چهارده مهر
از امروز سعی کردم درهای قلبم رو، رو به طبیعت باز کنم و به دنیای دور و برم لبخند بزنم. هرچند که صبح خیلی کسل بودم. اما با این تصمیم یه نفس عمیق کشیدم و وقت ناهارم رو پشت به همه اتاق کارم، رو به پنجره نشستم و به هیاهویی که پاییز بلندکرده خیره شدم. بچه مدرسهایها دنبال اتوبوس واحد میدویدند. گنجشکها لابهلای درختها سروصدا راه انداخته بودند و خلاصه همهچیز یه رنگ و بوی دیگهای داشت. با اینکه هوا هنوز گرمه اما آدم حضور پاییز رو با تمام وجودش حس میکنه.
امروز هم مثل دیروز تصمیم گرفتم اضافهکاری نایستم و راهافتادم که بیام خونه. هوا خیلی لطیف بود، واسه همین تا خونه پیاده اومدم. سر راهم کمی خرید کردم. توی مغازه سبزی فروشی یه خانمی بود که کلی اسباب ترشی خریده بود و داشت سرقیمتش با مغازه دار چونه می زد. یاد مامانم افتادم. یادمه همیشه از شهریورماه همیشه خونه ما یا بوی سبزی میداد، یا بوی مربا یا ترشی. عاشق مرباهای مامان بودم. همیشه قبل از اینکه آبلیمو بگیره لیموها رو توی سایه پهن میکرد تا آب پوستش گرفته بشه و تلخیاش از بین بره. بویی که توی خونه می پیچید، آدم رو مست می کرد. اما عوضش از غوره پاککردن متنفر بودم.
دلم هوای اون روزها رو کرد. اصلاً چیشد که راجع بهش نوشتم. منکه از همه بریدم. مدتهاست که دیگه حتی به خوابم هم نمیان. اَه ! فراموششکن! تو زدی زیرهمهچیز. حسرت برات معنایی نداره وقتی که خودت این زندگی رو انتخاب کردی. تو یه شهر غریب، تک و تنها ...
با پول مهریهام این خونه رو خریدم و با شب و روز کارکردن سعی کردم که همهچیز رو فراموش کنم. اما زخم قلبم خیلی عمیقه، با هیچچیزی آروم نمیشه. وقتیکه یادم میاد عزیزترین کسانم آشیونهام رو بهم زدند، انگار همین امروز مهر طلاق توی شناسنامهام خورده و داغم تازه است.
چه روزگاری رو پشت سرگذاشتم. به چه دلیل محکوم به جدایی شدم. منکه از دل و جون واسه بقاء زندگیام تلاش میکردم، چه جوری دنیامو برهم زدند، و چه جور بیشرمانه یکهفته بعد از طلاقم همسایهمون واسه خواستگاری از من پا پیش گذاشت. میدونستم که همهچیز هماهنگ شده است. منو از زندگیام کندند تا اون چیزی رو که خودشون میخوان به من تحمیل کنند. پسره کارخونه دار بود. پدر نداشت، دو تا خواهر داشت. همه ثروت باباهه دست پسره بود و زندگی خودش و مادرش و خواهرهاش رو تامین می کرد. ناگفته نماند که خواهرها هر دو شوهر کرده بودند. پسره یه عالمه ریش داشت و یه انگشتر عقیق گنده. یه بنز آخرین مدل همیشه زیر پاش بود و همیشه با موبایلش حرف می زد.
همیشه فکر میکردم زن سابقش از میکروبهای ریش این آقا سرطان گرفت و نفله شد. چهارسالی بود که زنش مرده بود و گاهی دور بابام پیداش میشد و زیرگوشش پچ پچ میکرد. اون بدبخت ساده هم گول ظاهرش رو خورده بود.
هیچوقت یادم نمیره روزی که مامان گفت: خانم مالکی و حسین امشب میان خونه ما حرف تو رو بزنن. عاقلانه فکر کن خیلی شانس آوردی که هنوزهم کسی واسه ازدواج سراقت میاد.
چه حالی شدم. انگار دنیا شد یه دیگ آبجوش و ریخت رو سرم. یه هفته بیمارستان بستری بودم. مامان عین پروانه دورم میچرخید. محبتهاش حالمو به هم میزد.
آخ که طلاق چه ننگ بزرگی بود واسه خانواده مذهبی و سنتی ما. بابام پای سجادهاش تا نصف شب مینشست و تسبیح بهدست گریه میکرد. مامان هر روز چادربهسر یاتوی خونهها روضه میرفت و حاجت میخواست یا آویزون امامزادهها بود.
دو ماه بیشتر دوام نیاوردم. داشتم دیوونه میشدم. از دو سال زندگی مشترکی که با عشق ساخته بودمش، لکه ننگی به پیشونیم، مهر شومی توی شناسنامهام حساب بانکی که از مبلغ مهریه پرشده بود و روز شمار سود بهش تعلق میگرفت و رفتارهای عوضی اطرافیان برام مونده بود.
خسته شدم. امشب سر درددلم باز شد. فردا جمعه است. پسر آقای صبوری درسش تموم شده و میخواد برگرده به آغوش گرم خانوادهاش. البته دیروز رسیده و فرداهم به مناسبت فارغ التحصیلی جناب آقای فردین خان همه دوست و آشنا دعوت شدن به باغ. باغ با صفاییه. آدم دلش میخواد توش گمبشه. به خصوص که حوضچه نسبتاً بزرگ پر از ماهی قرمز داره. وقتی عکس آسمون توی حوض می افته رقص ماهیقرمزا دیدنیه.
واسه فردا نمیدونم چی بپوشم. واسه فردا، بهتره فردا تصمیم بگیرم.
کلمات کلیدی: داستان عشقی، داستان بلند، تافردا