سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده گناه می کند، پس دانشی را که پیشترمی دانسته، از یاد می برد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

هفده آذر

امروز حالم بهتره. یعنی اینکه میتونم توی رختخواب بنویسم. امروز یادم اومد منهم عضو این خانواده هستم. بعداز چندسال درگیری حالا که دارم دوران نقاهتم رو میگذرونم حس میکنم همه عوض شدند. نسیم چندبار به دیدنم اومده. فرناز مدام بهم زنگ میزنه.

امروز کشف کردم که چقدر دلم برای این پرده‌های توری و گلهای شمعدونی کنار پله‌ها تنگ شده بود. باصدای بلند نماز خوندن بابا گریه کردم و باعطر گل مریم سجاده مادر چنان از خودبی‌خود شدم که همه اهل خونه دورم جمع شدند و ازروی زمین جمعم کردند. چقدر اشک ریختم وقتی اون تسبیح سنگ عقیق رو به دست گرفتم. روزهای عجیبی رو میگذرونم. بندبند روح‌وتنم درد عظیمی رو به دوش میکشه و عجیبتر اینکه همه رو توی این غم شریک می‌بینم.

روزسوم آذر خوش تیپ کردم و سوغاتی‌ها رو برداشتم و رفتم پیش مادر روبیک. رویا و رزیتا هم اونجا بودند. از بدو ورودم همگی مشخص بود که یکه خوردند. حتی خیلی طول کشید تا بتونن دست‌و پاشونو جمع کنند. اون روز هر چقدر هوش و حواس داشتم جمع کردم تا کوچکترین اشاره‌ابرویی از قلم نیفته. می‌تونستم به‌وضوح ببینم که همگی از دیدن من دگرگون شدند. بعد از تعارفات بی‌معنی همیشگی رخساره‌بانو خوب براندازم کرد و از روزگارم پرسید. منم دماغم رو بالاگرفتم و باغرور از شرکتی که توش کار میکنم دادسخن دادم. که یک شرکت معتبره داخلیه که فلان میکنه و بهمان. اینقدر پرسنل داره و اینقدر دفترودستک و نمایندگی. اینقدر شرکت داخلی رو تغذیه میکنه و بااینقدر شرکت خارجی مراوده داره. میدونستم که عاشق این چیزهاست. چشمهاش برق‌زد و لبخندی تحویلم داد و گفت : میدونستم دختر باعرضه‌ای هستی.

بعد رنگ نگاهش غمگین شد و گفت : اگر تو و روبیک بچه‌ای داشتید میدونستم به بهترین نحو تربیتش میکنی.

حرفش مثل خنجر توی قلبم نشست. اما سکوت کردم. رویا و رزیتا به چشمم خیلی تغییر کرده بودند. هرچند که رویا مثل همیشه سوهان ناخنش دستش بود و مثل تیک عصبی مدام بهش ور میرفت. اما بطورکلی این آدمها اونهایی نبودند که زمانی کابوس شبانه و عذاب روزانه‌ام بودند. شاید چیزی در ذهن و روح اونها تغییر کرده بود.

سعی کردم که رک و بی‌پرده صحبت کنم. گفتم : بعداز این همه مدت اومدم تا حقایق زندگی‌ام رو بدونم و فکر میکنم که نکات ابهامی توی قصه من وجود داره که شما می‌تونید روشنش کنید.

رخساره‌بانو، باشکوه تمام فنجان چای‌اش رو، روی میزعسلی کنار دستش گذاشت و با دستمال ابریشمی گوشه‌لبش رو خشک کرد و کمی به جلوش خیره شد و بعد شروع کرد:

((خیلی انتظارت رو کشیدم. هرچندکه زمانی خیلی دنبالت گشتیم اما موفق نشدیم که پیدات کنیم. گویا ازاین شهر رفته بودی.

تا حالا هیچکس مثل‌تو زندگی منو دستخوش تغییر نکرده. با اومدنت زندگی منو دگرگون کردی و با رفتنت همه‌چیز رو نابود. همه‌چیز خوب بود. همیشه برنامه‌ریزی‌من بی‌نقص بود. هیچکس روی حرف‌من حرف نمیزد. اما تو! مهمان ناخوانده‌ای بودی که هیچوقت انتظارت رو نمیکشیدم.

روبیک من موهبت الهی بود. سالها بود که زنهای فامیل مصرانه دختر می‌زاییدند. اینهمه ثروت بدون وارث بود. اما خدا روزی لطفش رو شامل حال من کرد و اون فرشته کوچک پاشو به‌این‌ دنیا گذاشت. نمیدونی چه خبر بود. همه زنهای فامیل از حسودی ترکیدند. و هفت سال تمام نزدیک بهار و به یمن تولد نورچشم من جشن می‌گرفتیم. تا اینکه شوهرم مریض شد و اداره اموال همه به دست برادر شوهرم افتاد. بیماری پدر روبیک یک بیماری ارثی بود. به یکباره از پاافتاد و چهارسال آخرعمرش رو به بدترین شکل گذروند. دکترها گفتند پیشرفت بیماری به این سرعت نیست اما چون اون مرد پرجنب‌وجوشی بود و مشغله فکری زیادی داشت خیلی زود از پا دراومد. با مریض شدن شوهرم من تصمیم گرفتم که وارث خاندان رو به بهترین روش ممکن تربیت کنم و نگذارم زحمت و کوشش چندین نسل فنا بشه.

روبیک اسم همسایه‌ما بود. مرد بسیار بزرگ‌منشی که پزشک بود و وقت دنیا اومدن پسرم بالای سرم بود. زایمان سخت انجام شد ووقتیکه فهمیدم روبیک من در زاد روز دکتر بدنیا اومده اسم او رو به فال نیک گرفتیم و روی بچه گذاشتیم. روبیک ارمنی در زمان خودش آدم مشهور و نابغه‌ای بود. برای همین هم اسمش مورد قبول افتاد.

برای به ثمر رسوندن روبیک هرکاری که فکرش رو بکنی کردم. زمانی که دیپلم گرفت به جرأت میتونم بگم بیش از یک سروگردن از همسالان خودش بالاتر بود. با عموش به شور نشستم خدمت سربازی‌اش رو خریدم و یکسال تمام تلاش کردیم تا بهترین دانشگاه رشته مدیریت قبول بشه. البته خوب من از همون‌موقع می‌تونستم بفرستمش خارج تحصیل کنه ولی فکرکردم توی اون سن‌حساس هم به خانواده‌اش بیشتر احتیاج داره وهم تحمل دوریش برای من خیلی سخت بود.))

سرمغرورش رو آروم به پشت بلند مبل تکیه داد و سعی کرد که بغضش رو فرو بده. سکوت حکمفرما بود. انگار روبیک کوچک رو میدید که دور اتاق گردش میکرد.

دیگه خسته شدم. نمیدونم چرا اینقدر هوا سرده. دستهام می لرزه. بخاری که روشنه ...



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:21 عصر     |     () نظر