شب پر مخاطره ای گذشت. تا دیروقت شیشه های خونه می لرزید و از صدای بلند ترقه و فشفه خواب به چشمام نیومد. چند روز پیش توی اینترنت داشتم راجع به قاشق زنی و فال کوزه مطلب میخوندم. یادم افتاد بچه که بودیم میرفتیم قاشق زنی و چقد می خندیدیم. بیشتر در خونه همسایه ای که ازش خوشمون نمی اومد می رفتیم. یه چادر بلند می انداختیم روی سرمون و صورتمون و می پوشوندیم. و بعد از اینکه توی کاسه ما قند و آب نبات می ریختن کلی می خندیدیم.
اما حالا چهارشنبه سوری ما شده کنج خونه نشستن و آمار سوخته ها و کشته مرده ها رو از تلوزیون دیدن. آرین هفته پیش پیک نوروزیشو آورد پیشم و دوتا عکس بهم نشون داد. یکیش تصویری از چهارشنبه سوری بود که همه شاد و خوشحال بودن و دیگری تصویری از چهارشنبه سوزی بود که همه با دست و پای شکسته و سوخته با چوب زیر بغل ایستاده بودن. آرین که ده سالشه گفت : این آقاهه کیه که صورتش رو سیاه کرده. و من براش کلی توضیح دادم که حاجی فیروز کیه و قبل از عید توی خیابونها دایره زنگی می زنه و آواز میخونه. گفت : وا مگه دیوونست.
خیلی به فکر فرو رفتم. اگر از آرین می پرسیدم بابانوئل کیه خیلی خوب جوابمو می داد اما اگر می پرسیدم عمو نوروز کیه جوابی برای گفتن نداشت. خیلی روی این مسئله فکر کردم. چند روز پیش عکس چنتا حاجی فیروز رو دیدم که کلاه منگوله دار بابانوئل سرشون بود. چه خوب گفته این ضرب المثل : از ماست که برماست. مایی که توی شادیمون نوحه می خونیم توی عزامون هم نوحه می خونیم. حاجی فیروز و عمو نوروز به خاطر شاد بودنشون از ما دور شدن. قاشق زنی و هزارتا رسم قشنگ دیگه همه فراموش شدن چون ما نمیخوایم شاد باشیم. شاید کردن جرمه جرم.
هیچوقت یادم نمیره زمانی که توی عروسی های نه چندان آنچنانی مامورا می ریختن و داماد و گروه ارکستر رو می بردن کلانتری. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همیشه فکر می کردم چرا توی کشور ما پیامبری ظهور کرد که همه دینش جشن و شادیه. فکر می کنم خدا خیلی دلش به حال ما می سوخته اون میدونسته روزگاری میاد که رنگ سیاه برای ما میشه رنگ خوب. رنگای رنگین کمان میشه مکروه. شادی میشه لهو و لعب. خندیدن میشه از خدا بی خبری. زرتشت حق داشته که تو این سرزمین دنیا بیاد اونم با لبخند.
خیلی خستم و دلزده. چه کار بکنم که اسفندگان جای ولنتاین رو بگیره.
چه کار کنم که یلدا جاشو به هالووین نده.
چه کار کنم که معنی مهرگان رو زنده نگه دارم.
چه کار کنم که یادم نره جشن سده چندروز از یلدا می گذره.
چرا نمی خوایم بفهمیم که ما خودمون برای فرهنگ غرب دعوتنامه فرستادیم و با فراموش کردن نگاره های زیبای سرزمینمون پدیده ای به اسم تهاجم فرهنگی رو به وجود آوردیم.
چرا نمیخوایم بفهمیم.
چرا باید راجع به چیزای ساده ای که روزگاری نه چندان دور در این سرزمین جریان داشته توی کتابای گرون قیمت محققا بخونم.
چند ساله که بچه های اینترنت همه تلاش خودشون رو می کنن‘ بچه های اهل اس ام اس هم همین طور که بفهمونن ولنتاین عید عشاق ایرانی نیست. پس چرا رسانه های گروهی مثل رادیو و تلوزیون بی خیال این موضوعند.
یکی به من جواب بده . از بی جوابی دارم دیوونه میشم .
کلمات کلیدی: