سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آموزش دانش کفّاره گناهان بزرگ است [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

سه قصر

 

سالها پیش مادر و پسری بودند که در یک دهکده زندگی می کردند. پسر میخواست خانه را ترک کند و زندگیش را با دزدی بگذراند. وقتی او تصمیم خود را با مادر در میان گذاشت ‘ مادر خشمگین شد و به او گفت: ((پسرجان‘ تو چطور می توانی حتی فکر چنین کاری را بکنی؟ خداوند سزای تو را می دهد. فوراً توبه کن و دیگر هرگز چنین فکری نکن!))

پسر نزد عابدی رفت و از تصمیم خود و حرف های مادرش برای او گفت. مرد عابد گفت: ((پسرم دزدی گناه بزرگی است‘ مگر اینکه‘ از دزدها چیزی بدزدی!))

پسر که چنین حرفی شنید‘ یکراست به پناهگاه دزدان در جنگل رفت و به آنها التماس کرد که بگذارند خدمتکارشان باشد. دزدها درخواست او را پذیرفتند‘ اما یکی از آنها گفت: ((گوش کن پسر! اگر چه کار ما دزدی است‘ اما ما هرگز دست به جنایت نمی زنیم. ما فقط از آدم های ستمگری دزدی می کنیم که از مردم رشوه می گیرند.))

شبی دزدها به دزدی رفتند. پسر که فرصت را مناسب دید‘ یکی از بهترین اسبهای آنها را انتخاب کرد‘ مقدار زیادی هم سکه طلا برداشت و میخواست با اسب فرار کند که احساس گناه کرد. باخود گفت: ((مادرم می گوید دزدی کار بدی است. مرد  عابد هم همین را می گوید. تازه در این چند روز‘ دزدها به من غذا داده اند. من نمی توانم چیزی از آنها بدزدم!)) او پیشمان شد و تصمیم گرفت به خانه برگردد.

روزی پسر به مادرش گفت: ((مادر‘ میخواهم از این شهر بروم. می روم دنبال کار می گردم و زندیگیم را می گذرانم.))

مادر به گریه افتاد و گفت: ((پسرجان‘ من را اینجا تنها نگذار! قول می دهم که هرگز تو را سرزنش نکنم.))

پسر گفت: ((مادر من از تو هیچ ناراحتی ندارم‘ اما باید کاری داشته باشم و زندگی کنم.)) و این را گفت و خانه را ترک کرد.

پسر رفت و اتفاقاً به شهری رسید که پادشاه آن صد گوسفند داشت و در جستجوی یک چوپان بود‘ اما کسی دوست نداشت چوپان شاه بشود. پسر باخود گفت: ((چه عیبی دارد. می روم چوپان شاه می شوم.)) و نزد شاه رفت و آمادگی خود را اعلام کرد.

شاه به او گفت: ((بسیار خوب‘ اما گوسفندها را آن طرف رودخانه نبر‘ زیرا یک مار آنجاست! اگر همه گوسفندها را سالم به خانه برگردانی‘ به تو دستمزد می دهم‘ اما حتی اگر یکی از آنها را گم کنی‘ اخراجت می کنم.))

روز بعد‘ پسر گوسفندها را به راه انداخت تا به مرغزار ببرد. از کنار قصر که می گذشت‘ دختر شاه را دید که پشت پنجره ایستاده بود. پسر با خودش گفت: ((چه شاهزاده خانم باوقاری!)) و به دختر لبخند زد. دختر هم از پسر خوشش آمد و برای او بک کلوچه پرتاب کرد.

پسر چوپان به مرغزاز که رسید‘ از دور سنگ سفیدی دید. باخود گفت: ((می روم روی آن سنگ می نشینم تا کمی استراحت کنم و کلوچه ای را که شاهزاده خانم داده است بخورم.)) به آن طرف رفت و روی سنگ نشست. اما اصلاً متوجه نبود که سنگ‘ آن سوی رودخانه است و گوسفندها هم با او تا آنجا آمده اند.

گوسفندها در آرامش می چریدند و پسر هم روی سنگ سفید جاخوش کرده بود و استراحت می کرد که تکان شدیدی زیر صخره حس کرد. به اطراف نظر انداخت‘ اما چیزی نفهمید. کمی که گذشت ضربه ای خیلی شدیدتر از ضربه اول حس کرد. پس با تعجب گفت: ((چه بود؟)) و به دور و بر نگاه کرد. اما بازهم چون چیزی ندید‘ به موضوع اهمیت نداد. با ضربه سوم ماری از زیر تخته سنگ بیرون آمد.

پسر باخود گفت: ((وای خدای من‘ این چیست؟! یک مار سه سر است! چرا به هریک از دهان هایش یک گل گرفته است‘ انگار می خواهد گل ها را به من بدهد؟!)) اما لحظه ای بعد‘ مار جستی زد تا او را حریصانه ببلعد که پسر سریعتر از آن جانور از جا پرید و آنقدر با چوبدستش بر سر مار کوبید تا او را کشت. پسر آهی کشید و گفت: ((خدای من! کارش ساخته شد.))

چوپان جوان پس از اینکه مطمئن شد مار را کشته است‘ هرسه سر را از تنش جدا کرد. دو تا از سرها را در کیسه خود گذاشت‘ اما کنجکاو شد که بداند داخل سرجانور چیست. پس آن سر سوم را بر سنگ کوبید و وقتی کاسه سر مار را متلاشی کرد‘ یک کلید بلورین در آن دید. پسر با تعجب گفت: ((با این کلید بلور به کجا می شود رفت؟ اینجا که چیر قفل شده ای دیده نمی شود. شاید زیر سنگ دری باشد ...)) سنگ را به کناری انداخت و با حیرت دری را دید. وقتی آن در را با کلید باز کرد‘ از دیدن قصر باشکوهی که سرتاسر آن از بلور ساخته شده بود‘ حیران ماند. با تعجب گفت: ((خدای من! همه چیز در اینجا از بلور ساخته شده است!)) ناگهان پیشخدمت های بلورین از هر سو نزد او آمدند و گفتند: ((آقا‘ چه فرمایشی دارید؟))

پسر گفت: ((خوب‘ چیزهای گران بهای این قصر را به من نشان بدهید!)) پیشخدمتها فوراً او را از پله های بلورین‘ به برج های بلورین بردند. پسر با حیرت گفت: ((همه چیز از بلور است؛ اسبها‘ اسلحه ها‘ زره ها‘ باغ‘ درختها‘ پرندگان‘ استخر و گلها‘ همه از بلورند!)) پس دسته گل کوچکی برداشت‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به راه افتاد. به قصر برگشت و دوباره دختر پادشاه را پشت پنجره دید.

دختر پرسید: ((پسر چوپان‘ آن گل های زیبا و بلورین روی کلاهت را به من می دهی؟))

پسر با رضایت گفت: ((البته که می دهم‘ شاهزاده خانم. این گل ها مال قصر بلور است‘ همه قصر هم از بلور است.))

روز بعد‘ وقتی چوپان به مرغزار و سنگ سفید رسید‘ دومین سر مار را شکست و از هم باز کرد. این بار او یک کلید نقره ای پیدا کرد و با خود گفت: ((خوب‘ حالا با این کلید کجا می روند؟)) دوباره نگاه کرد و دری را دید که با کلید نقره ای باز می شد. از در وارد شد و قصری نقره ای دید که در آن همه چیز از نقره بود. خدمتکاران نقره ای از هر طرف می دویدند تا همه جا را به او نشان بدهند. پسر حیران و متعجب باخود گفت: ((چه منظره ای! جوجه نقره ای در یک آشپزخانه نقره ای سرخ می شود‘ باغ های نقره ای با طاووس های نقره ای و همه گل ها از نقره خالص!)) و دسته ای از گل های نقره ای چید‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به راه افتاد. آن روز عصر وقتی برمی گشت بار دیگر شاهزاده خانم از او پرسید: ((پسر چوپان‘ آن گل های نقره ای کلاهت را به من می دهی؟)) و پسر با رضایت گل ها را به او داد.

