دهم آبان
به مهمونی دعوت شدم. رسمی، شیک و مثلاً دوستانه. بهتر بگم یه گودبای پارتیه واسه ستاره . یادمه ازش نوشته بودم. آخر هفته همراه خانواده صبوری به این مهمونی میرم. من مهمان افتخاریام چون بقیه همه از اعضاء فامیل هستند. گویا ستاره همه زندگیاش رو داره رها میکنه که بره آمریکا پیش پسر بزرگش زندگی کنه و از اون جایی که بزرگ خاندان صبوری محسوب میشه این مهمانی خداحافظی رو ترتیب داده که از متعلقاتش بتونه دل بکنه.
یکی مثل ستاره تاآخرین نفس مصرانه کنار خانواده اش می مونه و یکی مثل من دنبال جایی واسه نفس کشیدن، از همه کسش دل میکنه. ما دونفر دقیقاً نقطه مقابل همدیگه هستیم.
برای این مهمونی باید تدارک ویژه ببینم. چون هوا سرد شده و من لباسی که هم گرم باشه و هم مناسب مهمونی باشه ندارم. فردا باید برم بازار یه کمی خرید کنم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند، یاددداشت نهم