بیست و چهارم آبان
یادمه جایی خونده بودم «درخت ها را دوست دارم، چونکه ایستاده میمیرند». کسیکه این جمله قصار رو از خودش تراوش کرده باید امروز با من میاومد بریم چرخی این اطراف بزنیم ببینه که درختها هم زیربار حوادث میشکنن و خورد میشن.
وحشتناک بود. چیزهایی که به چشمم دیدم دلم رو به درد آورد. درختهای چنار و بید مجنون زیر بارش برف شکسته بودند. برفی که چندان سنگین نبود اما طفلی درختها حتی وقت نکرده بودند که برگهاشونو بریزن. خیلی از درختها از ریشه در اومده بودند.
پس درختها هم میشکنن. مثل همه . بیداد خزان رو با چشمهای خودم دیدم. شاید همیشه بالاترین غم پاییز این بود که برگهای درختها میریزه و گربهها به زبالهها پناه میبرن و پرندهها غذایی واسه خوردن پیدا نمیکنن. اما امروز دیدم که چه جور این موجودات ساکت وصبور ومؤمن که همیشه دست به آسمون داشتن و سربه زیر، به خاکوخون کشیده شدند. شاخ و دم که نداره.
اگه خیلی بخوام دقیق بشم و هراتفاقی رو نشونهای قرار بدم باید بگم که بعد از این همه سال واقعاً قدمم نحس بوده.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر