نوزدهم آذر
امروز حالم بهتره. هوایسرد پاییز بیداد کرده. بیرون خونه همهچیز یخ زده. از آبحوض گرفته تا خاکباغچه و گلهای توی گلدون. توی وجودم احساس سرمای عمیقی میکنم. منهم یخزدم. قلبم یخزده. وقتی یادم میاد بهترین سالهای زندگیمو چه تلخ وتنها گذروندم، میخوام دیوونه بشم. پول داشتم اما خانواده نداشتم و حالا میبینم که همه مثل پروانه دورم میگردند و حال وروزم رو که میبینند هر کدوم سعی میکنند از این حال و هوا بیرونم بیارن.
نگاه رخساره هنوز رو تنمه. نگاه تلخ پراز دردش. اون روز به هتل برگشتم. چون میدیدم که رخساره با بیرون اومدن هر واژهای از دهنش انگار جون میکنه. منهم احتیاج به اعتدال فکری داشتم. اون روز هوای سردپاییز سبکم کرد. فکرم رو بازکرد. مثل اینکه اکسیژن کمآورده باشم حالم رو جاآورد. اما فرداش قرار بود بازهم به دیدنشون برم. رسماً دعوت شده بودم و بیادبی بود دعوت چنان بانوی محترمی رو اجابت نکنم. خدا را شکر سوغاتیهاهم مورد پسند واقع شدند و من نفس راحتی کشیدم.
قبل از فتن یک دستهگلزنبق آبی با نرگسهای شهلا خریدم. خدا میدونه این وقتسال اینگلها رو مغازهدار از کجا گیرآورده بود. رخساره حسابی تحت تأثیر قرار گرفت. البته منهم خیلی ولخرجی کرده بودم. نزدیک ظهر بود و توی اتاق مهمانی چای سبز میخوردیم. همهچیز میزبانمن باهمه متفاوت بود. حتی منوی غذاش. حتی نوشیدنیهاش. اونقدر بامن رسمی ومؤدب برخورد کرد که انگار یادش نبود زمانی من عروسش بودم و زیرسایهاش جرأت نفسکشیدن هم نداشتم. اونروز فقط رزیتا اونجا بود. قراربود که بعدازظهر شوهرش بیاد دنبالش. اما اون روز علیرغم پذیرایی عالی که از من به عمل اومد به وضوح دیدم که رخساره و رزیتا حال درستی ندارن و سعی به خویشتنداری میکنند.
ناهار اونروزعالی بود. غذا رو با سوپگرم سبک شروع کردیم. غذای اصلی شنیستل میگو و پوره سیبزمینی بود همراه با سالادزمستونه و پلو زعفرونی. سالاد فصل، نوشابه و دوغ و شربت آلبالو. بعداز غذا به نشیمن زمستانی رفتیم. اون اتاق راحتتر و گرمتر بود.
از پنجره میتونستم عمارت اونطرف باغ رو ببینم همونی که زمانی خونه آرزوهام بود.
حس میکردم اتفاق مهمی قراره بیفته. شدیداً مشتاق بودم بقیه ماجرا رو از زبان رخساره بشنوم. انگار اون دستهکلید توی کیفم به جنبوجوش افتاده بود. رخساره از بیقراریام فکرم رو خوند. خودش سعی کرد سرحرف رو بازکنه. حس میکرد این حرفها رو به من بدهکاره.
از مراسم خواستگاریمون گفت. وقتی باخانواده من برخورد میکنه مطمئن میشه ما آدمهای شیادی نیستیم، و وقتیکه با من صحبت کرد حسکرد من میتونم مشوق خوبی برای رویبک باشم و برای رسیدن به اهداف عالیهاش همراهش باشم.
رخساره میگفت : ((وقتی دیدم پدرت اونقدر وضعمالی خانوادهما براش مهمه خیلی تعجب کردم. چون روبیک من چیزی کم نداشت. تنها چیزی که میخواست دختر موردعلاقهاش بود و ماحتی راجع به تو بحث هم نکردیم. فقط شرط مهم این بود که من موافقتم رو اعلام کنم. یکی دوبار که دیدمت از سادگی وعلاقهات مطمئن شدم، اما نمیفهمیدم چرا اینقدر خانوادهات برای پانگرفتن این وصلت اصرار داشتند.))
من به رخساره نگفتم که از همون دیداراول مادرم معتقد بود ما تیکه هم نیستیم و هرچقدر رخساره حرف میزد به بدبینی مادر اعتقاد بیشتری پیدا میکردم. ما از دودنیای جدا بودیم. روبیک اومده بود دنیارو بسازه اما من فقط میخواستم به سهم خودم از زندگی بهره بگیرم.
رخساره بیحوصله ادامه داد : (( بههرحال خودت بهتر میدونی و بااصرار من عروسیتون پاگرفت. میدونستم که از خیلی چیزها گذشتی تا به روبیک رسیدی، اما روبیک ارزشش رو داشت.))
با خودم تکرار کردم ارزشش رو داشت.
- ((تصمیم گرفتم یک هدیه به روبیک بدم که بتونم حسن نیتم رو بهش ثابت کنم. ویلایی روکه از مادرم به ارث برده بودم به نام روبیک کردم. البته قبلش کل ساختمان رو مرمت کردم. چون اون عمارت عمرش از هشتاد سال هم میگذره. دوسال رو که عضو این خانواده بودی تلاشت رو میدیدم و تحسین میکردم. همیشه میگفتم که مینو نمونه بارز یک دخترایرانی اصیله. اینکه خودت به درسخوندن علاقه داشتی برای من ارزشمند بود. من به آدمهایی که برای پیشرفتشون قدم برمیدارند احترام میگذارم. برای همین همه شرایط رو فراهم کردم که فقط درس بخونید.
روزبهروز علاقهتون بههم بیشتر میشد و این منو نگران میکرد. درستون که تموم شد شنیدم که دلت میخواست بچهدار بشی. اما کار روبیک تازه شروع شده بود. کلی با عموش برنامهریزی کردیم. وکیل گرفتیم و با چندتا دانشگاه معتبر مکاتبه کردیم و منتظر جواب بودیم. روبیک بیقرار بود چون میدونست مهلت تموم شده و به آخرراه رسیده و منتظر تصمیم من بود. تو ازهمه نظر دختر لایقی بودی اما به درد ادامه راه نمیخوردی. اول که زیادی تورو بافرهنگ مشرقزمین بارآورده بودند ومن برای فرستادنت همراه روبیک تردید داشتم. از طرف دیگه اگه تو میموندی و اون میرفت روبیکم رو نابود کرده بودم، چون از علاقهاش به تو باخبر بودم. پس برنامه این شد که تمومش کنیم. به نفع همه بود. تو باورت نمیشد اما وقتی یکی از مهرههای بازی میشی باید قوانین بازی رو بپذیری.))
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر