سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به نعمت پروردگارتان ـ عزّوجلّ ـ اعتراف کنید و از همه گناهانتان به سویش توبه نمایید که خداوند، بندگان سپاسگزارش را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

درسته خیلی وقته پست جدیدی نگذاشتم ولی میخوام یکی از نوشته های قدیمی مو برای دوستان بگذارم امیدوارم که خوشتون بیاد

فقط توضیح اینکه تاریخ نوشتن این داستان خیلی قبل تر از زمانیه که صدا و سیما به شرکت دادن مرده ها توی سریال ها علاقه پیدا کنه شاید هم توضیح بی جایی باشه

نظر فراموش نشود لفطاً

 

به نام تو !!!!

 

اگر عشق معجزه زندگی آدم‌هاست، تو خود اون معجزه هستی

 

 

 

تا فردا ... !

 

سیزدهم ماه مهر

امشب به اندازه تمام دنیا دلتنگم، دستهای باد خیلی آروم با شاخه‌های درختها بازی میکنه و بوی غربت کوچ پرستوها از دل آسمون می ریزه بیرون. خیلی خسته‌ام. فکرم به قدری مشغوله که بعد از گذشت این همه روز، تازه دارم پاییز رو احساس میکنم. باز همون قصه‌های قدیمی و دلتنگی‌ها. نمیدونم این شرایط کی میخواد به انتها برسه. تو خونه قلبم تنهایی بیداد میکنه اما مدام به خودم میگم صبور باش.

امروز، روز خیلی پرکاری بود. گذشته از ترجمه متن چندین نامه خیلی طولانی یه مهمون خارجی هم داشتیم. برای همین تمام روز رو با یه لبخند مسخره روبه‌روی اون مهمون نشسته بودم . حرفهای رئیس اعظم آقای صبوری رو واسش ترجمه میکردم. وقت‌اداری که تموم شد طرف دیگه خیلی باهام پسرخاله شده بود. می خواست که عصرانه رو با هم به یک تریا بریم. اما من قبول نکردم. آقای صبوری با اون لحن پدرانه‌اش گفت: باز که چموش شدی دختر!

نمیتونم! قلب من آسیب دیده. قلبم از عشق شکسته. عشقی که دیگه به انتها رسیده اما فکرش منو رها نمیکنه. هر چند وقت یکبار میشه خنجر و توی قلب من می شینه.

به خودم میگم روزهای خوب تو تموم شد. حالا تو یه تنهایی. یه مطلقه. فقط دلت به کارت خوشه. چیزی جز این شرکت واست وجود نداره. نه! انگار اشتباه می کنم دفتر یادداشت های روزانه ام هم هست. از همه با وفاتر و خودی تر. گوشه کتابخونه کوچکم نشسته و سرنوشت نحس منو به دنبال میکشه.

دیگه دیروقته اما دلم میخواد هنوز بنویسم. خلوت خونه گاهی خیلی بهم فشار میاره. به خصوص سکوتش. چند روز پیش به سرم افتاده بود که یه مستأجر برای خودم پیدا کنم، اما دیدم حتی این سد تنهایی با وجود شخص دیگه‌ای شکسته نمیشه. تازه من که همه‌اش کار میکنم، وجود یه آدم دیگه ممکنه آرامشم رو به هم بزنه و همه اش نگران باشم که طرف آدم ناتویی از آب در نیاد و زندگیمو به هم نزنه.

دیگه بهتره دل بکنم. دیروقته و فردا صبح رأس ساعت هشت کارم شروع میشه.

شب بخیر



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/7/17:: 8:12 عصر     |     () نظر