بیست و هفتم آبان
دلم میخواد باصدای بلند به زندگی سلام کنم و داد بزنم تا همه عالم وآدم بفهمند که من بار دیگه عشقمو دیدم.
دیروز خیلی عالی بود. باور نکردنی بود. لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و رفتم ویلا. خدا میدونه اون یکساعتی که توی راه بودم چیکشیدم. صددفعه به خودم گفتم که ایکاش اینهمه راه رو نیومده بودم. منکه داشتم زندگیمو میکردم. اما وقتی که رسیدم و درباغ رو باز کردم با همون منظرهای که انتظار داشتم روبهرو شدم. درختهای بلند سرو وچنار، بوتههای مرتب وکوتاه رزهای هفت رنگ، اون استخر بزرگ، اون ساختمون قشنگ سفیدرنگ که مثل هالهای از رویا، از پشت درختهای سرو خودنمایی میکرد. انگار زمان توی ششسال پیش که برای اولینبار پابه ویلا گذاشتم متوقف شده باشه.
عجیب بود که بارش چنان برفی و برودت هوا روی گیاهان باغ تأثیر چندانی نگذاشته بود. از درباغ تا در عمارت همهجا تازه مرتب شده بود. این موضوع رو میشد از گلو لای جارو شده کنار پیادهروها فهیمد. رفتم توی ساختمان. شومینه نشیمن هنوز خاکسترش گرم بود. و نمیدونم چهجور توضیح بدم که اون همه وسیله آشنا منو به هیجان آورده بود. اما هیچکس اونجا نبود. حتی باغبون. همه اتاقها رو گشتم. همهچیز دست نخورده بود. انگار همین الان خانم خونه، همه جارو مرتب کرده و چند دقیقهای برای خرید از خونه بیرون رفته.
خیلی حس عجیبی داشتم. نمیدونستم احساسم خوبه یابد. اما به اتاق خواب که رسیدم، دلم توی سینه فرو ریخت.
همه خاطرهها باهم به طرفم هجوم آوردند. یک لحظه انگار یادم رفت که متعلق به چهزمانی هستم و چنان احساس شادی کردم که به گریه افتادم . اما گریه شادی من به چنان هقهق تلخ وگزندهای تبدیل شد که دستم خورد به قاب عکس کنار تخت خواب و شیشهاش هزارتکه شد. عکس من و روبیک کنار هم. دوران دانشجوییمون توی تریا نشسته بودیم و روبه دوربین میخندیدیم. یادمه عکس رو نسیم ازمون گرفت. دوران نهچندان خوش نامزدیمون بود و بعداز تمام شدن امتحانات آخر ترم. روبیک ما سهتا یار تابهتا رو به اون تریا دعوت کرد.
نمیدونم چقدر گذشت اما حس کردم که هوا داره تاریک میشه. به قصد برگشتن به هتل وسیلههامو جمعوجور کردم که روبیک وارد نشیمن خونه شد و چشم توچشم من ایستاد. مثل برق گرفتهها ... انگار باورش نمیشد که من اومدم.
چنان قلبم توی سینه میزد که انگار میخواست پرواز کنه. فقط یک جمله گفت : میدونستم یه روزی بر میگردی.
هردو درآغوش هم گریه کردیم.
دراینکه روزهای سختی به هردومون گذشته شکی نیست اما اون مثل همیشه صبور باچشمهای آسمونیش نگاهم کرد . گلایههای منو شنید. هرچند که خیلی سعی کردم ناراحتش نکنم، اما اینقدر تلخی تو زندگیام کشیدم که تلخ شدم.
امروز بعداز ظهر دوباره قراره به ویلا برم. این بار سعی میکنم جلوی احساساتم رو بگیرم و حرفهای جدی بزنم. البته اگه اون چشماش بگذاره.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر