بیست و پنجم آبان
شاید اینهمه هدر دادن وقت عاقلانه بهنظر نیاد اما امروز هم توی هتل نشستم. مه غلیظی همهجا رو به رنگ خاکستری درآورده. همه برفها از حرارتزمین که بهچشم دیده میشه آب شدند و از صبحزود که چشمم رو باز کردم جز رستوران هتل و دیوارهای این اتاقک ملال آور چیزی ندیدم. همه چراغهای شهر روشنه و به جرأت میتونم بگم که توی هوای آزاد تا بیست سانتیمتر روهم نمیشه دید.
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است.
این قطعه شعر باهمه تلخیو سادگیاش همه معانی مربوط به زندگی آدمها رو تو خودش جاداده. امروز به چشمم دیدم. هرچقدرهم که سعی کنی به ژرفای منظره پی ببری، کمتر چیزیگیر آدم میاد. دنیایی اون طرف شیشه است، اما قابل دیدن نیست.
بالاخره تصمیم گرفتم بیمقدمه برم سراصل مطلب. میرم سراغ ویلا، این تنها راه شروع بهنظر میاد یا شاید هم بهترینش. فقط منتظرم مه از بین بره و هوا صاف بشه.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر