آدمى در جهان نشانه است و تیرهاى مرگ بدو روانه ، و غنیمتى است در میان و مصیبتها بر او پیشدستى کنان . و با هر نوشیدنى ، ناى گرفتنى است و با هر لقمه‏اى طعام در گلو ماندنى ، و بنده به نعمتى نرسد تا از نعمتى بریده نشود ، و به پیشباز روزى از زندگى خود نرود تا روزى از آنچه او راست سپرى نشود . پس ما یاران مرگیم و جانهامان نشانه مردن ، پس چسان امیدوار باشیم جاودانه به سر بردن ؟ و این شب و روز بنایى را بالا نبردند جز که در ویران کردن آن بتاختند و در پراکندند آنچه فراهم ساختند . [نهج البلاغه]
به دیدارم بیا

من گاهی وقتا شعر میگم و گاهی وقتا برای اینکه خستگی از تن
دوستام در بیاد در وصف حالشون شعرای طنز میگم اولین شعری که به ظنز نوشتم شعری بود
در وصف هویج. و اما این یکی خیلی طرفدار داره :

 

بس که دلم هواته کرده بودش

هرچی توخونه بوده خورده بودش

تپل شدم نبودی تو ببینی

بس که دلم غصتو خورده بودش

آی پیشتولک، آی تپلی، هپل جون

بی تو دلم زیبای خفته بودش

اینکه تپل تپل کنی چه حاصل

دوری تو گوشتامو برده بودش

فکر نکنی عاشقتم لپ لپی

اینا رو اون تو شعره گفته بودش

 

 


کلمات کلیدی: سایه، شعر طنز


نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/17:: 12:39 عصر     |     () نظر