سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و مردى پیش روى امام ( ع ) دیگرى را به پسرى که برایش زاده بود چنین مبارک باد گفت : تو را مبارک باد این گزیده سوار که خدایت داد . امام فرمود : ] چنین مگو ، بگو : بخشنده را سپاس بدار ، و بخشیده بر تو مبارک باد و به کمال خود رساد و نیکویى او روزیت بواد . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

 

سیزدهم آبان

دلم میخواد چشم‌هامو ببندم و خیلی آروم به خواب برم. یه خواب بی‌دردسر. خوابی که توش از هیچ سنگ‌قبری، نشونه‌ای نداشته باشه. کابوسی که مدام تکرار میشه. دیگه کم‌کم داره منو به فکر فرو میبره. به فکر تعبیر خوابم افتادم یا حداقل سعی میکنم مصداقش رو توی زندگی واقعی پیداکنم. حتماً یه حکمتی توش هست که از هر ده‌تا خوابی که می‌بینم، دست‌کم پنج‌تاش به اون سنگ قبر ختم میشه.

اصلاً ولش‌کن ! دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. پس فردا روز مهمانی رفتنه و من امروز نیمی از موجودی کیفم رو خرج ساعتم کردم. چه حماقتی کردم اگر ساعت‌نو خریده بودم اینقدر هزینه نمی‌کردم، یا لااقل دلم نمی سوخت. خلاصه که دلم لک زده واسه یه جمع شلوغ خانوادگی، خاله، عمه، دایی، نوه عمه بزرگ، عروس خاله وسطی و ...

چه میشه کرد وقتی آدم چیزی رو نمیتونه داشته باشه، باید به مشابهش رضایت بده.

امروز بعدازظهر، بعد از یک استراحت کوچولو رفتم سراغ اون گنجه‌قدیمی که پرشده از لباس مهمونی‌های قدیمی‌ام. لباسها همه از مدافتاده بودند به دردچنین مهمونی نمی خوردند. اما در کمال تعجب کیف و کفش قدیمی رو که یه زمانی متعلق به مامان بود پیدا کردم. همون کفش‌های ظریف پاشنه‌دار با سگک‌کوچیک طلایی رنگ و همون کیف دسته کوتاهی که زمانی هدیه و یادگاری عروسی مامان بود و من همون کفش‌ها رو شب‌حنابندونم پوشیدم و مامان معتقد بود که چون کفش آدم خوشبختی رو می‌پوشم خودم هم خوشبخت میشم. و به راستی هم که مامان خوشبخت بود. از همه دنیا شوهرو بچه‌هاشو داشت وطبق اصولی که بهش یاد داده بودند مردش خدای خونشه، عمل میکرد و چون همیشه سبیل حاج آقا چرب می‌موند مشکلی پیش نمی‌اومد. یه سفره داشت که همیشه پهن بود. یه تسبیح از سنگ عقیق داشت که دست کم من هفت یا هشت باری پارگی بندش رو تعمیر کردم. همیشه بساط مولودی و روضه و سفره و امامزاده و زیارت اهل قبور به پا بود. بچه هاش هم که زیاد سر به هوا نبودند. همه اینها اون چیزی بود که اون از زندگی میخواست و داشت. پس خوشبخت بود.

من چون اولین دختر بودم که توی خانواده لباس عروس به تن میکردم اون یادگارها مال من شد. اما من خوشبخت نشدم. چون تمام اون چیزهایی رو که میخواستم رو نه تنها به دست نیاوردم بلکه کوچکترین شادی‌ها روهم از من گرفتند.

خلاصه که اون کیف‌وکفش تاریخی رو میخوام واسه روز مهمونی بپوشم. شرط می‌بندم ستاره از تاریخچه‌اش خوشش میاد. تصمیم دارم لباس شب سنگ دوزی شده بگیرم تا پرستیژ کیف و کفشم جور در بیاد. هنوز شال مخمل و مدال شاه‌عباسی مادربزرگ رو هم دارم، شاید به درد بخوره.

نمیدونم چرا این مهمونی اینقدر برام اهمیت پیدا کرده. انگار قراره که اتفاق خیلی مهمی بیفته. دلم می خواد در کمال زیبایی و آراستگی جلوه کنم. چرا نمیدونم!



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/7/22:: 7:30 صبح     |     () نظر