هفدهم آبان
دیروز با همه پریشونیهاش گذشت. امروز فهمیدم حالم اینقدر خراب بوده که چیزی نخوردم. کزکردم زیر پتو، اما از درون احساس سرما میکنم. انگتشهای پام یخ کرده و گاهی موهای تنم مثل موهای گربه سیخ میشه.
دیروز آقای صبوری بارها حالم رو پرسید و فرناز هم اومد اینجا یه کمی نگاهم کرد، انگار یه جن زده میبینه. بعدهم پاشد ورفت. نمیدونم چرا اینقدر تو فکر بود. نمیدونم اصلاً واسه چی اومده بود. شاید موندنش ده دقیقه طول نکشید و حتی پنجتا جملههم حرف نزد ورفت. من که هیچ نتیجهای نتونستم بگیرم. حس میکردم فردین باید باهام تماس بگیره حداقل راهنماییام کنه یا ... چه میدونم ! اصلاً نمی دونم چرا اینقدر انتظار تماسش رو کشیدم.
چندروزی رو مرخصی گرفتم تا بتونم یه سروسامونی به خودم بدم. مثل برج هشتاد طبقهای میمونم که یه هواپیما از طبق بیستم زده باشه بهش. تنها چیزی که گاهی حس میکنم، شوری اشکهاییه که روی لبهام می شینه.
امروزصبح ساعت نه زنگ درخونه صدا کرد، دررو بازکردم و یه غریبه دیدم. سلام کرد و اومد داخل. من فقط نگاهش کردم. یه نگاهی به اطرافش کرد و گفت: همون جوری که آقا گفته بود اینجا خیلی وضعش خرابه.
بعدازکلی به خودم فشار آوردن تازه فهمیدم که این زن رو فردین فرستاده که به بهانه انجام کارهای خونه مواظب من باشه. ولی قدغن کردم که پاش رو توی اتاق خوابم نگذاره. اینجا حریم خصوصی منه. همه دست نوشتههام تواین قفسه است. من همیشه توی رختخواب مینویسم. توی رختخواب فکر میکنم و گاهی ناراحتیهام رو توی رختخواب به اشک میرسونم.
اما به برکت وجود این زن امروزیه غذای گرم خوردم. دست پختش منو یاد مادرم میاندازه. واسه همین اینقدر با غذا بازی کردم تا یخ کرد و بعد هم چند لقمهای به زور از گلوم پایین دادم. ولی از همین حالا مشخصه که خیلی حواسش جمع منه و تیزو باهوشتر از اونیه که بهنظر میاد. مدل مامانم کار میکنه. واسه همین یه جورایی نمیتونم باهاش کنار بیام. نمی خوام اینجا باشه. اما میدونم که بودنش مصلحته.
حس میکنم باید یه تصمیم بزرگ بگیرم. دارم به حرفهای فردین فکر میکنم. باید برم. سعی میکنم آروم باشم و گریه نکنم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر