میمون و کوسه ماهی
سال ها پیش از این، میمونی در ساحل دریا روی یک درخت انبه زندگی می کرد. درخت، آن قدر انبه داشت که می توانست یک گله فیل را هم – البته اگر وجود داشت! – سیر کند.
میمون هرگز برای بازی یا پیدا کردن غذا به مرزعه، جنگل و یا جای دیگری نمی رفت. بلکه از صبح تا غروب میان شاخه های درخت انبه بازی می کرد. زمانی هم که خسته می شد، برای استراحت روی شاخه مورد علاقه اش می نشست و چند انبه تازه و آبدار می چید. اگر گرسنه اش بود، آن ها را می خورد و اگر نبود، همه را یکی یکی در دریا می انداخت و از تماشای شلپ شلوپ کردن آن ها لذت می برد. موج های کوچک و پی در پی که بر اثر افتادن انبه ها در آب ساکن، آبی و آفتابی به وجود می آمد به راستی زیبا و دیدنی بود!
از سوی دیگر، کوسه ماهی ای هم که عادت کرده بود در آن نزدیکی شنا کند و زیر نور آفتاب گرم شود، از این رفتار میمون خوشش می آمد. هرگاه انبه ترو تازه ای به درون آب می افتاد، با اشتها آن را می خورد و می گفت: ((هووووووم م! به! به!)) خوردن انبه برای کوسه ماهی که همیشه ماهی، و گاهی نیز ستاره دریایی – به عنوان دسر!- می بلعید، واقعاً لذت بخش بود! او حتی به خودش زحمت نمی داد که هسته انبه ها را بیرون بیندازد! چون موجودی که می تواند انسان؛ و اگر پیش بیاید، میمونی را درسته ببلعد، چه نیازی دارد که هسته انبه را بیرون بیندازد؟
به هرحال میمون انبه ها را پرت می کرد و کوسه ماهی آن ها را از توی آب گرفته و می خورد. چیزی نگذشت که در اثر همین بده و بستان، آن ها باهم دوست شدند.
تا این که روزی ...، بنا به ضرب المثل ((جواب خوبی را باید با خوبی داد))، کوسه ماهی تصمیم گرفت که محبت های میمون را به روش کوسه ای خود جبران کند! بنابراین سرش را از آب بیرون آورد، آرواره هایش را باز کرد و گفت: ((آقای میمون! انبه هایت واقعاً خوشمزه هستند و من خیلی دلم میخواهد که یک جوری از تو تشکر کنم. راستی، چرا از درختت پایین نمی آیی تا تو را پیش افرادم ببرم؟ در آن صورت می توانی از نزدیک ببینی که مهمان نوازی کوسه ای واقعاً چطوری است!))
میمون گفت: ((اما مشکل خیس شدن موهای تنم را چه طوری حل کنم؟ می دانی که ما میمون ها اصلاً دوست نداریم خیس شویم. نه! نه! متشکرم! به نظر من دریا فقط برای این خوب است که کسی در آن انبه بیندازد و شلپ و شلوپش را تماشا کند. وگرنه به درد شنا کردن نمی خورد.))
کوسه خود را کمی بیش تر به سطح آب نزدیک کرد و گفت: ((اگر مشکلت این است، من آن را حل می کنم. تو فقط از آن بالا روی پشتم بپر و باله ام را محکم بچسب! بهت قول می دهم که چنان در سطح آب شنا کنم که تا پایان سفر یک ذره هم خیس نشوی. امیدوارم که دیگر حرفی نداشته باشی. درضمن، لابد می دانی که هیچ خوشم نمی آید جواب منفی بشنوم!!))
میمون که بهانه دیگری به ذهنش نمی رسید به ناچار قبول کرد و گفت: ((خوب باشد)). از درختش پایین پرید و برای آن که موج های ساحلی خیسش نکنند، شروع کرد به جست و خیز کردن به این سو و آن سو. چند لحظه بعد کوسه ماهی خود را به ساحل رساند و میمون بی آن که خیس شود، بر پشت او سوار شد.