روز سوم‘ پسر سرمار سوم را شکست و یک کلید طلایی در آن پیدا کرد. پسر همچنان که سنگ را جابجا می کرد‘ یک در طلایی دید و باخود گفت: ((این باید کلید قصر طلایی باشد.)) وقتی در را باز کرد‘ چندبار پلک زد‘ چون درخشش اشعه های زرین قصر طلایی چشم هایش را می زد. باخود گفت: ((همه از طلای ناب؛ صندلیها‘ تخت‘ میز‘ پیشخدمتها‘ باغ‘ درختان‘ پرندگان‘ گلها و ساقه ها!)) باورکردنی نبود. او همه جارا دید و باز دسته گلی طلایی چید‘ آن را به کلاهش وصل کرد و به قصر شاه برگشت. آن روز عصر‘ بازهم پسر‘ شاهزاده خانم را دید و به او گفت: ((شاهزاده خانم‘ این گلهای طلایی مال شماست.)) و گلها را به او داد.

مدتی گذشت. زمان مسابقات نیزه بازی روی اسب شد. شاه با اعلام شروع مسابقات گفت: ((هرکس برنده شود می تواند از دختر من خواستگاری و با او عروسی کند.))

پسر برای اینکه در مسابقه شرکت کند به مرغزار رفت و با کلید بلورین‘ در قصر بلور را باز کرد.باخودش گفت: ((یک اسب بلور با زین و افسار بلو برمیدارم. همین طور یک نیزه بلور و زره بلورین که هنگام مسابقه بپوشم.)) پسر در مسابقه شرکت کرد‘ همه رقیبانش را شکست داد و بدون اینکه شناخته شود از میدان مسابقه گریخت و ناپدید شد.

مردم از هم پرسیدند: ((آن مرد شجاع کی بود؟)) اما هیچ کس او را نمی شناخت.

روز بعد‘ بار دیگر او با کلید نقره ای به قصر نقره رفت و با خود گفت: ((این بار‘ یک اسب نقره با زین و افسار نقره ای برمیدارم‘ همین طور یک نیزه برمیدارم و زرهی نقره ای که برای شرکت در مسابقه بپوشم.))

آن روز بار دیگر او همه را شکست داد و به طور ناشناس محل را ترک کرد.

روز سوم‘ پسر همه کارهای دو روز پیش را تکرار کرد‘ اما این بار با لباس طلایی روی اسب طلایی نشست و نیزه طلایی به دست گرفت. آن روز هم پیروزی با او بود و میخواست مثل روزهای پیش فرار کند که شاهزاده خانم فریاد زد: ((پدر من این مرد را می شناسم. او همان کسی است که گلهای بلور‘ نقره و طلا را به من داده است.))

پس جوان به شاه گفت: ((و همان طور که قول داده اید عالی جناب‘ شما باید اجازه بدهید با دخترتان ازدواج کنم.))

شاه رضایت خود را اعلام کرد و جشن عروسی به راه افتاد. شاهزاده خانم خیلی خوشحال بود و باخود گفت: ((اگر در مسابقه برنده نمی شد‘ خیلی ناراحت می شدم‘ چون با مرد دیگری نمی خواستم ازدواج کنم.))

آنها با هم ازدواج کردند و سالها بعد‘ پسرک چوپان پادشاه شد. در روزگار پادشاهی او مادر پیرش گفت: ((میبینی پسرم‘ تو با شجاعت‘ هوشیاری و دانایی خود ثروتند شدی‘ نه با دزدی!))

و پسر گفت: ((بله مادر‘ تو کاملاً درست می گفتی‘ دزدی گناه بزرگی است!))



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 87/12/17:: 12:6 عصر     |     () نظر