بیست آبان
امروز تصمیمم رو عملی کردم. شناسنامه به دست، به اولین آژانس هواپیمایی رفتم و واسه اولین پرواز بلیط رزرو کردم. سه روز دیگه پرواز دارم. از حالا درگیر آماده شدنم. نمیدونم چه کار باید بکنم. یه شادی کودکانه همراهمه اما غم عظیمی به قلبم حکومت میکنه.
هرچقدر که به قلبم رجوع میکنم کمتر جواب میگیرم. مدام از قلبم میپرسم تو میدونی چیمیشه و قلبم فقط سکوت میکنه. هرچند که آره یا نه گفتنش هم دیگه فرقی برام نداره. حداقلش اینه که اگر خدا قسمت کنه، عزیزترین کسم رو یه باردیگه با همین چشمام ببینم. اگرهم نه باز هم فرقی نداره. تو شهری که یه روزی عاشق شدم تجدید خاطره میکنم.
امروز بعداز چندروز یه سررفتم شرکت، فرناز یه کمی عجیب رفتار میکرد. وقتی شنید دارم به زادگاهم میرم گفت : واقعاً که تو و داداش من یه تختتون کمه. تو بعداز این همهسال فیلت یاد هندوستان کرده و داری به شهری میری که هیچکس نه انتظارت رو میکشه و نه چشم دیدنت رو داره. اون یکی هم که خل شده شبتاصبح تو زیرزمین پر از آتوآشغال نشسته و نقاشی میکشه. ببینم اون شب هر دوتون تصادف نکردید که ضربه مغزی شده باشید.
اما آقای صبوری مثل همیشه از نوع دیگه برخورد کرد. اول لبخند زد. بعدیه کمی فکر کرد و گفت : بهنظر من وقتش رسیده که تو تکلیفت رو با گذشتهات روشن کنی. از همه مهمتر با خودت. اگه فکر میکنی رفتنت ابهامی رو شفاف میکنه درنگ نکن.
اما هم خونه جدیدم خیلی بی احساس گفت : تو این چندروزی که نیستید من اینجا باشم یا برم.
بهش گفتم برو.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر