یکم آذر
حالم کمی بهتره. اما تمام مدت رو توی هتل بودم. دیگه کمکم خدمه اینجا فکر میکنن من مامور جایی هستم که اینقدر اینجا بسط میشینم. گاهی میرم توی رستوران. خیلی که بخوام تفریح کنم میرم کافی شاپ. اما معماری این ساختمان و رنگ بندی دکور و مبلمانش حس آرامش غریبی بهم میده. اینجا احساس امنیت میکنم.
خیلی پرت شدم از موضوع. خلاصه اون روز من فقط گوش میدادم و به سوختن چوبها نگاه میکردم.
روبیک مثل همیشه، آرام وشمرده حرف میزد و پشت آرامش ساختگیاش هیجان قابل لمسی نهفته بود. به گذشته رفتم و هرچیزی که به زبون میآورد جلو چشمام میدیدم. انگار که فیلمی صامت پخش میشد و روبیک راوی قصه بود.
- بعد ازاینکه دوستت قبول کرد منو به تو معرفی کنه گفتم متن همراهم نیست و کلی توی وسایلم گشتم تا مقاله سخت و پرپیچ و خمی پیداکردم و بعدهم مثل دیوونهها راهافتادم توی شهر و ازروی اون مقاله اونقدرکپی گرفتم تا یکیش اونی شد که من میخواستم. یعنی سیاه وکثیف وناخوانا. دوستت هم خیلی تعریفت رو میکرد و همون اول سرقیمت کلی باهاش چونه زدم تا موفق شدم باهاش کنار بیام.
نمیدونی روزی که میخواستم باهات روبهرو بشم چه حالی داشتم. نزدیک بود دوبار توی پلهها زمین بخورم. اما وقتی دیدمت، تو دستت رو زیرچونهات گذاشته بودی و به پرحرفیهای دوستت گوش میدادی. اما وقتی باهات روبهرو شدم از جدیتت لذتی بردم که نگو. اما این موضوع خودش مشکلی بود چون تو بااون قیافهعبوس و لحنکلام خشک و نگاه بی تفاوت ... چه جور میتونستم دلت رو به دست بیارم.
شب موقع خواب مدام تو توی فکرم بودی بخصوص که دیگه به صدات عادت کرده بودم و باهم تماس تلفنی داشتیم. یکروز مادر سرمیز صبحانه گفت : روبیک حس میکنم حرفی برای گفتن داری.
اما من مونده بودم که منظور مادر چیه. نگاهش کردم و جوابی ندادم. گفت : مدت زیادی چای روهم زدی و توی عالم دیگهای بودی. نزدیک یک ماه هست که کم غذا میخوری، کم حرف میزنی و میدونم که تمرینات ورزشیات روهم انجام نمیدی.
تا اون موقع نمیدونستم این همه تغییرات به وجود آمده. گفتم : نمیدونم کمی روحیهام کسل شده.
اما نگاه پر تجربه اون چیزی روکه من نفهمیده بودم، فهمید. برای همین خیلی جدی نگاهم کرد و گفت : ببین پسر، خوب گوش کن. حالا وقت عاشق شدن و این بچه بازیا نیست. نبینم مثل افسار گسیختهها هر روز دنبال یه دختر باشی.
آه از نهادم براومد. پس اون فهمیده بود من عاشق شدم. اما چرا خوشحال نشد. نگفت طرف کی هست. چقدر میشناسیش. فقط کلام رو به این ختم کرد : دور زن جماعت رو خط بکش.
من اجازه نداشتم عاشق بشم. چون با جابهجا کردن یک مهره قسمت عظیمی از بازی تغییر رویه میداد.
بعداز تماسهای مکرر و دیدارهای کوتاهمون به زحمت بهت فهموندم که ازت خوشم اومده واز شرم دخترانهات فهمیدم که توهم منو دوست داری. دلم نمیخواست رابطهمون مخفیانه باشه. دلم میخواست به وجودت درکنارم افتخار کنم و چای تلخ زندگیمو شیرین کنم. به مادرم گفتم : مینو رو میخوام و حاضر نیستم ازش دست بکشم.
اون فقط ماتومبهوت نگاهم کرد. وقتی حرفم تموم شد به من تشر زد : اون روبیک که میگفت من مثل دژ محکمم و هیچچیز منو از پا در نمیاره چیشد؟! یه دختربچه بیسروپا از راه بهدرت کرد. حالاکه به جای حساس زندگیت رسیدی، حالاکه وقت تلاش کردن برای آینده است، میخوای همهچیز رو بههم بریزی. که از فردای روز ازدواج دنبال نازو فیس و پز زنت باشی. میخوای مثل عوام به شب نشینی و مهمونی و تجملات دلخوش بشی.
میگفت : تو اجازه عاشق شدن نداشتی.
اما دل واسه عاشق شدن ازکسی اجازه نمیگیره. من تنها راهحل رو ازدواج میدونستم و مادر تنها راهحل رو جدایی. خیلی پافشاری کردم. خواهش کردم، فایدهای نداشت. اما وقتی دید یک ترم نمراتم افت کرد و حوصله درس خوندن ندارم موافقت کرد. اونهم با چه شرطهایی.
خبری از نامزدبازی واین حرفها نیست، به محض اینکه متوجه بشی طرف همونی هست که ادعا میکنه، سوروسات عروسی رو راه میاندازی. مثل آدمهای تازه بهدوران رسیده هم دورواطرافت رو شلوغ نمیکنی. بهاینمعنی که نه از رفتوآمد خبری باشه ونه از ونگو ونگ بچه. میخوام سرکار برم ودستم تو جیبم باشه واین حرفها رو نداریم. هر ترمی که جز دانشجوهای ممتاز نبودی باید دور زنت رو خط بکشی. درست هم که تموم شد طبق برنامه برای رفتن به خارج از کشور آماده میشی ... !
اما اینآخری بیرحمانهترین قسمتش بود یعنی اینکه مادرم باید تشخیص میداد زن من امکان همراهی بامن روداره یانه.
میدونستم شرطآخری برای چیه و اصلاً معناومفهومش چیه. میدونستم درسم که تموم شد، هیچراهی برای ادامه زندگی باتو رو ندارم. اما قبول کردم. چون فکر میکردم منهم مثل همه اونهایی که آخرین بازمانده نیستند حقزندگی کردن دارم. به این طریق سه سال وقت داشتم تا جایی که میتونم زندگی کنم. نفس بکشم و بگذارم طعم خوش عشق گاهیوقتا، دوراز چشم همه ازخودبی خودم کنه.
مکافات کنار اومدن بامادرم که حل شد، پدرتو به تراژدی اضافه شد. هیچوقت فکر نمیکردم وضع مالی خانوادهمن اینقدر مهم باشه. درصورتیکه مادرمن با اونهمه ادعای شخصیتواصالت حتی یکبارهم نپرسید که وضع مالی خانوادهتو چه جوریه. مهم اینبود که پسر یکدونهاش طبقروال باشه و اندوخته سالها زحمت کشیدن یک فامیل بزرگ رو رهبری کنه و نگذاره که دست غریبه حق زنها ودخترهای خاندان بزرگما رو ضایع کنه. آخرش تو شدی مالمن، اما از خانوادهات بریدی . چون اونها میخواستند منهم مخالفتی نکردم. این به نفع هردوما بودکه از خانواده ات دور باشی.
دستم از نوشتن خسته شد و غضهما تموم نشد.
کلمات کلیدی: سایه، رهگذر، داستان کوتاه، تا فردا