی که بر سر زندگی مردمان می رفت، به درد آمد.

او ((کی یون)) (2) یا ((کیون)) بود که از خدایان مهر و بخشندگی بود و مردمان تمثیل او را به صورت اسبی سپید می پرستیدند و نماز می بردند. غمش چندان بزرگ بود که نمی توانست در مقابله با آن، از این بیش بردباری کند و آفریدگان زمین، خاصه مردمان را در بند چنان مصیبتی بزرگ بنگرد و نادیده بگذارد و بگذرد ... دل او جایگاه رنج و غمی به معیار غم و درد همه آفریدگان بود، لاجرم برآن شد که به اشک و لابه از نیای پرحشمت و شکوه خود بخواهد تا از آن بیش مردمان و دیگر آفریدگان را بر آتش مکافات و مصیبت نپسندد، لیکن لابه و اشک جانسوز او در خاقان زرد در نگرفت و خواهش او به کار ننشست، پس نومید و خشمناک از پیشگاه خداوندگار جهانیان، برون آمد و دلتنگ به کنجی نشست و حیران و پریشان در اندیشه فرو شد.

 

1- درباره این افسانه، رک : اساطیر چین، نوشته آنتونی کریستی، ترجمه باجلان فرخی، تهران، اساطیر، 1372

2- Kiun

 

منبع : مهر و آتش

انتشارات سوره مهر چاپ سال 81

تألیف : مهرداد اوستا

به کوشش : بهروز ایمانی

تایپ : سایه

 



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 89/4/15:: 9:37 عصر     |     () نظر
   1   2      >