کوسه ماهی گفت: ((آماده؟ محکم بنشین!)) و با یک ضربه سریع دم، به سوی خلیج بنین راه افتاد. کوسه ماهی شنا می کرد و میون برای حفظ تعادل خود، باله او را محکم نگاه داشته بود. امواج دریا می چرخیدند و سر و صدا می کردند. میمون به پشت سرش نگاه کرد و دید که درختش کوچک و کوچک تر و سپس ... کاملاً از دیدش محو شد. اکنون آن ها وسط دریا بودند؛ جایی که تا چشم کار می کرد به جز سطح آب که کج و معوج می شد، هیچ چیز دیده نمی شد.
میمون با دلواپسی پرسید: ((آن جا ... خیلی ... دو ... دور است؟))
زیرا حالا نه فقط از نگرانی و دریا گرفتگی به شدت کلافه شده بود، بلکه ترانه دریانوردان قدیمی به یادش آمده بود و مدام در ذهنش تکرار می شد: ((خلیج بنین، خلیج بنین، برای شکار کرده کمین!))
کوسه ماهی با دندان های به هم فشرده گفت: ((نه! اصلاً دور نیست. فقط موضوعی هست که باید بهت بگویم. خودت می دانی که چه دوست خوبی برای من هستی! اگر نبودی، هرگز این موضوع را با تو در میان نمی گذاشتم. حقیقت این است که رئیس ما، رئیس سارکین، کوسه ماهی سوم، به سبب بیماری عجیبی در حال مرگ است. ما هر دارویی که فکرش را بکنی؛ از روغن کبد ماهی گرفته تا جوشانده دریایی به او داده ایم. اما هیچ کدامش اثر نکرده است. حالا تمام امیدمان به یک داروی دیگر است)).
میمون که هنوز باله کوسه ماهی را محکم چسبیده بود، پرسید: ((چه دارویی؟))
((قلب میمون! رئیس سارکین باید قلب میمون بخورد. این، تنها داروی درد اوست و من مطمئنم که تو قلبت را از ما دریغ نمی کنی. درست است؟))
میمون گفت: ((خیلی خوشحالم که بتوانم کمکی بکنم. فقط ... فقط ... نمی دانم جناب کوسه! من چطور می توانم قلبی را که همراه نیاورده ام به کسی ببخشم؟))
کوسه ماهی فریاد کشید: ((چی؟ قلبت را با خودت نیاورده ای؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟))
((خوب ... لابد نشنیده ای که ما میمون ها قلب مان را در محل خواب مان آویزان می کنیم. شاید این کار، کمی غیر عادی به نظر برسد، اما از من نپرس که پس چرا این کار را می کنیم؛ چون این یک رسم قدیمی است. می دانی ... ما فقط شب ها از قلب مان استفاده می کنیم. اگر زودتر درباره رئیست حرف زده بودی، خیلی راحت می توانستم آن را با خودم بیاورم. ولی حالا ... خیلی حیف شد!))
کوسه ماهی دندان قروچه ای کرد و نالید.
میمون گفت: ((حقیقت، همین است که گفتم، حتی حاضرم قسم بخورم که قلبم همراهم نیست! البته تو می توانی به راهت ادامه بدهی و در مقصد مرابکشی. اما ... اما فقط مجسم کن که وقتی افرادت سینه ام را باز کنند و ببینند قلبی درآن نیست، چه حالی می شوند! تازه ... بقیه کوسه ماهی ها درباره ات چه فکری می کنند؟! هیچ دلم نمی خواهد که پیش رئیست سرافکنده بشوی؛ مخصوصاً حالا که او در شرایط بحرانی است. من فقط به خاطر ارادت خاصی که به تو دارم این حرف را می زنم، بدان که ...))
کوسه ماهی با مجسم کردن آن صحنه غیر منتظره و رفتار بی رحمانه افرادش، فریاد کشید: ((وای! وای! چه کار کنم؟))
میمون پیشنهاد کرد: ((باید به خشکی برگردیم. چاره ای دیگر نیست. به آن جا که رسیدیم فوراً قلبم را از جایی که آویزان کرده ام، بر می دارم و می آورم. نگران نباش! زیاد طول نمی کشد.))
کوسه ماهی به شنیدن توصیه مسافرش، دور زد و به سوی ساحل برگشت. پس از پشت سر گذاشتن امواجی بی شمار، درخت محبوب میمون از دور نمایان شد. خوشه های سبز و انبوه انبه از درخت آویزان بود و نور خورشید مانند نوارهایی رنگارنگ سرتاسر خوشه ها را پوشانده بود.
هنگامی که کوسه ماهی آن قدر به ساحل نزدیک شد که شکمش به شن ها خورد، میمون از پشت او پایین جست و گفت: ((جناب کوسه! نگران نباش! الان می روم و به محض آن که قلبم را برداشتم، بر میگردم)). به سرعت از روی شن ها گذشت و خود را به خانه درختی اش رساند.
کوسه ماهی به انتظار برگشتن میمون و به امید قول او، شروع کرد به دور زدن در آب. اما قول میمون درباره ((رفتن و برگشتن)) تنها به ((رفتن)) ختم شده بود و ظاهراً از ((برگشتن)) خبری نبود!
کوسه ماهی که چاره ای نداشت، بازهم صبر کرد. زیرا اگر پا می داشت می دانست که چطور میمون را به چنگ بیاورد! ولی با داشتن یک باله و یک دم؛ که در خشکی به دردش نمیخورد، چه کار می توانست بکند؟
یک ساعت گذشت. کوسه ماهی هنوز داشت در آب های نزدیک ساحل می چرخید. دمش درد گرفته بود، معده اش قار و قور می کرد و سرش کاملاً گیج می رفت. از همه بدتر، اگر میمون به زودی بر نمی گشت، فرصت طلایی از دستش می رفت. کوسه ماهی به رئیس سارکین و نیز به تنبیهی که در انتظارش بود فکر کرد. مطمئن بود که در هر صورت، وقتی برگردد؛ خواه رئیس سارکین مرده باشد و خواه نه، به شدت تنبیه خواهد شد! بنابراین فریاد کشید: ((هی! میمون! نگاه کن، ببینم. تا کی میخواهی منتظرم بگذاری؟ مگر نمی دانی که هر لحظه امکان دارد رئیس مان بمیرد؟ بالاخره قلبت را پیدا کردی یا نه؟))
صدای میمون از جایی امن، در میان شاخه های درخت بلند شد: ((که این طور! پس خیال می کنی که من احمقم؟ آره؟!))
او که دریا گرفتگی اش تقریباً برطرف شده بود و شاد و سرحال، داشت انبه می خورد، ادامه داد: ((فکر می کنی که متوجه حقه کوسه ایت نشدم؟ نه؟! پس حالا آن قدر توی دریا دور بزن که دمت کنده شود! به جهنم! چون من نمی آیم. تو هم بهتر است که بزنی به چاک! برو که می خواهم انبه ام را بخورم. اما راستی ...! در مورد قلبم ...! قلبم جایی آویزان نیست، توی سینه ام، درست سرجایش است. گمان کردی که خیلی راحت آن را به تو تقدیم می کنم هان؟ هرگز! کور خوانده ای! من احمق نیستم. تازه ...، نه فقط قلبم را به تو نمی دهم بلکه از این به بعد دیگر از انبه هم خبری نیست!))
کوسه ماهی درنده خو و بی رحم چاره ای ندید جز آن که به وسط دریا برگردد. از آن زمان، سال ها گذشته است و کسی نمی داند که در بازگشت، تنبیه شد یا نه. و یا میمون باز هم انبه ای توی دریا انداخت یا نه. فقط می دانیم که میمون، از جان سالم به در بردن خود، درسی ارزنده گرفت.
***
به همین علت است که هرگز نمی بینید میمونی در آب دریا قدم بگذارد، و یا ... کوسه ماهی ای انبه بخورد!
منبع : حقه بازها (افسانه هایی از آفریقای غربی)
به روایت : مارتین بنت
ترجمع : پروین علی پور
تایپ : سایه
کلمات کلیدی: افسانه، حقه بازها، مارتین بنت، پروین علی پور، آفریقای غربی، قصه، میمون و کوسه ماهی